«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
مآرامُراداَزیـטּهَمہیآرَب،وصآݪاوست
یآرَب ! مُرادِیآرَبِمآرآبہمآرســــآטּ…!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_458
بدم نمی آمد دیر برگردم خانه و شراره برگشته باشد اما نشد.
ساعت 11 شب خانه رسیدیم و خبری از شراره هم نبود.
اما فردای همان روز، وقتی باران برای نگهداری مانی آمد، وقتی مثل هر روز میز صبحانه برایم چید و من مشغول خوردن شدم و خودش به اتاق مانی رفت، کمی بعد صدایش برخاست.
_آقای فرداد.....
و صدایش جوری بود که کمی دلهره ایجاد می کرد.
دویدم سمت پلهها و او بالای نرده ها ایستاده گفت :
_مانی تب داره.... حالش خوب نیست.
_اینکه دیشب خوب بود!
_نمی دونم... چکار کنیم؟
وارد اتاق مانی شدم. روی تختش خواب بود هنوز اما صورتش بدجوری قرمز بود.
_می بریمش دکتر.... لباس تنش کن... من می رم ماشینو روشن کنم.
من ماشین را روشن کردم اما باران نیامد!
به نظرم آماده کردن و آمدن تا ماشین نباید اینقدر طول می کشید.
سمت خانه برگشتم که دیدم باران در حالیکه نقش زمین شده، سعی دارد برخیزد.
_چی شده؟
_مانی رو بغل کردم خوردم زمین.
جلو رفتم و نگاهی به مانی انداختم همچنان خواب بود اما کف دست باران بدجوری خونی شده بود.
_دستت رو چکار کردی؟
_نخواستم ضرب افتادنم به مانی صدمه بزنه، کف دستم سپر شد و نمی دونم به کجا خورد.
مانی را خودم بغل کردم و گفتم :
_می تونی راه بیای؟
_آره....
برخاست اما به نظرم پایش هم آسیب دیده بود. طوری لنگ می زد که انگار زانویش هم آسیب دیده است.
اما اعتراض نکرد و همراهم آمد.
به بیمارستان خصوصی نزدیک خودمان رفتیم و مانی به خاطر تب بالا بستری شد.
همان موقع یاد دست خونی و زانوی باران افتادم.
_بلند شو بریم دکتر زانوی تو رو هم ببینه.
_من خوبم.....
_خوبی که لنگ می زنی؟
_چیزی نیست.... برم خونه می بندمش خوب می شه.
_کف دستت چی؟
نگاهی به کف دستش انداخت. تکه ای از پوست دستش کنده شده بود و کمی خونریزی داشت که دستمالی روی آن گذاشته بود.
_اینم خوب می شه....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️دلتنگ سامراتم
▪️گریون روضه هاتم...🥀
🏴 شهادت امام هادی علیهالسلام تسلیت باد🖤
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_459
نفس پُری کشیدم که دکتر مانی از اتاقش بیرون آمد و من فوری پرسیدم :
_ببخشید دکتر حالش چطوره؟
_این بچه لوزه داره لوزههاش هم خیلی ورم کرده و احتمالا عفونی شده..... غذاهای چرب یا خیلی سرد مثل بستنی اصلا براش خوب نیست.
و باران زیر لب گفت :
_وای دیشب هم کیک بستنی خورد هم بستنی.
و دکتر با عصبانیت به باران توپید:
_خانم شما چه طور مادری هستی که هنوز نمی دونی پسرت لوزه سوم داره نباید اینا رو بخوره مخصوصا تو فصل سرما.
باران سر به زیر انداخت و به جای مادری که نبود، جواب داد:
_بله حق با شماست.
_به هر حال این بچه فعلا مهمون ماست.... باید آنتی بیوتیک بگیره.... با اجازه.
دکتر از ما دور شد که با حرص به باران نگاه کردم.
_گناه مادر بی خیالش رو هم تو باید گردن بگیری؟
سکوت کرد و باز نشست روی صندلی.
اسیر دارو و دکتر بیمارستان شدیم. تا ظهر کارهای بستری مانی را انجام دادیم که وقتی کارها تمام شد، گوشیام زنگ خورد.
خود مادر بیعاطفهاش بود.
_الو رادمهر.... کجایید شما؟.... اومدم خونه هیچ کی اینجا نیست، جلوی پلهها خونیه!
_سلام... خوش گذشت مسافرتتون؟.... تازه یادت افتاده بچه هم داری، آره؟!
_بسه رادمهر.... اصلا حوصلهی بحث ندارم باهات.
_بیا بیمارستان.... بیمارستان نیکان.... ما اینجاییم.
_وای خدای من... چه بلایی سر بچهام آوردید؟
_نترس بچهات سالمه..... بیا بلکه یه کم عاطفه تو وجود بی عاطفهات گُل کنه.
تماس را قطع کرد و من می دانستم آمدنش باز حتما جنجالی به پا می کند.
و کرد.... طلبکار هم بود تازه!
از همان دور که می آمد، با قدمهای تندی که سمتم بر می داشت و عصبانیتی که منتظر یک بهانه برای انفجار بود، فهمیدم که جنجال تازهای شروع خواهد شد.
_کجاست؟!.... بچهی من کجاست؟!
باران که هنوز شراره را به قدر من نشناخته بود گفت :
_حالش خوبه.... بستری شده چون باید آنتی بیوتیک بگیره.
صدای فریاد شراره بلند شد.
_آنتی بیوتیک برای چی؟.... چه بلایی سر بچهام آوردی!؟
و من طاقت نیاوردم و فریاد کشیدم:
_خفه شو دهنتو ببند..... تو اصلا مادری؟... می دونستی بچهات لوزه داره؟... اگه می دونستی چرا به پرستار بچه نگفتی؟!.... پس الان زرت و پرت الکی نکن.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره خنده داره استاد رائفی پور 😂
#ڪمےحرفدل🚶♂
گروھمذهبۍمیزنیدبراۍخوشوبشو
شوخـےبانامحࢪم😏‼️
اونوقتبهاونۍڪهاینکارهارونمیکنهھ
میگیدخشڪمذهب/:
تاحالاازخودتونپࢪسیدید:
#ماذافاذالازاچازافازاغازا🌱😐💔
#بدونتعارفツ
--در ماه رجب بلند شو، داد بزن...
هر کَس در خانہی خدا داد و ناله بزند،
درب به رویش باز میشود!
"آیتاللهحقشناس"
#ماهرجب
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_460
نگاه تند شراره سمتم آمد.
از شدت حرص و عصبانیت، نفس نفس می زد که رو به باران گفتم :
_بیا بریم.... مادرش اومد... دیگه از اینجا به بعدش به ما ربطی نداره.
من چند قدمی سمت در خروج برداشتم اما باران هنوز همانجا رو به روی شراره مانده بود که با عصبانیت صدایم را بالا بردم.
_بهت می گم بیا.....
و باران محجوب و متین سر پایین انداخت و دنبالم آمد.
سمت ماشین می رفتیم که خودش را شانه به شانهی من رساند و گفت :
_اصلا طرز برخورد شما با همسرتون، اونم جلوی من، مناسب نبود.
نگاه تندی سمتش روانه کردم.
_شما فقط پرستار بچهای ، تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
او هم مصمم مقابلم گفت :
_باشه.... پس اصلا رفتار شما درست نبود که همسر و بچهتون رو تنها تو بیمارستان رها کردید.
چشم غرهای برایش آمدم و با جدیت نگاهش کردم.
_مانی بچهی من نیست.
و باز چند قدمی برداشتم که بلند جوابم را داد:
_هیچ درست نیست وقتی با همسرتون دعوا می کنید، بچه تون رو به اسم مادرش بزنید.
داشت دیوانهام می کرد.
همان چند قدم رفته را برگشتم و باز مقابلش ایستادم.
هم او عصبانی بود از دست رفتار من و هم من عصبانی بودم از ندانسته هایش.
_مانی بچهی من نیست.... مانی بچهی شراره است.... اگه دیدی منو بابا صدا زده چون شراره وقتی با من ازدواج کرد مانی شیرخواره بود.... شراره عادتش داد به من بگه بابا.... ولی من هیچ علاقهای ندارم که بابای بچهی شراره باشم..... حالا اگه حرفات تموم شد با من بیا.
باز با همان جدیت نگاهش که تنها لحظهای، رنگ تعجب گرفت، نگاهم کرد.
_حتی اگه بچهی شما هم نباشه، به خاطر مانی که داره بابا صداتون می کنه، کاش یه کم خوشرو تر بودید.
رگ دیوانگیام گرفت اصلا.
فریاد کشیدم:
_تو واسه زندگی من دستور صادر نکن.... تو از کجای زندگی من خبر داری که حالا واسهی من دستور صادر می کنی؟.... همهی بدبختیهای من و زندگیم از همون روزی شروع شد که توی لعنتی گذاشتی و رفتی.... این گندیه که تو به زندگیم زدی.... می فهمی؟
نگاهش چند ثانیه روی صورتم چرخید و بعد بیهیچ حرفی رفت کنار خیابان و یک ماشين گرفت.
بعد از رفتنش کمی آرام شدم و متوجه تندروی خودم.... اما دیر شده بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راهکاری برای بهتر دیده شدن خانمها در جامعه
♨️ داستان لینا لونا، حکایت امروز ما
╔═════ ೋღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_461
به خانه که برگشتم متوجه ی پیام باران به گوشی ام شدم.
« سلام جناب فرداد.... اگر مانی از بیمارستان مرخص شد به من خبر بدید تا بیام »
این یعنی می خواست که از فردا نیاید و من همان لحظه پیام دادم.
« فردا راس ساعت همیشگی بیا ».
با آنکه خبری از مانی و ترخيصش نبود اما برای خیلی چیزهای دیگر، حضورش لازم بود.
یکی دل خودم!
از ظهر گذشته بود که شراره به خانه برگشت. لااقل انتظار داشتم بالای سر پسرش بماند که نماند.
و از همان بدو ورود یک راست سراغ من آمد. کیفش را پرت کرد روی یکی از مبل ها گفت :
_خیلی پررو شدی رادمهر جان.... من با خیلی از اَداهات ساختم.... الان چهار ساله که اتاق ما جداست.... ناهار و شام ما جداست... تفریحات ما جداست.... من هیچی نگفتم... اما امروز جلوی این دختره، دور برداشتی.... هیچ خوشم نیومد که جلوی این دختره بهم گفتی مادرش اومد دیگه کاری نیست بریم.
نگاهم را روی صورتش نگه داشتم.
_اشتباه تو همین بود..... همین که می گی هیچی نگفتم.... تو حتی نفهمیدی من دردم چیه چون الان بعد چهارسال اومدی می گی.... اگر همون موقع... همون چهارسال پیش ازم می پرسیدی چرا اتاقمون، شام و ناهارمون چرا تفریحاتمون جداست بهت می گفتم چرا.
یک دست به کمر گرفت و پرسید:
_خب چرا؟
_چون نمی خوامت.... تو شوهر نمی خواستی.... تو مرد زندگی نمی خواستی... تو یه برده خواستی.... حق طلاق رو گرفتی چون می خواستی تا وقتی برات جذابیت دارم، بتونی با من باشی.... ولی هیچ با خودت نگفتی اون چی می خواد.... تو اجازه ندادی خودم انتخاب کنم..... همهی زندگی ما با زور تو چرخیده..... تو نذاشتی بپرسم با کی می ری، با کی میای، کجا می ری..... بعد از من می خواستی تفریحاتم رو با تو تقسیم کنم؟!..... می شه؟!
پوزخند صدا داری زد.
_وای خدا..... تو الان داری به من می گی آدم مثل یخی چون تو می تونست عاشق باشه اگه من ازش اجازهی ورود و خروجم رو از تو می گرفتم؟!!
نفس عمیقی کشیدم تا فعلا آرامشم را حفظ کنم.
_بحث من ورود و خروج تو نیست... بحث من اینه که من کسی رو می تونم به اسم همسرم بخوام که اون منو به عنوان مرد زندگیش بخواد.... تو همهی اختیارات منو ازم گرفتی.... می گم بردهی دستت بودم چون تو به جای من انتخاب کردی..... بعد حالا داری ربطش می دی به اخلاق سرد و جدی من!
چشمش را برایم ریز کرد.
_ببین..... من یقین دارم نه تنها من.... بلکه هیچ زنی نمی تونه با تو یه روز هم زندگی کنه.
لبخند زدم.
_تو برو تا ببینی می تونه یا نمی تونه.
_آهان پس پای همین دختره در میونه..... چشمت دنبال این پرستار بچه است!
_فرقی هم داره مگه؟ .... مهم اینه که حالم از تو به هم می خوره.... همین.
باز خندید. اما عصبی.
دیگر کش دادن این بحث را نمی خواستم. ناچار شدم من سمت اتاقم بروم تا او دست از ادامه ی دلیل تراشی اش، بردارد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
#زندگی_به_سبک_شهدا
#ازدواج
📝ازدواج کم خرج...
💍 #سفره_عقد خودمونی
💢 میگفتن اگه #لباس_عروس سفید نباشه شگون نداره؛ مجبور شدیم یک بلوز و دامن سفید از همسایهمون قرض کنیم ☺️
🍒ولی سفره رو دیگه بر اساس #شگون و اینجور چیزها نچیدیم🙃
🎉 به جای سفره #مجلّل با گردو و بادام طلایی یا نقل و شیرینی و میوههای رنگارنگ، یک سفره پلاستیکی ساده انداختیم که روش یک جلد کلامالله مجید بود
و یک آینه و مقداری نان و پنیر!😌
سفرهاش #ساده بود...! ولی صفا و صمیمیتش اونقدری بود که دلمون میخواست!😍❤
📚روایت همسر«شهیدفریدون بختیاری»
🎓🔹💄
آیندهاے را خواهیم ساخت
ڪہ زنان ؛ براے دیدهشدن
پولشان را صرف #دانش ڪنند
نه #لوازم_آرایش