'♥️𖥸 ჻
وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱)
و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن.
وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم،
مامان بابام رو صد بار حساب میکنم .
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_451
بررسی چند فروشگاه و عوض شدن ویزیتورها شک مرا به آقای اشکانی کشاند.
چرا اشکانی حرفی از این تغییر به من نزده بود؟
تغییر همه ویزیتورهای شرکت چگونه بی اطلاع من صورت گرفته بود؟
باید سر از کار اشکانی در می آوردم. برای همین تصميم گرفتم یک روز بعد از ساعت کاری شرکت با گرفتن یک ماشین دربست، تعقیبش کنم.
از خود شرکت تا دم در خانه اش... و چیزی که توجه ام را جلب کرد این بود که بعد از رسیدن به منزلش، ملاقاتی عجیب داشت.
راننده ای که دربست گرفته بودم، کمی دورتر از خانه اش توقف کرد.
_خب جناب دستور چیه؟
_منتظر می مونیم.
_تا کی؟
_لازم باشه تا صبح.... شما ساعتی با من حساب می کنی اگه سختته تا الان رو باهات حساب کنم، بعد یه راننده ی دیگه بگیرم.
_نه آقا هستم در خدمت شما.
و همان موقع باران هم زنگ زد.
_سلام جناب فرداد.... ساعت کاری بنده تموم شده شما هم هنوز نیومدید، من چکار کنم؟
نفس پُری کشیدم.
_سلام.... می شه بمونی تا بیام.... شاید دیر بیام ولی لازمه کاری رو حتما انجام بدم.
بعد از مکثی کوتاه گفت :
_باشه.... می مونم.
_ممنون.
تماس را قطع کردم که راننده، پرسید :
_آقا می خواید من بمونم شما برید؟.... اگه کسی اومد در این خونه من براتون فیلم یا عکس می گیرم.
تکیه به پشتی صندلی ام زدم و گفتم :
_نه.... می مونم.
و ماندم تا ساعت 10 شب!
10 شب بود که اشکانی از خانه خارج شد و سوار ماشینش.
_تعقیبش کن.... با فاصله.....
_چشم آقا.
و نتيجه ی این تعقیب شد، رسیدن به مهمانی های شبانهای که کمی مشکوک بود.
کمی دورتر از خانهای که محل مهمانی بود، توقف کردیم و باز منتظر شدیم.
حدسهای ضعیفی می دادم که دعا دعا می کردم، درست نباشد.
ولی بود!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
دلخوشمباتواگرازدورصحبتمیکنم
باسلامی،هرکجاباشمزیارتمیکنم..
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_452
شراره ای که دو روز بود به اسم مسافرت حتی خانه نیامده بود، آن شب با چند تن از رفیقانش در آن مهمانی بود.
با دیدن شراره دیگر توانستم تا آخر قضیه را بخوانم.
هرچه که بود زیر سر شراره بود.
و دیگر به نقطه ی جوش رسیدم. از همانجا، بعد از دیدن شراره به خانه برگشتم و پول راننده را حساب کردم.
خسته و کلافه و عصبی از زندگی افسار گسیخته ای که نمی توانستم جمعش کنم، وارد خانه شدم.
ساعت نزدیک 12 شب بود که با ورودم باران از آشپزخانه سمت سالن آمد.
_سلام....
خسته خودم را روی مبل رها کردم و چند ثانیه ای چشم بستم.
_سلام....
_چی شده؟... اتفاقی افتاده؟
نفس بلندی کشیدم و به جای جواب دادنش گفتم:
_دیر وقته.... برات ماشین می گیرم.
_نه من به خاطر حال شما پرسیدم.
_حال من!؟
پوزخندی زدم و گفتم :
_این بلایی که می بینی سر زندگیم اومده، از روزی که تو رفتی شروع شد....
متعجب نگاهم کرد.
_تو با رفتنت.... چنان بلایی سر زندگیم آوردی که الان چند ساله می خوام درستش کنم ولی نمی شه.
سکوت کرد. حتی نپرسید چه بلایی!
و من هم حوصله ی جواب دادنش را نداشتم.
عصبانی بودم و خوب شد که نپرسید.
برایش یک ماشين گرفتم و با آنکه خودش گفت لازم نیست، راهم دور نیست، اما نگذاشتم تنها، آن موقع شب، به خانه برگردد.
آن شب با همه ی خستگی ام، همانجا روی مبل خوابیدم.
می خواستم بدانم شراره بعد از آن مهمانی به خانه بر می گردد یا نه.... و انتظار من بیهوده بود!
نیامد.... و با نیامدنش، شکم به یقین تبدیل شد و توپم پُرتر گشت.
اولین کاری که روز بعد انجام دادم این بود، که بی هماهنگی به شرکت رُخام بروم.
همه ی این بلاها از گور عمو بلند می شد. من شک نداشتم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_453
حتی منشی شرکتش هم از دیدن بی هماهنگی من شوکه شد.
_آقای محترم باید وقت می گرفتید.
با همان جذبه و جدیتی که حالا بیشتر به خاطر عصبانیتم بود نگاهش کردم.
_شما فقط به جناب رُخام بفرمایید رادمهر منتظر دیدن شماست بگید اگه وقت ندارن از همینجا برم جایی که نباید برم... خودشون می دونن.
منشی شرکت کلافه از دستم گوشی تلفنش را برداشت و گفت :
_جناب رُخام.... جناب آقای رادمهر....
و همان موقع گفتم :
_فرداد....
و او هم افزود:
_جناب آقای رادمهر فرداد اینجا هستن بدون هماهنگی میخوان بیان دیدن شما.... و اصرار هم دارند که شما رو ببینن..... بله..... چشم.
گوشی را گذاشت و گفت :
_بفرمایید....
وارد اتاق عمو شدم. حتی بی در زدن.
از پشت میزش برخاست و با قدمی سمت صندلیهای اطراف میزش آمد.
_بشین....
و من نشستم چون حرف زیاد بود برای زدن.
_خب.... حالا کارت به جایی کشیده که بی هماهنگی و بی در زدن، با زور و تهدید میخوای بیای منو ببینی؟!
_لازمه.
ایستاد رو به روی من، پشت سر یکی از صندلیها و دو کف دستش را لبه ی صندلی گذاشت.
_کارت رو بگو.
نگاهش کردم و مصمم از حرفهایی که باید میزدم گفتم :
_من رسیدم به جایی که نباید می رسیدم.... من، رد پای شراره رو توی پایین اومدن فروش محصولات شرکتم پیدا کردم....
_خب...
پا رو پا انداختم و لبهی کتم را از روی پیراهنم کنار زدم.
_اشکانی مدیر تبلیغات شرکت من با شراره همکاری میکنه.... فروش محصولات شرکتم پایین اومده، رفتم پیگیری کردم دیدم حتی ویزیتورها بدون اطلاع من عوض شدن!
عمو باز با خونسردی گفت :
_خب.... اینا به من چه ربطی داره؟
_ربطش اینجاست که من از دست کارای شراره به آخر خط رسیدم.... میخوام پِی همه چیز رو به تن بمالم و از دستش خلاص بشم.... اگه همون طوری که شراره رو انداختی توی زندگی من، حالا شَرش رو از زندگيم کم نکنی.... اون وقت میرم سراغ یه شکایت درست و حسابی از همه ی اونایی که مسبب این وضع هستن و با باقی ماندهی پولم، وکیل میگیرم و از جریان کوکائینها گرفته تا همین جریان ویزیتورها و همکاری اَشکانی با شراره، همه رو بهش میگم تا بیافته دنبال کارم..... من تا همین الانش دیگه دنبال کارهای شراره و اَشکانی نرفتم تا ببینم پشت قضیه ی ویزیتورها و پایین اومدن فروش محصولات شرکتم چیه.... اما.... اگه شراره رو از زندگیم نکشی بیرون... همین الان... از همین جا میرم دنبال کارهای شکایتم.... قطعا پشت همین تعویض ویزیتورها هم باز جریان کوکائین هاست... میدونم.... اما فعلا دست نگه داشتم تا ببینم میشه کاری کرد یا نه.
عمو کمرش را صاف کرد و متفکرانه چند گامی در اتاق زد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
پارت های رمان چیاکو
پارت اول سنجاق شده
پارت 1👆👆👆👆👆👆👆
https://eitaa.com/hadis_eshghe/34892
پارت 50 👆👆👆👆👆👆
https://eitaa.com/hadis_eshghe/35287
پارت 111 👆👆👆👆👆👆
https://eitaa.com/hadis_eshghe/35484
پارت150 👆👆👆👆👆👆
https://eitaa.com/hadis_eshghe/35731
پارت 200👆👆👆👆👆👆
https://eitaa.com/hadis_eshghe/36135
پارت 250 👆👆👆👆👆👆
https://eitaa.com/hadis_eshghe/37147
پارت 300 👆👆👆👆👆👆
https://eitaa.com/hadis_eshghe/38525
پارت 350 👆👆👆👆👆👆
https://eitaa.com/hadis_eshghe/39795
پارت 400 👆👆👆👆👆👆
https://eitaa.com/hadis_eshghe/41201
پارت 450 👆👆👆👆👆👆
«♥️✨»
خدایا..
چیزۍکہمامیخوایمرو
باچیزۍکہخودتبرامون
میخواۍیکۍکن!
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
[وَاعْفُعَنَّاوَاغْفِرْلَنَاوَ
ارْحَمْنَاأَنْتَمَوْلَانَا]
+پروردگارا،ماراببخشو
دررحمتخودقرارده!"
«💔🍃»
آقایامامحسین!
مارابغلکن..
"اربابِآرامش"بهوقتِسرگردانی؛
لطفاًبرایدلهایشکستهیمادعاکن..
💔¦↫#عزیزمحسین
‹›
.
بیرحمترین
معادله دنیاست!
که هر قدر بیشتر
دوستش داشته باشی
کمتر میفهمد …!
#لیلامقربی
🌸🍃
🍂بارگاهـٺ بابِ رحمـٺ،
ڪربلايـٺ جنـٺ اسٺ
خستـہ دل،
از رنجِ هجرانیـم،
در را باز ڪن...
#دلتنگ_حرم💔
سال ها با عشق تو سر می کنیم
نام زیبای تو از بر می کنیم
در نماز ظهر و عصر صبح و شام
یاد تو ای ماه دلبر می کنیم یا مهدی💚
اللهم عجل لولیک الفرج 🌿
این جمعه آمدو شما باز نیامدی😔
ما ماندیم و جمعه های تلخ انتظار....
#التماس دعا
.
روزها با فکر او دیوانهام،شب بیشتر...
هر دو دلتنگ همیم،اما من اغلب بیشتر ...❣
«💛🕊»
بسمربالمهدی|❁
عمریستلحظهلحظهبهشوقتنفسزدم
ایحجتغریب،امامِزمانمن...!
💛¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
🕊¦
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_454
و حالا رسیده بودم به حرفی که هنوز تردید داشتم بزنم یا نه.
بستگی داشت عمو حرف قبلی مرا بپذیرد یا نه.
دوباره نشست پشت میزش و دستانش را در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت.
_باشه.... اگه واقعا زده به سرت تا از جون خودت بگذری... برو دنبال کار شکایت.... من از جریان ویزیتورها بی خبرم.... نمیدونم چرا شراره همچین کاری کرده اما..... بهت توصیه میکنم پی این قضیه ی رو نگیری.... هر چی که باشه.... ممکنه جون خودت رو به خطر بندازه.
_باشه از این هم اگه بگذرم از دومی نمیگذرم.
_دومی چیه؟
چینی وسط پیشانی عمو نشست. نگاهش به من بود که گفتم:
_دخترت....
همان چین نشسته وسط پیشانی، عمیق تر شد.
_دخترم؟!.... باران؟!
_بله.... تیزهوشیش بدجور به شما رفته.... تونسته بهنام، شوهر خواهر منو پیدا کنه... تونسته یه مدت تو شرکتش کار کنه... اعتماد اونو جلب کنه بعد آدرس خونه زندگی منو هم بدست آورده... الانم پرستار بچهی شراره است توی خونهی من.
احساس کردم که عمو بیشتر از حرف قبلی در فکر فرو رفت.
و من از این فرصت استفاده کردم و ادامه دادم:
_یادمه از پدرم شنیدم که شما یه بار چون باران تا شرکت من پیش اومده بود و امکان داشت شما رو هم پیدا کنه، واسه دست به سر کردنش، اجازهی ازدواجش رو با یه مرد 60 ساله دادید.... حالا من هنوزم موندم چرا و چطور هم شما هم باران قبول کردید.... به اینا اصلا کاری ندارم.... اما خیلی راحت میتونم الان.... همین الان که اینجا نشستم، آدرس اینجا رو براش پیامک کنم.... یا زنگ بزنم بهش تا باقی صحبتهای ما رو بشنوه.... حتما میدونید که چی میشه.... عزت سرابی.... پدر باران سرابی.... کسی که هنوز یه عده از طلبکارای 20 و چند سال پیشش، زندهاند و میتونن بیان دنبالش....
سکوت کردم. گذاشتم خودش تصميم بگیرد. عمیق در فکر فرو رفت.
قطعا این ترفند کارساز میشد... چون باران تنها مهرهای بود که می توانست هویت جعلی رُخام را برملا کند!
نگاهش با جدیت سمت من آمد.
_حالا چی میخوای ازم؟
_دوتا چیز ساده.... اولیش، شراره رو از زندگی من بندازید بیرون.... همون طوری که خودتون پاش رو به زندگیم باز کردید، حالا پاش رو از زندگی من بکشید بیرون... به قدر کافی توی همین 3، 4 ساله از دستش کشیدم....
_خب... بعدی....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
جمعه ،
خود به تنهایی یک ارتش است .
لشکری از خاطرات تلخ و شیرین ؛
بغض های نباریده ؛
دل تنگ و حرف های فروخورده ؛
و تو ...
یک تنه ،
میجنگی و میجنگی ...
حمله ی آخر ،
با اخرین تیغ های آفتاب شکل میگیرد .
و قطعا ،
بازنده خواهی بود ...
مرد میخواهد ،
ایستادن و غروب جمعه را نباریدن ...
جمعه ها ،
مغلوب ترین حریفشان را ،
در من جستجو می کنند
🍃🌸