eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
||🌿๛ . حضرت‌رسول‌‌<صلی‌الله‌علیه‌و‌آله> فرمودند‌:علی جان! مثل‌تودر میان‌این‌مردم‌مثل‌سوره "قل‌هو‌اللہ‌احد"♥️" است. . هر ڪس‌یک‌بار این‌سوره‌رابخواند، مثل‌آن‌اسٺ‌‌ڪہ‌یک/سوم قرآن‌را‌ خوانده‌است،هرکس‌دو بار‌این‌سوره را تلاوت کند، مثل‌آن‌اسٺ‌ڪہ‌دو /سوم‌قرآن‌را‌خوانده‌است، هرڪس‌سه‌بار‌این‌سوره‌را بخواند، مثل‌ڪسی‌اسٺ‌ڪہ‌تمام‌قرآن را‌خوانده‌است،و توهم‌ یاعلی ! . این‌طور هستی، اگرکسی‌تورا فقط‌باقلبش بخواندقلباًمحب‌توست این‌شخص‌یک/سوم‌ایمان‌رابه‌دست‌ آورده است.اگرکسی‌هم باقلبش‌و‌ هم‌بازبانش‌تو‌را بخواند . و به‌تو محبت‌ورزد،دو/سوم‌ایمان‌را به‌دست‌آورده‌است . اگر‌کسی‌باقلبش‌تو‌را بخواند‌وبازبان از تودفاع کندوبااعضاوجوارح از‌تو پیروی‌کند،تمام‌ایمان‌را داراست.» . ❰ تاﻭﯾﻞ‌ﺍﻵﯾﺎﺕ‌ﺝ‌2،ﺹ‌860 ﯾﻨﺎﺑﯿﻊ‌ﺍﻟﻤﻮﺩﺓ‌ﺝ1،ﺹ376 ❱
📸با وجود سردی هوا دلهایم گرم است ب وجودت... تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️ ╔═════ ೋღ
[وَاشکُروانِعمَتَ‌اللهِ] ''ازخدا‌کہ‌نعمت‌هاۍزیادۍ بہ‌شما‌داده،تشکرکنید!👀🌱 •➜ ♡჻ᭂ࿐
هر چیزے ڪه تحت ڪنترل خدا باشد، هرگز از ڪنترل خارج نمی‌شود... •➜ ♡჻ᭂ࿐
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رفیق! یه وقت نگے من که پروندم خیلی سیاهہ ڪارم از توبه گذشتہ! تـوبـہ، مثل پاڪ ڪن مےمونہ اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش... برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاه باران سمتم آمد و با لبخند گفت : _ولی الان که خیلی ماهرانه گرم شده! عصبی از اینکه این مانی فضول، دستم را رو کرد، به مانی نگاهی انداختم و گفتم: _چقدر حرف می زنی بچه!... غذاتو بخور. و با این حرفم مانی مشغول غذایش شد و باران هم شاید حرفم را به کنایه ای گرفت و او هم دیگر سکوت کرد. بعد از غذا، باران گفت ‌: _دستتون درد نکنه جناب فرداد.... غذا عالی بود.... خب الان دستور چیه؟ _یعنی چی؟ _یعنی من پرستار مانی باشم یا مدیر تبلیغات و فروش شرکت شما. بشقاب ها را جمع کردم و گفتم : _بالاخره نتیجه ی بررسیت چی شد؟ _گفتم که یه چیزی مشکوکه. ظرفها را گذاشتم درون سینک و سمتش چرخیدم. _خب... نتیجه اش چی؟.... _نتیجه نداره... اگه می خواید نتیجه داشته باشه باید برم با ویزیتورهاتون هم حرف بزنم. _خوبه.... _خوبه؟!....جناب فرداد.... من پرستار بچه ام!! تکیه زدم به سینک ظرفشویی. _مانی رو من نگه می دارم.... اسامی ویزتورهامو با شماره های موبایلشون بهت می دم.... می خوام به یه نتیجه درست برسی. متعجب نگاهم کرد. _دارید شوخی می کنید؟! جدی جدی نگاهش کردم. _الان توی چشمای من، رنگ شوخی می بینی؟ _آخه من..... _دیگه آخه من نداره.... نفسش را فوت کرد و از پشت میز برخاست. _خب الان چی؟!.... الان ظرف ها رو بشورم یا شام درست کنم یا مانی رو نگه دارم یا به کارهای شرکت شما برسم؟ کمی طعنه در لحن صدایش بود که نادیده گرفتم و گفتم : _قرار شد اگه کسی رو می شناسی برای کارهای خونه معرفی کنی... چی شد.... کسی رو سراغ داری؟ _سراغ دارم ولی.... _ولی چی؟ دست به سینه نگاهم کرد. _می ترسم فردا همسرتون بیاد و باز ناراحت بشن. _همسرم؟!... بیخود کرده... حقوقش رو من می دم به اون چه... اون اگه خیلی ناراحته، می نشست تو خونه اش و غذاشو می پخت نه اینکه من هر روز هر روز از رستوران غذا سفارش بدم. نگاهش را به کف آشپزخانه دوخت. _سراغ دارم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
‌ از شبی که مرا نجف بُردی؛ در سرِ من دگر حواسی نیست...
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝 نترس و ناامید نشو... چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار می‌گذاشتند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خب... بگو بیاد دیگه. مکثی کرد و گفت : _راستش یه مشکلی هست فقط. _چی؟! _راهش خیلی دوره و نمی تونه بره و بیاد... یه خانم میان ساله.... بچه هاش هم سر زندگی خودشونن.... خواستم بگم اگه اتاق سرایداری بالا رو بهش بدید براش بهتره و فکر کنم حتما میاد. کمی فکر کردم. بد نبود.... _خوبه.... باهاش حرف بزن... البته در مورد حقوقش فعلا چیزی بهش نگو.... بذار یه بررسی کنم بهت می گم. _چشم.... الان من برم پیش مانی؟ نگاهم بین میزی که هنوز کامل جمع نشده بود و ظرفهایی که شستن نیاز داشت و ریخت و پاش آشپزخانه چرخید. _اگه.... اگه یه کمکی به من می کردی اینا رو جمع می کردم بد نبود. _باشه.... و تا من بخواهم سالاد را در ظرف در بسته ای بریزم و در یخچال بگذارم او هم میز را جمع کرد و هم دستمال کشید! بعد هم دستکش به دست کرد و ظرفها را در عرض چند دقیقه شست و گاز شیشه ای روی کابینت را هم یک دستمال کشید و تمام! _خب جناب فرداد... حالا چی؟ _حالا.... دیگه هیچی.... به نظرت هنوز باید روی کاتالوگ ها کار کنی؟ _به نظرم اول باید با ویزیتورها حرف بزنم. _پس صبر کن زنگ بزنم لیست اسامیشون رو بگم برام فکس کنن. _باشه.... و انگار باز او آمده بود تا این بار حتی دستی به خانه و زندگی من هم بکشد! مانی در همان چند روز با او دوست شد. در همان چند روز دستی به سر و گوش خانه کشیده بود.... در همان چند روز من بد اخلاق عصبی را رام کرده بود و حالا نوبت شرکت بود! دختر رُخام معجزه گر بود.... ساحره ای که حتی پدرش هم نمی دانست که او چه معجزه گری است! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است برخیز و در این هوای دلچسب زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند لذت ببر و قدر زندگیتو بدون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ صبحتون بخیر عزیزان 🎥حسین الکایی 🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
[وَألذین‌آمَنُوا‌أشَـدُ‌حُبـًّا‌لِله.] +وآنها‌که‌ایمان‌دارند، عشقشان‌به‌خدا‌شدید‌تر‌است!
پیام‌خدا‌بہ‌تو: [بنده‌ۍمن.. با‌وجود‌من، چرا‌غمگین‌و‌نگرانۍ؟ حتۍاگر‌طناب‌طاقتت‌ بہ‌باریک‌ترینرشتہ‌رسید نترس‌من‌هستم]
[وَلَنْ‌یجْعَلَ‌اللَّهُ‌لِلْکافِرِینَ‌عَلَی‌الْمُؤْمِنِینَ‌سَبِیلاً] +وخداوندهیچگاه‌براۍکافران‌نسبت‌به اهل‌ایمان‌راه‌تسلط‌بازنخواهدنمود."
«♥️✨» خدیاشکرتツ بہ‌خاطر‌هر‌نفسۍکہ‌مۍکشم و‌هر‌دم‌و‌بازد‌مۍکہ با‌یاد‌تو‌متبرک‌مۍشود✨ ♥️¦↫ ✨¦↫
«♥️✨» خدایا…! حالِ‌دلم‌راتکانۍبده هم‌مۍدانۍ هم‌مۍبینۍ هم‌مۍتوانۍ:) ♥️¦↫ ✨¦↫ ‹›
«♥️✌️🏻» عـٰاشقـٰان‌راسـَرشوریدـہ‌به‌پیکرعـَجب‌است دادن‌سـَرنه‌عـَجب‌دآشتـَن‌سـرعـَجب‌اَست..! ♥️¦↫ ✌️🏻¦↫ ‹›
«🌹🌱» خوب کردی که رخ ازآیینه پنهان کردی هرپریشان نظری لایق دیدارتونیست:) 📸¦↫ 🌹¦↫ ‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ لیست اسامی ویزیتورها را به او دادم. نگاهی به همگی انداخت و گفت : _نباید ویزیتورهاتون بفهمند که ما داریم کارهاشون رو بررسی می کنیم. _خب... پس چکار باید کرد؟ نگاهم کرد. باید تو همون محدوده ای کار می کنند بگردم و به چند تا فروشگاه لوازم آرایشی سر بزنم و ازشون سوال کنم. نگاهش باز رفت سمت لیست اسامی ویزیتورها که گفتم : _خب باهات میام... بلند شو بریم. متعجب سر بلند کرد. _کجا؟! _بریم سر از کارشون در بیاریم دیگه. _نه... منظورم اینه که شما کجا؟.... شما گفتید مراقب مانی هستید. _خب مانی رو هم با خودمون می بریم. گیج شد انگار. _جناب فرداد.... الان دقیقا منو برای چکاری استخدام کردید؟!.... پرستار بچه یا مشاور فروش؟! کمی نگاهش کردم و گفتم : _هر چی من می گم... یه روز مشاور فروش... یه روز پرستار بچه. ابرویی از تعجب بالا انداخت. _خب پس با این وجود به همسرتون حق می دم دلخور باشند.... شما تکلیفتون با زندگی خودتون روشن نیست. از این حرفش خیلی عصبانی شدم. _مگه اون تکلیفش با خودش روشنه؟!.... بچه اش رو گذاشته و هر روز هر روز با دوستاش گردش و تفریحه. سرش را پائین انداخته بود که جوابم را داد: _خیلی بده که آقایون وقتی یک روز می خوان بچه ی خودشون رو نگه دارند، غر می زنند و بچه رو به نام مادرش می زنند! تیغ تیز نگاهم بدجوری روی صورتش بود. _اون بچه ی من نیست.... قابل توجه شما.... من برای بچه ی خودم می دونم باید چکار کنم. نگاهش مات و مبهوت حرفم شد و سمتم چرخید. _مانی بچه ی شما نیست؟! _خانم سرابی.... الان وقت این حرفا نیست.... لیست ویزیتورها رو بردار و با من بیا.... مانی هم با من.... توی ماشین منتظرت می مونم. او را متعجب رها کردم و از آشپزخانه بیرون زدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🕊» نگهی کن به دلم،حال دلم خوب شود:) ♥️¦↫ 🕊¦↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است برخیز و در این هوای دلچسب زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند لذت ببر و قدر زندگیتو بدون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ صبحتون بخیر عزیزان 🎥حسین الکایی 🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ من و باران به همراه مانی با لیستی که دست باران بود در همان محدوده ی خودمان شروع به بررسی کردیم. اولین فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی که محصولات ما را داشت. باران خودش با کاتالوگ ها رفت تا خودش را ویزیتور جدید معرفی کند. و من و مانی در ماشین ماندیم. _من حوصله ام سر می ره. مانی این را گفت و من تبلت درون داشبورد ماشینم را به او دادم و گفتم : _بازی کن تا حوصله ات سر نره. سرش را گرم کردم و منتظر آمدن باران شدم. و آمد. نشست روی صندلی جلو که پرسیدم: _خب چی شد؟ _عصبانی شد ‌!! _چرا؟؟ _می گه چرا اینقدر ویزیتورهاتون رو عوض می کنید! _ما که ویزتورهامون رو عوض نکردیم! _بریم چند تا فروشگاه دیگه تا ببینیم اونا چی می گن. فکرم از همان لحظه مشغول شد. داشتم دنبال علت این حرف می گشتم که باران گفت : _همین جاست.... نگه دارید. نگه داشتم و او باز پیاده شد. و مانی باز غر زد. _خسته شدم.... کی می ریم پارک؟ _صبر کن دیگه.... اگه بخوای هی غر بزنی بستنی برات نمی خرم.... اصلا بشین برات یه کارتون بذارم. از گوشی موبایلم یک کارتون دانلود کردم و سیستم تصویری ماشین را به گوشی ام وصل کردم. مانی از مانیتور صندلی عقب، محو تماشای کارتون شد که باران برگشت. چرخید سمت من و نگاهم کرد. نگاهش عجیب بود که گفت: _این چیزی نگفت ولی خودم ازش پرسیدم.... می گه تو همین سه ماه، چند تا ویزیتور جدید از طرف شرکت شما براش اومدن! _چند تا!.... ولی.... این اصلا ممکن نیست... لیست اسامی ویزیتور ها را از دست باران کشیدم و نگاهی انداختم. _اینجا فقط منطقه ی آقای خاوری هست.... اون چند تای دیگه کی بودن؟! _نپرسیدم. تاملی کردم و بعد فکری به سرم زد. _بریم یه فروشگاه دیگه رو هم بپرسیم... فایده ای نداشت. همه جا همین بود.... ویزیتور ها بدون اطلاع من عوض شده بودند. چیز عجیبی بود! با فکری که به شدت مشغول شده بود بخاطر اصرار مانی و بهانه گیری هایش به یک پارک رفتیم. مانی در حال دویدن بین سرسره ها و سوار شدن تاب بود که باران کنارم نشست و پرسید: _به نظرم باید ببینید چرا جناب اشکانی تمام ویزیتور های شرکت شما رو عوض کردند. نگاهم به مانی بود که جواب دادم: _آره... بايد ازش بپرسم. _کمک دیگه ای از دستم بر میاد؟ نگاهش کردم. دلم می خواست چشم در چشمش بگویم : _از وقتی تو رفتی تمام این بلاها سرم اومد.... عمو رو دیدم... با شراره آشنا شدم.... ازدواج کردم.... و زندگیم شد این. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مدت هاست فرمان جها‌د صادر شده است! اونهایی که میگن "وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد"... ╔═════ ೋღ