eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم‌هایی‌ را که زیاد دوستت دارند، بیشتر دوست داشته باش و آنهایی را که زود ترکت میکنند، زودتر فراموش کن زندگی‌ همین است تعادل میان عشق و نفرت تعادل میان بودن ‌ها و نبودن ها تعادل میان آمدن ‌ها و رفتن ها زندگی‌ مرزی ‌ست که میگذاری تا کسی‌ هستیِ‌ تو را نیست نکند مرزی برای آنهایی که می‌گویند "دوستت دارم" و "همیشه با تو خواهم ماند" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
😍😍😍😍😍😍 عزیزا کاسهٔ چشمم سرایت👀 میان هردو چشمم جای پایت🙈 از آن ترسم که غافل پا نهی تو❤️ نشنید خار مژگانم بپایت😱❤️ باباطاهر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷امام صادق علیه‌السَّلام فرمودند: ☘ نهایت یقین آن است که با وجود خداوند از هیچ چیز نترسی و این بالاترین مرتبه‌ی توکل هم محسوب می‌شود. 📚 اصول کافی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بر خلاف تصورم که فکر میکردم الان یا زیادی نصیحت میکنه یا دعوام میکنه یا غیرتی میشه و هزار جور چیز دیگه حسام فقط سکوت کرد ! مثل من ... چشمام به بیرون خیره شده بود اما در واقع هیچ چیزی نمیدید ... تمام ذهنم پر بود از صدای خنده های بابایی و پارسا ... نمیتونستم اتفاقات امروز رو هضم کنم ... قلبم سنگین شده بود ! چرا پارسا با من این کارو کرد ؟ یعنی انقدر احمق بودم که فکر کرده بود بازیچه خوبی براش میشم !؟ یکی مثل بابایی ! چه آسون داشتم زندگیمو میباختم ! _پیاده شو الهام رسیدیم! با تعجب به بیرون نگاه کردم ... جلوی خونه بودیم . اگه انقدر زود میرفتم خونه که مامان میکشتم با هزار تا سوال بی سر و ته ! با ناله گفتم : _اگه برم بالا به مامان چی بگم ؟ بدون حرف پیاده شد و زنگ خونه رو زد ... اومد کنار ماشین دستش رو گذاشت روی سقف و کمی دولا شد گفت : _بیا میریم خونه ما تصمیم بدی نبود ... حداقل اون موقع !با جون کندن پیاده شدم و رفتیم بالا ... اگه به خاطر مامان نبود الان تو اتاقم خودم رو مینداختم روی تخت و میزدم زیر گریه تا یکم سبک بشم! رفتیم بالا... عمه در رو باز کرد و با دیدن من تعجب کرد _خدا مرگم بده .الهام این چه رنگ و روییه !؟ _چیزی نیست مامان . بذار بیایم تو عمه دستش رو انداخت دور شونه ام و رفتیم تو روی مبل نشوندم . _بشین الان برات آب قند میارم عزیزم سریع رفت تو آشپزخونه . انگار کسی خونه نبود. سرم رو تکیه دادم به مبل و چشمام رو بستم .... صدای هم زدن آب قند تنها چیزی بود که میشنیدم! _بیا عزیزم اینو بخور فشارت افتاده ... چی شده حسام ؟ نصف لیوانو خوردم و با دست پس زدم که یعنی دیگه نمیخورم _بخور تا یکم بهتر بشی . حسام چرا نمیگی چی شده ؟ جون به لب شدم _چیزی نیست مامان ... یکی از دوستاش تصادف کرده الهام باخبر شده حالش بد شده ! _آره الهام راست میگه ؟ سرم رو تکون دادم . بیچاره حسام مجبور بود بخاطر من دروغم بگه ! _ایشالا که چیزی نیست غصه نخور خوشگلم ... براش دعا کن که خوب بشه دیگه خودتم داغون نکن که آخه ! حالا هم بلند شو بریم تو اتاق حامد دراز بکش یکم حالت جا میاد ... _راستی مامان زندایی نمیدونه بعدا بهش زنگ بزن بگو الهام اومده اینجا کمکت کنه . منم دارم میرم بیرون کاری داشتی زنگ بزن ... _باشه برو به سلامت . مواظب باش
🍃🌻 با دل مضطر می برم نام تو آقا کی تو میایی گل زهرا ❣اَلّلهُمّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج❣ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️✨الهی اگر بد بودیم یاریمان ڪن تا فردایے بهتر داشته باشیم خدایا به حق مهربانیت نگذار ڪسی با ناامیدی و ناراحتی شب خود را به صبح برساند ❤️✨شبتون آرروم✨❤️ 🍂❤️ ❤️🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‎‌‌ .مولاجآنمـ♥️ بۍتـوچگـونہ مۍشود‌ازآسمان‌نوشٺ؟ ازانعڪاس‌سادهـ‌ۍرنگین‌ڪمان‌نوشٺ؟ ایݩ‌یڪ‌حقیقٺ‌اسٺ ڪه‌بۍتو،بهار‌مݩ! بایدچهارفصݪ‌زماݩ‌راخزاݩ نوشٺ...💔🍂 🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
°♥️° تماشاییـ↭ـتریݩ تصویر دݩیا میشوۍ گاهے••• دݪم میپاشد از ـہـم بس کہ زیبامیشوۍ گاهے••• خݩده ات طرح ݪطیفی ست کہ دیدݩ دارد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میدونستم بخاطر اینکه من راحت باشم میره بیرون . وقتی دراز کشیدم و عمه رفت بیرون و مطمئن شدم در بسته شده دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم . سرم رو توی بالش فرو بردم و زدم زیر گریه .... و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد ... _الهام جونم نصفه شب شده نمیخوای بیدار بشی ؟ والابخدا من اینجا درخت شدم !پاشو دیگـــه با شنیدن صدای سانی و اونهمه شلوغی که انگار از توی سالن میومد چشمام رو باز کردم . یه لحظه یادم رفته بود کجام و چی شده ... ولی با حس سنگینی که توی سرم بود و دردی که داشت دوباره یاد بدبختیام افتادم ! چشمهام پر از اشک شد و تصویر صورت ساناز رو تار دیدم .. _خوبی ؟ چیزی نگفتم . خودش دوباره ادامه داد _نمیگی بهم چی شده ؟ مامانت رو با حسام پیچوندیم ! الان فکر میکنه تو فقط اعصابت خراب بوده که با خیال راحت تو آشپزخونه نشسته پیش عمه ! ولی منو که نمیتونی بپیچونی ... از زیر زبون حسامم که یه کلمه حرف نمیشه بیرون کشید ! _ولم کن ساناز حوصله ندارم _مگه چسبیدمت ؟ پاشو صورتت رو یه آب بزن بریم بیرون . الان تابلو میشی ها ! _به درک . حوصله هیچی رو ندارم . برو بگو الهام مرده _الهی لال بشی تو با این حرف زدنت ! خدا نصفت کنه که انقدر مرگ و میر رو میکشی وسط ! میدونستم باز میخواد دو ساعت چرت و پرت بگه که منو بخندونه .. _حسام بهت نگفت چی شده ؟ _نه والا ! هر کاری کردم فقط گفت از خودش بپرس من در جریان نیستم ! توام که تا بیای حرف بزنی من دق کردم ! چیزی نگفتم ... چشمم بی هدف توی اتاق چرخ میخورد .... چه چراغ خواب بامزه ای داشت حامد . چرا تا حالا ندیده بودمش .... خوشگل بودا ! _الهام ! باباتو صدا کنم بریم درمونگاه ؟ _چرا؟ _آخه مثل دیوونه ها به در و دیوار نگاه میکنی ! _ساناز _جانم ؟ _پیشم میمونی ؟ _ معلومه که میمونم دیوونه ! محکم بغلم کرد ... بغضم ترکید و زدم زیر گریه ... چقدر خوبه که یکی باشه و تو همچین وقتایی بهش تکیه کنی . نتونستم بیشتر از این بریزم توی خودم و هر چی که امروز اتفاق افتاده بود رو بهش گفتم . ‌
بھ لحاظ روحی الان احتیاج دارم صورتمو رو خنکاۍ مزار بذارم:)🌱... •• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‏برخی طوری زندگی میکنند که حیف است بمیرند؛ مگر میشود گفت سردار سلیمانی در بستر از دنیا رفت؟! مگر میشود گفت ‎ در بستر فوت کرد ؟! بواقع حیف است پیشوندنامشان در تاریخ ﴿شهید﴾ثبت نشود. •• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•