#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت256
بلند شد و کنار چیزی که رویش را پوشانده بود ایستاد و گفت:
–اینم هدیهایی که خیلی وقته دارم در موردش بهت میگم، ولی تازه تمومش کردم. البته زحمت بعضی کارهاش رو طبق معمول رضا کشیده، از جمله قابش.
انگار چیزی یادم آمده باشد، پرسیدم:
–راستی آقارضا چرا از شرکت رفت؟ پس شراکتتون چی میشه؟
فکری کرد و گفت:
–راستش رو بخوای منم درست نفهمیدم. گفت با یکی از دوستهاش یه کاری رو شروع کردن که دوستش سرمایه گذاشته قراره اینم کار انجام بده، بخاطر اوضاع خراب شرکت سرمایش رو بیرون نکشید. هر جور حساب میکنم نمیفهمم چرا اینقدر خودش رو اذیت میکنه، کاری که الان داره انجام میده هم زحمت زیادی داره هم وقت زیادی میخواد و اصلا در شأنش هم نیست، حالا چه اصراری به انجام دادن اون کار داره واقعا نمیفهمم.
با تعجب پرسیدم.
–چرا مراسم عقدمدن هم نیومده بود؟
راستین شانهایی بالا انداخت.
–بعدا زنگ زد و عذر خواهی کرد و گفت که نتونسته بیاد. کلا یه کم عجیب غریب شده، احساس میکنم سرد شده، البته خودش میگه خیلی سرش شلوغه و دیگه وقت رفیق بازی نداره. یه بارم با خنده و شوخی گفت تو دیگه متاهل شدی، کبوتر با کبوتر باز با باز.
تاملی کردم و گفتم:
–آخه شما که خیلی با هم خوب بودید.
–الانم خوبیم. فقط اون وقتش کم شده. شاید فکر میکنه مثل قبل بیاد و بره وقت من گرفته میشه و کمتر میتونم برای تو وقت بزارم. البته به نظرم اگه اینجوری فکر میکنه، درسته، حالا دیگه همهی وقتم برای توئه، وقتی هم پیشم نیستی فکرت پیشمه.
لبخند زدم و لپهایم گل انداخت.
او هم لبخند زد.
–میخوام نتیجهی یه ماه و نیم زحمتم رو بهت نشون بدم. بیا خودت ازش پرده برداری کن.
جلو رفتم و کنارش ایستادم. نگاهش کردم. چشمکی زد و اشاره کرد که ملافه را بردارم. دست انداختم و ملافه را کشیدم. یک تابلوی معرق کاری شده با چوب، و بسیار بزرگ، که با خط نستعلیق شعر نیمه تمام مرا تمام کرده بود. حاشیهی تابلو را با ساقهی گندم گلهای ریز و زیبایی معرق انجام داده بود. آنقدر زیبا بود که مبهوتش شدم.
پرسید:
–چطوره؟
با ذوق نگاهش کردم.
–خیلی قشنگه، ممنون، اون تابلو کوچیکه که یک مصرع بود رو هم دارم. ولی این قابل مقایسه با اون نیست خیلی محشره، تا حالا تابلو به این قشنگی ندیده بودم. چقدر خلاقانه و زیبا، باورم نمیشه با ساقهی گندم بشه گلهای به این قشنگی درست کرد. خیلی دلم میخواد منم یاد بگیرم.
به طرف تختش رفت و رویش نشست.
–از فردا بعد از شرکت کلاس میزارم برات. لبخند زنان کنارش نشستم.
–واقعا میگی؟ دستش را روی شانهام گذاشت و مرا به طرف خودش کشید.
–اهوم، به شرطی که توام به دیگران یاد بدی، شده حتی به یه نفر، و به اون یه نفرم به شرطی یاد بدی که اونم حداقل به یه نفر یاد بده.
–چه فکر خوبی، چی از این بهتر.
با خوشحالی و با تمام احساس سرم را روی شانهاش گذاشتم.
–تو خیلی مهربونی راستین. ممنونم.
با لبهایش موهایم را نوازش کرد.
هر دو به تابلو زل زدیم و او شعر تابلو را زمزمه کرد.
کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟
ز تند باد فراقم بریخت برگ وجود
کجاست بویی از آن بوستان که جان یابم؟
زبان نماند ز پرسش هنوز نتوان زیست
اگر بیافتنش را کسی زبان یابم
به هجر چند کنم جان، بمیرم ار یک بار
خلاص یابم، بل عمر جاودان یابم
به جان ستاند، اگر باد گردی آرد ازو
که کیمیای سعادت ز رایگان یابم
ز آفتاب جمالش بسوختم، یارب
کجا روم که از این روز بد امان یابم؟
ستاره سوخته می آید از دلم درهم
چو طالع این بود، آن ماه را چسان یابم؟
چو جان دهم من از آن سو بر، ای صبا، خاکم
مگر ز گم شدن خویشتن نشان یابم
به خواب داد مرا خسرو از لبت شکری
مگر که بوسه بدین گونه زان دهان یابم
#الهام
#پارت54
با انگشت پیشونیش رو خاروند و گفت :
_خوب باشه پنجشنبه میریم که بتونی بیای اوکی؟
_ پس شرکت چی؟!
خندید و سرش رو کج کرد :
_تو نمیخواد غصه شرکت رو بخوری الی خانوم . شما با ما راه بیا من خودم هوای همه جا رو دارم . بریم ؟
دروغ چرا !؟ واقعا دوست داشتم برم . ولی یه لحظه ترسیدم از اینکه یکی بو ببره و کارم در بیاد ! تا حالا به جز با
حسام و حامد و احسان با پسر دیگه ای قرار بیرون نذاشته بودم اونم دور از چشم خانواده ! ولی خوب پارسا فرق
داشت ! چرا نرم اصلا ؟ حالا از کجا میخوان بفهمن که من با کی رفتم کجا !؟
_چی شد الی ؟!
تقریبا با تردید گفتم : میام
_خوبه مطمئن باش بهت خوش میگذره .
با اومدن محمودی دوباره بحث کاری و هفته نامه اومد وسط ... ولی من همچنان ذهنم درگیر اولین قرار بیرون
رفتنمون بود !
پنجشنبه یه تیپ نسبتا اسپرت و راحت زدم و با کلی دلشوره رفتم شرکت . حتی به ساناز هم نگفتم که برای اولین
بار قراره با پارسا برم بیرون گرچه جای شکرش باقی بود که ستاره بود و تنها نبودم این باعث میشد استرسم کمتر
بشه !
قرار بود برم شرکت و پارسا خودش بیاد دنبالم . طرفای ساعت ۱۰ بود که زنگ زد و گفت پایین منتظره . به محمودی
گفته بودم امروز یکی دو ساعت بیشتر نیستم سریع خداحافظی کردم و رفتم ... ماشین پارسا رو به روی شرکت
پارک شده بود همین که در ماشین رو باز کردم و نشستم صدای بلند موزیک خارجی که گذاشته بود رفت مستقیم تو
مخم !
تقریبا داد زدم تا صدامو بشنوه
_سلاام . مگه نمیشنوی اینو انقدر زیادش کردی اول صبحی؟؟
طبق معمول عینک دودیش رو زد بالا و با کنترل ضبط رو کم کرد بعد هم با آرامش برگشت سمتم و گفت :
_صبحت بخیر خانوم خشگله . موزیک فقط باید ولوم بالا شنیده بشه تا حس بده به آدم
_بله خوب !
_بریم ؟
سرم رو تکون دادم که یهو با یه تیکاف وحشتناک راه افتاد که از ترس جیغم رفت هوا !خوب شد کمربندمو بسته
بودم .
_این چه طرزه حرکته ؟ سکته کردم !
_چه بداخلاقی امروز ... هنوز راه نیفتاده داری از همه چی ایراد میگیریا
راست میگفت این دلشورهه رو اعصابم تاثیر گذاشته بود . پوفی کشیدم و سعی کردم حواسم رو پرت کنم . زیر
چشمی به پارسا نگاه کردم .. مدل لباس پوشیدنش تقریبا عوض شده بود .
#الهام
#پارت55
یه تی شرت طوسی پر رنگ با شلوار جین آبی و کفشهایی که با بدبختی تونستم ببینم کتونیه اسپرته ... تیپش خوب و
شیک بود!
_پسندیدی عزیزم ؟
عجب زرنگه ها ! حالا خوبه من کلی دقت به خرج دادم تابلو نشه دید زدنم !
_ دقیقا چی رو پسندیدم ؟
_دقیقا تیپ منو !
_اوم ! ای بدک نیست ...
زد زیر خنده و دوباره صدای ضبط رو برد بالا و گفت
_ولی من تیپ تو رو زیادی پسندیدم !
لبخند زدم و چیزی نگفتم . کاش پارسا یکم این نگاه های خیرش رو کم میکرد چون منو واقعا معذب میکرد !
تقریبا همزمان با ایمان و ستاره رسیدیم و پیاده شدیم . ستاره بازم یه آرایش خیلی تند کرده بود جوری که من حس
میکردم چشمش زیر بار اینهمه سایه و ریمل کور نشه خوبه !
انقدر باهام صمیمی و گرم برخورد کرد که انگار نه انگار بار دومیه که همدیگه رو می بینیم ! وای اگر مامان دوسته
جدیدم رو با این تیپ خفنش میدید قطعا منو زنده به گور میکرد !
چیزی که برام خیلی جالب بود رفتارهای عاشقانه ستاره و ایمان بود .. جوری بهم چسبیده بودن که به قول ساناز
انگار آخرین لحظات با هم بودنشونه !
عینک دودیم رو زدم و کنار پارسا راه افتادیم . تقریبا بیشتر مسیر رو به حرفاشون گوش میدادم و ساکت بودم چون
نه آدمهایی رو که اسم میبردن میشناختم نه میتونستم مثل ستاره خنده های خیلی بلند سر بدم !
دیگه کم کم داشتم حس میکردم یه جورایی اضافیم و کاش نمیومدم که پارسا گفت :
_الی خوبی؟ چرا صدات در نمیاد ؟
_خوب دارم به حرفای شما گوش میدم
ستاره : نوچ ! بگو حس غریبی و خجالت بهم دست داده !
سریع دست ایمان رو ول کرد و اومد دست منو کشید و گفت :
اصلا زنونه مردونش میکنیم چطوره؟!
پارسا به ایمان نگاهی کرد و گفت :
_نظر تو چیه ؟
ایمان : نمیدونم چرا الان یه حس خوبی دارم ! انگار تازه دارم نفس میکشم ... نمیدونم چی بود تا همین چند لحظه
پیش چسبیده بود بهم و الان که رفته یه حال خوبی دارم جون تو !
دوتایی زدن زیر خنده منم خندم گرفته بود ولی ستاره در اوج آرامش شونه ای بالا انداخت و همونجوری که راه
میفتاد دوباره گفت :
_پس آق ایمان این حاله خوبتو بچسب که حالا حالا ها بهش نیاز داری .
ایمان : بابا تو چرا باور میکنی عزیزم ؟ یه چیزی گفتم دور همی بخندیم این پارسا یکم شاد بشه !
_تو نمیخواد غصه شاد شدن این پارسا رو بخوری . از من و تو خیلی بیشتر بهش خوش میگذره !
#زندگی_به_سبک_شهدا
🚩•✿•••
#همسفرانہ
براۍ خَــرید عقــد|💝|
فقط دو تا حَلقــهۍ|💍|
نقــره گــرفتیمـ|😊|
کھ روۍ هر دویش|✌️|
حَڪ شــده بود|✍️|
تنها رَهِ سَعــادتـ|💚|
ایمان، جهاد، شهادتـ|😍|
#شهیدهفهیمهبابائیان🌹
#شهیدغلامرضاصادقزاده🌷
#الهمارزقناتوفیقالشهادت🕊
#زوجشهید💕
ــــــــــــــــــــ|"🖤"|...ツ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میدونستین این همه مدل گوجه داریم؟
پاییز وخوشگلیاش 😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍹تابستان یا پاییز چه تفاوتی دارد!
🍋وقتی عطر وجود دوستانم
🍹بهاری میکند حال وهوای مرا
🍹دوستان عصر زیباتون بخیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🌺 امتحانات الهی به اندازه ظرفیت تو هست....
❇️ خداوند هیچ وقت از کسی بیش از ظرفیتش امتحان نمیگیره..
استاد پناهیان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شاید کندن علف های هرز به نظر کاری بی رحمانه باشد،
اما فرصت زندگی را به گل سرخ می دهد...
دور وبرتون رو پاک کنید از علفهای هرز برای رشد گل سرخ زندگیتون👌😉
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
⇜آنجا شد...
#قتلگاه شما
⇜و اینجا
قتلگاه ما ...😔
شما #تشنه_لب
آسمانی🕊 شدید ....
و ما سیراب از #گناه
آتــ🔥ــش خریدیم
#حسینی شدن...
مسلک شما بود و اما...
همدم #شیطان 😈 شدن
راه ما...!
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله