حسین جان....💔
زِ یادٺ یا #حسیـن بیرق بدوشم
غـم تو بردہ از من عـقل و هوشـم
دعـا ڪن زنده باشم تا ز #عشقٺ
ڪه سـے و هفت روز دگر #مشکے بپوشم
#لبيڪ_يا_حسين_ع🌸🍃
#السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله_ع
🌌 #عاشقانهمهدوی
🤲 بخوان دعای فرج را ز پشتِ پرده اشک
❤️ که یار، چشمِ عنایت به چشمِ تَر دارد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت193
منو کشید تو بغلش و گفت :
_صدای نم نم بارون اگر از شب تا صبحم بیاد خوابتُ بهم نمی زنه که هیچ تازه مثل لالایی هم می مونه برات
اما اگر همین نم نم یهو تند بشه و رعد و برق بزنه همه چی رو بهم می ریزه ، دل همه به هراس می افته
نکنه سیل بیاد و چند تا خونه خراب بشه ؟! نکنه بزنه به رودخونه و لبریز بشه ؟ بارونِ تند قشنگی نداره چون نمی
شه بهش دل بست مثل ابر بهاره
دوست داشتن و عشقم همینه دختر گلم ، اگر عشق مثل سیل بزنه به زندگیت و یهو پا بذاره وسط قلبت مطمئن باش
که یه روز به خودت میایی و می بینی
ای دل غافل این تب تند چه زود به عرق نشست و زد همه وجودتُ داغون کرد و خرابت کرد و رفت ... موندنی
نیست
اما اگر ذره ذره بیاد یهو می بینی قلبت پر شد از یه بوی خوب ، یه حس قشنگ
اون وقته که چیکِ چیکِ عاشق شدی ... همه وجودت درگیر این حال خوب میشه که از بین رفتنی نیست
مطمئن باش عشق شما دو تا هم نم نمه اما همیشگیه
قدیما مردا مردونگی داشتن نمی گفتند که چقدر عاشق زن و زندگیشونند ، خیلیم خوب نبود اما خوب زن ها هم هنر
زندگی کردن داشتند
از رفتار و اخلاق شوهرشون می فهمیدند که کِی عاشق و کِی فارغ ، اما امروز دخترا توقع دارن تا طرف اومد
خواستگاری جلو پاش زانو بزنه بگه بی تو میمیرم !
تو اینجوری نباش مادر ، به حرف من گوش بده و بذار حسام پا بذاره تو قلبت ، اون وقت که محرمش شدی می بینی که دست به دست هم چه زندگی خوشی می سازیند!
سوای این چیزها اگر نا گفته ای داری ته دلت که اذیتت می کنه و می خوای بگی ، خوب غریبه که نیست عزیزم
بهش بگو ، صاف و صادق برو جلو .... تا از همین اول کاری اعتماد و صداقت بشه خشت اول بناتون ....
وقتی از ته دل بشینی و به خدا بگی کمکت کنه ، انگار واقعا حرف دلت رو می شنوه و اینجوری همه چیزُ کنار هم
میچینه برات تا تو رو مطمئن کنه از کاری که داری می کنی
با شنیدن حرف های حاج کاظم و مادرجون دیگه تقریبا هیچ شکی به دلم نموند که حسام مثل خودم دلباخته شده !
چه روز خوبی بود اون روز !
چه حس شیرینی داره وقتی همه صف می کشند و بهت میگن که یکی خاطرخواهت شده ، یکی تو همین نزدیکی ها
کسی که یه عمر دیدیش و از کنارش ساده گذشتی ، دیدیش و نادیده گرفتیش ، دیدیش و رفتی سراغ غریبه هایی
که پشت پا زدند به احساست
و دقیقا تو اوج نا امیدی یهو انگار خدا یه دریچه جدید به زندگیت باز کرد ، تا تویی که همیشه دنبال تازگی بودی حالاعاشق سادگیش بشی !
سادگی که بی ریا بود و ناب ... حسی که پر از تازگی بود ....
و به جایی رسیدی که وقتی حتی اسمش رو می شنوی داغ میشی و دلت می لرزه ، انگار بند بند وجودت جذب مهرش شده
ادامه دارد ....
گــــــرچہیارانـ
ۿمگۍ بارِ سفر
بربَســـــٺند
شـــٻر مَـردۍ
چۅ
علےِخامـنہاۍ
هســـتهنۅز♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
CQACAgQAAxkBAAEVOmBfuREBmhz1yFdRbxZwig4EbdJ7yQAC4QYAAhmPuVBhAwZfT5RyGR4E - <unknown>.mp3
2.22M
🔵چرا نماز صبح ما قضا میشود؟
📣(استاد محمدی)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─┅═༅🍃🌼🍃༅═┅─
⭕️✍ به مهربانیام نگاه کن ..
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شہیدانہ🌸🍃
《اگریڪ روز پاڪ باشید وگناه نڪنیدحتما آقا(عج)رادرخواب می بینی!.
واگر۱۰روز پاڪ باشی ،خودحضــرت راخواهــی دید!》♥️
#شهیداحمدعلۍنیری🌼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸•°•🌸
#شهیدیکهنمازنمیخوانـد!😐☕️
تو گردان شایعهشد نماز نمے خونه!
گفتن،تو ڪه رفیقشی..
بهش تذکر بده..
باور نکردم و گفتم: لابد میخواد ریا نشه..
پنهانی مےخونه..!
وقتےدو نفریتویسنگرکمینجزیرهمجنون
²⁴ ساعتنگهبانشدیـم..
با چشمخودمدیدمکهنمازنمیخواند!!
تویسنگر کمین،در کمینشبودم
تا سرحرفرا باز کنم ..
گفتم : ـ تو که برایخدا میجنگے..
حیفنیسنماز نخونی؟!
لبخندے(: زد و گفت :
+یادممیدےنمازخوندن رو؟
➖ بلد نیستے❓
➕نه..تا حالا نخوندم
--_ نمازخواندن رو تویتوپوآتشدشمن
یادش دادم . .
اولین نمازصبحشرا با مناولوقتخواند.
دو نفر نگهبان بعدیآمدندو جاےماراگرفتند
ماهمسوار قایقشدیمتا برگردیم..
هنوز مسافتےدورنشدهبودیمکهخمپاره
نشست،تویآبهور ،پارو از دستشافتاد
آرامکفقایقخواباندمش،لبخندکمرنگےزد🙂
با انگشترویسینهاشصلیب†کشید
وچشمشبهآسمان،با لبخند به..
شهادت🕊♥️رسید . . .
اری،مسیحے بودکهمسلمان شد و بعد از
اولیننمازشبهشهادترسید...
به یاد #کیارششهیدمسیحیکربلا
🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عشـــ💔ــــق یعنی...!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
💢 ما برای جنگ با مهدی به خاورمیانه آمدیم
🔻 بخشی از صحبت های یک کشیش مسیحی در خصوصِ محلِ ظهور منجی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 شب شد
❄️دلها به فردا امیدوار شد؛
🌙چشم ها پر از خواب شد،
❄️همه میگویند که
🌙زندگی سر بالایی و سرازیری دارد
❄️اما من می گویم:
🌙زندگی هر چه که هست،
❄️جریان دارد؛
🌙می گویم: تا خدا هست و خدایی
❄️می کند، امید هست؛
🌙فردا روشن است؛
شبتان آرام، فردایتان روشن . .🌙
┏━━✨✨✨━━┓
❄️ ❄️
┗━━✨✨✨━━┛
#قرارعاشقی ❤️
معشوق اهل آسمان...
ای دلبر دیرینه ام
زهرا نوشته نام تو،
با دست خود بر سینه ام
#السلام_علیک_یااباعبدلله
#استورے
#بیـــــــᏪــــو
شیعیان منتظرند وقت قیام است بـیا
وقت شوریدن تیغـت ز نیام است بـیا
#مہدےجاڹ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت194
من کی به این حس رسیدم که حتی خودمم نفهمیدم !؟
از یه هفته ای که وقت داشتیم برای فکر کردن فقط یک روز مونده بود !
حتی مامان و بابا هم بهم احترام گذاشته بودند و در حالی که از هر نظر رضایت داشتند بازم خواستند تا فکرام رو بکنم و خودم جواب قطعی رو بدم .
توقع داشتم توی این یک هفته حداقل حسام یه پیام بده یا زنگ بزنه اما هیچ خبری ازش نداشتم ، خودش گفت که کلی حرف داره برای گفتن ...
حتما توقع داشت من بشینم و حرف هاش رو بعد از بله برون و تموم شدن کار بشنوم !
البته ازش بعید هم نبود ، اما خوب من دوست داشتم طبق گفته مادرجون چیزی رو که ته دلمه بگم و جواب بگیرم ، رک و راست !
می ترسیدم اگر هر حرکتی بکنم پا گذاشته باشم روی غرورم ، ولی از طرفی هم می خواستم مطمئن برم جلو بدون شک و تردید
بلاخره حسام هم پسر عمه ام بود ، یه آدم غریبه ناشناس نبود که خوف داشته باشم از اینکه بخوام راز دلم رو بهش بگم !
دو دو تا چهارتاهایی که کردم بلاخره رسید به جایی که پنجشنبه گوشی کتابخونه رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم
هنوزم چشماتو می پرستمُ
بی تو هر لحظه رو درگیر توام
تو خیالم دستاتو می گیرمُ
بازم احساس میکنم پیش توام
چه آهنگ پیشوازی گذاشته بود !!! نذاشت بیشتر گوش بدمُ برداشت
_بله ؟
_سلام
_سلام ، خوبی ؟
_مرسی ، چشم حاج کاظم روشن !
_دلت روشن ، چی شده مگه ؟
_آهنگ پیشوازتُ میگم
خندید و گفت :
_مگه چیه آهنگش !؟
_یعنی خودت نشنیدی ؟
_نه بخدا ، دیشب حامد گوشیم گرفت گفت کار دارم ، نگو می خواسته اذیت کنه
از حامد بعید نبود ، یکی بود جفت احسان !
رمان آنلاین #مثل_پیچک
با قلم نویسنده ی معروف #مرضیه_یگانه
🌸🌱🌸
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
رمان آنلاین #مثل_پیچک با قلم نویسنده ی معروف #مرضیه_یگانه 🌸🌱🌸
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
#پارت1
همه چیز از یک مسافرت ساده شروع شد . مسافرتی که گرچه یک مسافرت عادی بود اما برای من یادآور خاطرات کودکی ام بود . من مستانه تاجدار بودم . پدرم ، جناب ارجمند تاجدار پسر بزرگ خانم جانم بود . اصالت پدرم برای فیروزکوه بود و خانم جان من همان جا خانه داشت . خانه ای که پر بود از عطر درختان سیب سرخ ، عطر بهار نارنج ، و عطر شکوفه های یاس و پر از پیچک های رونده ای که سرتاسر دیوار خانه ی خانم جان را گرفته بود . آخرین باری که خانه ی خانم جان را دیده بودم ، کلاس هفتم یا همان راهنمایی بودم . دختری پر شر و شور که مهیار پسر عمه ام را عاصی کرده بود .
یادش بخیر ... عمه افروز خیلی از دستم حرص می خورد . مدام روی ایوان بزرگ خانم جان می ایستاد و فریاد می کشید :
ـ مستانه ... دختر گیس بریده .... پدر جدم در اومد بابا ... ول کن بچه ام رو کشتی .
اما من گوشم بدهکار نبود . تک فرزند بودم و همبازی جز مهیار نداشتم . از آن جایی که خانه ی ما نزدیک خانه ی خانم جان بود و عمه هر هفته لااقل پنجشنبه و جمعه به خانم جان سر می زد ، در نتیجه من تلافی پنج روز تنهایی ام را سر مهیار بیچاره خالی می کردم .
مهیار از من پنج سالی بزرگ تر بود و از همان روزهایی که محرم و نامحرم برایم معنا نداشت با او همبازی شدم . تا کلاس اول دبستان که مشکلی نبود . اما همین که به سن تکلیف رسیدم ، مادر و پدرم مدام توی گوشم می خواندند که :
ـ مستانه خانم ... بزرگ شدی ، خانم شدی .... مبادا سر به سر مهیار بذاری ... مبادا باهاش شوخی کنی ، مبادا با آفتابه دستشویی بیافتی دنبالش و آب بریزی روش .
وای آفتابه گفتم و چه خاطراتی که دوباره عطرشان در سرم زنده نشد !
خانم جان یک حوض نقلی وسط حیاطش پر می کردم و می افتادم دنبال مهیار ، تا آخرین قطره ی آب آفتابه دنبالش می دویدم و تمام لباس هایش را خیس می کردم .
او هم فقط می خندید . تک پسر بود و همیشه به من می گفت دوست دارد خواهر داشته باشد اما نداشت .
شاید همین تک بودن ما بود که باعث می شد من و مهیار اینقدر به هم وابسته شویم . آنقدر که وقتی به سن تکلیف رسیدم ، از اینکه باید روسری سر می کردم جلوی مهیار و دیگر نمی توانستم مثل قبل با او همبازی شوم ، یه دل سیر گریه کردم . هنوز یادم هست همان روز هایی که مادر با هزار حرف و حدیث روسری گل دار صورتی ام را سرم کرد و گفت :
ـ مستانه جان ... دور و بر مهیار نچرخ دخترم ، بزرگ شدی ، مهیار هم بزرگ شده ... باشه ؟
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
⛔️⛔️⛔️⛔⛔️⛔️⛔️⛔️توجه توجه:
رمان دیگر #خانم_یگانه
#اوهام
در کانال دوم ما پارت گذاری شده، دوستانی که به قلم ایشان علاقمند هستند، کانال دوم ما را دنبال کنند
👇👇👇👇👇👇👇👇
@be_sharteasheghi
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سلامتی هر چی پسـرمذهبی...👌🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیـــــــᏪــــو •💚✨•
بــــۍتــۅ
از تݦاݥ ثٰاڹیہهــا⏰』
ݕـغۻ مــــۍبٰاࢪد...
《الڷھݦ عجڸ ݪۅڷیڪ اݪڣࢪج》
••↻|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❲ پیـامواضحبود :
#بَصیـرت وَ #صَبـر
استقامتڪنیم؛صُبحنزدیڪاست! ❳
•.🌤🌱•.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهم گفت چرا انقد دوسش داری؟!
چرا...؟
#رهبرانہ 👌😍
|❥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استـورے
سلام پناه خستگیم ....😭
#دلتنگم
#شبجمعـههوایـتنکنممیمیرم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🌿»
•••
چرا رهبـری بہ آقای روحانی چیزی نمیگه؟چـرا کاری نمیکنہ؟!
#رائفیپور
#روشنگری
|🦋|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت2
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
اما تا مهیار آمد از یادم رفت . باز سمتش دویدم و گفتم :
ـ روسری منو دیدی ؟ مامانم میگه من بزرگ شدم دیگه نباید سمت تو بیام .
مهیار که چهارده سالش بود و از من بزرگ تر بود و به سن بلوغ رسیده بود با شرم خاصی نگاهم کرد که برای من در آن سن و سال بی معنی بود .
دور از چشم مادر و پدر و حتی عمه افروز که مدام گوشزد می کرد :
" مستانه تو رو خدا با اون آفتابه ی آب دستشویی ، آب رو هیکل مهیار نریز ... نجس کردی این بچه رو "
و آقا آصف شوهر عمه افروز ، باز می خندید و من تنها چَشم میگفتم . چَشمی که فقط یک کلمه بود برای خلاصی از گیر سه پیچ عمه !
وقتی دور از چشم همه من و مهیار سمت حیاط می رفتیم .
اما برای اولین بار مهیار از نگاه کردن به چشمانم فرار کرد و گفت :
ـ مستانه خانم خودت گفتی بزرگ شدی پس دیگه زشته تو حیاط دنبال هم بدویم ... باشه ؟
اما این حرف ها تو کَت من نمی رفت . من همبازی می خواستم . با اخمی نگاهش کردم و دلخور شدم :
ـ هوی مهیار خان ... به خانم جون میگم که تو رفتی تو باغچه ی سبزی هاش .
مهیار متعجب شد . آنقدر که لحظه ای نگاهم کرد و بعد به باغچه ی پر سبزی خانم جان که تک برگ های ریحان و شاهی اش سرسبز و خرم بود :
ـ سبزی ها که سالمه .
با حرص سمت باغچه دویدم و تمام محوطه ی کوچک باغچه را زیر لگد های پر حرص و لجبازم ، لگد مال کرد . مهیار آنقدر تعجب کرد که با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود تماشایم کرد و من از باغچه بیرون پریدم .
کف دمپایی هایم را لبه ی باغچه تمیز کردم و بعد به مهیار گفتم :
ـ دیدی ؟
اما مهیار هنوز متوجه علت این حرکت من نشده بود که فریاد زدم :
ـ خانم جون ... خانم جون ، مهیار با کفش رفته تو باغچه ی شما ... سبزی هاتون رو لگد کرده .
شاخ های تعجب مهیار هم از سرش بیرون زده بود و خانم جان سراسیمه سمت ایوان دوید :
ـ خاک بر سرم مهیار... شاه پسر ! این چه کاری بود .
زبان مهیار بند آمده بود و من با لبخندی پیروزمندانه از مقابلش گذشتم . اما عمه افروز که به معصومیت و مظلومیت مهیار ایمان داشت گفت :
ـ ای دختر بلا ... راستشو بگو ... کار توئه یا مهیار ؟
نزدیک بود دستم رو شود . همین شد که بلند زدم زیر گریه و گفتم :
ـ مامان .... مامان ببین عمه به من میگه کار منه ! ... مامان !
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨﷽✨
#قرار_عاشقی
✨ #بسمـ.ربـــ.الحسیــن🥀
#سلام_ارباب_دلم ❤️
فرمانده عشاق، دل آگاه حسین است
بیراهه مرو! سادهترین راه حسین است از مردم گمراه جهان راه مجویید
نزدیکترین راه به الله حسین است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
شآهدݪماربابمღ
هر چہ پل پشت سرم هست،خرابش بنما!
تا بہ فڪرم نزند از رَھِ تو برگردم❤️🌱
━━━━━━●───────
⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
به فکر نمازت باش مثل شارژ موبایلت!😉✨
با صدای اذان بلند شو مثل صدای موبایلت! 🙃🌼
از انگشات واسه اذکار استفاده کن مثل صفحه کلید موبایلت!😍🌿
قرآن رو همیشه بخون مثل پیامهای موبایلت!☺️🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•