📎 قسمتی از دستنوشته شهید محمدرضا علیخانی🌷
بسیاری هستند که با دروغ و تهمت و بدبینی نسبت به رزمندگان و جانبازان و شهدا سخنان غلطی را بر زبان میآورند، پیغام ما به شما این است که اگر از روی نادانی این سخنان را بیان میکنید خداوند شما را هدایت کند، اما اگر از روی کینه و دشمنی با رزمندگان اسلام این تفکر را دارید، بدانید که در روز یومُ الحَشر، دشتهای سوزان شلمچه و نیزارهای گمراه کننده هور و کوههای یخ زده کردستان گواه میدهند بر مظلومیت و شجاعت رزمندگان و مجاهدان فی سَبیلِ اللَّه که فقط هدفشان الله بود و شما میمانید و شرمندگی و روسیاهی.
یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ... و امان از آن روزی ڪہ زمین شهادت میدهد و آن زمـــین خاکِ شلمچہ باشد.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍓°°°
#بیـــــــᏪــــو
قشنگترینسرگردونیاینهکهمیونگلزار شھدابگردیدنبالرفیقشهیدت:')💚
____•|🌻|•_____
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت7
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
خنده ام گرفت و او اینبار آهسته گفت :
ـ کسی که این همه سال منتظر دیدنت بوده ، می تونه حالا با کنایه حرف بزنه ؟
سرم سمتش چرخید . نگاهش بیشتر از حرف هایش انگار صادق بود . آنقدر صادق که تمام حرف هایش را اثبات می کرد .
من چقدر عاجز بودم از اینکه بتوانم نگاهم را یاحتی لبخند روی لبم را، از او بگیرم .
همراه یک سبد سیب با طعم خاطره چیده شده بود ، برگشتیم به ایوان خانه ی خانم جان .
هنوز از دو پله ی خانه بالا نیامده ، خانم جان گفت :
ـ قربون دست هردوتون ، همون پای حوض ، سیب ها رو بشورید .
اطاعت کردیم . مهیار سیب ها را درون حوض ریخت و من سبد در دست منتظر شدم که خانم جان گفت :
ـ آفتابه هم داریم اگه به کارتون میاد .
و همین کنایه ، صدای خنده ی عمه و آقا آصف ، حتی مادر و پدر را هم بلند کرد و مرا شرمنده و خجالت زده .
چقدر شر و شیطان بودم که هنوز از یاد هیچ کسی نرفته بود .
سیب ها شسته شد و اوامر خانم جان اجرا . عمه پیش دستی و چاقو گذاشته بود و مهیار سیب ها را تعارف کرد . همین که سهم هر کسی یک دانه شد ، خانم جان گفت :
ـ تا جوابم را نگیرم هیچ کس سیب سرخ دسترنج حیاط منو نمی خوره .
و بی مقدمه در مقابل من و مهیار پرسید :
ـ ارجمند ... این دو تا جوون همو میخوان ... من الان می خوام واسه مهیارم ، دخترم را ازت خواستگاری کنم ... بله رو میگی یا نه ؟
عرق شرم از خجالت ، روی پیشانیم نشیت. مثل کوره ای از آتش شدم که هر چه می سوخت ، شعله هایش بیشتر زبانه می کشید .
پدر با لحنی جدی جواب داد :
ـ قربونت بشم خانم جون ... الان وقت این حرف ها نیست که ... مارو دعوت کردین شیرینی فارغ التحصیلی مهیار ....
و خانم جان با جدیت گفت :
ـ اختیار مهیار دست منه ... دختر تو میدی به مهیار من یا نه ؟
پدر لا اله الا الله گفت و مادر در عوض جواب داد :
ـ عزیز الان که ...
خانم جان زد روی کانال عصبانیت :
ـ بابا مگه من چی می خوام از شما بله یا خیر ... مقدمات و تشریفاتش واسه بعده ، همین .
سکوت حاکم شد . و عمه جعبه ای به خانم جان داد . جعبه ای کوچک براقی که کاملا مشخص بود داخلش چیست .
خانم جان در جعبه را مقابل نگاه همه باز کرد و گرفت سمت من :
ـ مستانه جان ... مهیار رو می خوای یا نه ؟
شکه شدم . لال شدم . فقط چشمانم در چشمان خانم جان بود که خانم جان ادامه داد :
ـ مهیار تو رو میخواد ... خودش از من خواسته که تورو واسش خواستگاری کنم ... جوابت چیه دخترم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|🌙|°°#حضرتماه
ای
تمامِ
وصیتِ
حاج
قاسم
دوستت دارم :) ♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊در این شب زیبا
⭐️دعا میکنم
🕊مرغ آمین
⭐️بیاید و بر آرزوهایتان
🕊آمین بگوید
⭐️دلواپسی درخیالتان نماند
🕊و آرام باشید
⭐️چه چیز ازآرامش ناب خوشتر
🕊شبتون بخیر
-------------------
#شهیدانه🌿
افتخار نسل ما اینِ کہ
توی عصرے زندگے مےکنیم
کہ قراره اسرائیل ، توے اون دوره
بہ دستِ ما نـابود بشہ💣👊🏻
#شهید_حسین_ولایتی_فر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یك خـیابانِ
منتهـی بہ حـرم.. :)🥀
نیازمندےها
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت200
_مثال چه چیزیش مادر ؟
_نمی دونم ،هر چی ... مثال چادری نبود یا زبون دراز بود !
نگاهم کرد و خندید ... زد پشتم و گفت :
_خوب کاری نداره ، خودم براش سوغات یه چادر قشنگ میارم ، اما زبونشُ قول نمیدم که بتونم کوتاه کنم حسام
جان !
از لحنش تعجب کردم و گفتم :
_من شوخی کردم مادرجون ! برای کی می خواین چادر بیارید !؟
_غصه نخور پول چادرشُ ازت نمی گیرم بلاخره اونم سهم داره دیگه !
دیگه واقعا چشم هام گرد شده بود ، با ترس گفتم :
_کی سهم داره ؟ منظورتون عروس آیندتونه !؟
_خوب بله ، مگه ما چند تا دختر زبون دراز داریم که چادرم سرش نمی کنه ؟ خوشم اومد پسندت خوبه ... انگار
دعام پیش پیش قبول شد !
خیالت راحت خودم برای الهامم چادر میارم عزیزم
گفت و خندید و رفت ! اما من تو بهت مونده بودم که چجوری انقدر سریع حرف دلمُ شنید !
وقتی برگشت فهمیدم به قولش عمل کرده و سوغاتیت چادر بوده ، خیلی منتظر شدم تا سرت ببینمش اما خوب دیگه نا امید شدم ! تا اینکه بعد از اون همه اتفاقات که هیچ وقت نمی خوام ازش حرف بزنم چون می دونم
اتفاق نبود و اشتباه بود بلاخره یه روز با همون چادر که هنوز بوی عطر کربلا رو داشت نشستی تو ماشین ....
نمی تونم بگم چه حس خوبی بود ! چقدر خوشحال شدم ، اونجا بود که حس کردم خدا همیشه یه امیدی بهت میده حتی تو اوج نا امیدی !
الهام من یه شبه به اینجا نرسیدم که پاشم بیام خونه شما و تو رو خواستگاری کنم ! انقدر صبر کردم تا مطمئن بشم ، از خودم ، از خانواده ام
راستش بعد از اون ماجرا من با بابام حرف زدم ، همه چیز رو براش گفتم ، مرد و مردونه خیلی حرف ها گفته شد که حالا بماند ، مامانم که می دونی خودت چقدر دوستت داره ، وقتی فهمید باورش نمیشد
مدام مثل اسفند رو آتیش بالا و پایین می پرید و ذوق می کرد ! خوب می دونی بلاخره خانواده هم نقش مهمی داره توی زندگی
خلاصه که من الان اینجا ، امروز با اعتماد به نفس کامل و البته اطمینان ... بهت میگم که همه سعیم رو می کنم تا اگر جوابت مثبت بود
بشم مرد ایده آل زندگیت و خوشبختت کنم !
حرف هاش تموم شد ، اما من دچار خلصه ای شده بودم که مایل نبودم حالا حالاها ازش دل بکنم!
هیچ وقت اعترافاتی به این شیرینی نشنیده بودم ، همه چیز جدید بود ، دوست داشتنش رو مثل عطر گل های بهاری
که زود به مشام آدم می رسه و به دل میشینه باور کردم !
با شنیدن صداش حواسم جمع شد ..
#بیوگرافے
🤍 ⃟▬▬▭❰ GOD IS WHIT ME ❱▭▬▬
خدا با من است . . !
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
| وَ أَفْجَعَ فِرَاقُهُ مَفْقُود.. |
سهمِ من از تو
تنهـا دلتنگــی اسـت..💙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یادمہ استاد فاطمےنیا گفتن :
-بعضے از آدما دلشون نازکہ..
عارفے مےشناسم کہ با ےِ داد
فوت کرد و مُرد!
مراقب #قلب همدیگہ باشید.. :)🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خِيارُ اُمَّتِے الَّذينَ يَعِفّونَ
إذا آتاهُمُ اللهُ مِنَ البَلاءِ شَيئا
قالوا : و أےُّ البَلاء؟!
قالَ : العِشق..💕
بهتَرینهاےِ اُمت من
کسانے هستند کہ چون خداوند
بہ اندکے از بلا دُچارشان کند
پاڪدامنی ورزند
گفتند: کُدام بلا..!؟
حضرت فرمود: "عشق"
ڪنزالعمال ؛ حضرتمحمدۖ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
إنَّ اللهَ لايُخْلِفُ الْميعاد..
هرگز خداوند زيرِ قولشـ نخواهد زد
-هنوز و تا هميشہ
بہ اين آيـه دلخوشَم:)♡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگے رو توے ³⁷ثانیـہ کشید
بہ همیـن سـرعت مےگذره..
با فکر و خـیآلِ بیخودے
حرومـش نکن..🍃🎈
اندکےٺفـکُر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت8
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
زبانم خشک شد انگار . سرم را از نگاه خیره ی همه ، پایین گرفتم که پدر گفت :
ـ مادر من این کار شما درست نیست ... خواستگاری آدابی داره ، یعنی چی که مارو به اسم جشن فارغ التحصیلی کشوندین اینجا و بعد دارید دخترم رو از من خواستگاری می کنین ! ... این دو تا جوون خودشون زبون دارند ... اگه واقعا حرفی باشه خودشون باید بزنن .
و بلافاصله بعد از این حرف پدر ، مهیار گفت :
ـ دایی جان ... اگه اجازه بدین ، من مستانه رو از شما خواستگاری می کنم .
سرم ناچار بلند شد . نگاهم به سمت مهیار رفت . مصمم بود و خصلت خجالتی بودنش را انگار کنار گذاشته بود .
عمه و آقا آصف هم چندان متعجب نبودند و این نشان می داد که آن ها از این کار مهیار راضی هستند . خانم جان اینبار بی رودربایستی گفت :
ـ ارجمند جان ... حرف مهیار رو که شنیدی ، حالا اگه اجازه می دی ، مستانه هم حرفشو بزنه .
و بعد نگاه خانم جان سمت من آمد :
ـ بگو مستانه جان ... مهیار منو قبول میکنی یا نه ؟
خیلی سخت بود . من عاشق مهیار بودم ولی اصلاً رویم نمیشد که جلوی نگاه پدر و مادر جواب دهم و خانم جان باز پرسید :
ـ چرا حرفتو نمیزنی مستانه جان ... خجالت نکش دخترم بگو .
ـ خانم جان ... من ... من هرچی ... پدرم بگه .
خانم جان اخمی حواله ی پدر کرد :
ـ ارجمند ! ... بهش اجازه بده خودش تصمیم بگیره .
و پدر با جدیتی که انگار فقط به خاطر دستور خانم جان بود گفت :
ـ بگو مستانه ... حرف دلت رو بزن .
نفس پری کشیدم و باز آب شدم از خجالت .
چطور می توانستم حرف بزنم . یکدفعه ، بدون مقدمه ! به سختی زمزمه کردم :
ـ من ... من مشکلی ندارم .
خانم جان با همان یک جمله ی من ، محکم کف زد :
ـ قربان دخترم برم ... پس دیگه تمومه .
اما پدر مخالفت کرد :
ـ عزیز جان ، چی تمومه آخه ؟ ... این دختر فقط گفت من مشکلی ندارم ، ولی من مشکل دارم ، ... یعنی چی که ما رو به بهونه جشن کشوندین اینجا و هنوز نرسیده ، دارید دخترمو ازم خواستگاری می کنید ؟!
با این حرف پدر بود که آقا آصف گفت :
ـ حق با شماست آقا ارجمند ... کوتاهی از ما بوده ولی شما قبول کنید . ان شاء الله خواستگاری رسمی میایم .
خانم جان بلند اعتراض کرد :
ـ خواستگاری رسمی یعنی چی ... این دو تا بچه توی همین خونه بزرگ شدن ، ... خونه ی من ، خونه ی هردوتاشونه ، ... اگه قراره خواستگاری باشه باید همینجا باشه و السلام .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
كالـنقطة انت فـی آخِرُ السَطر
لآ اَحَد بعدِك
مثلِ نقطہے آخر سطرے
بعد از تو كسے نيست..♥️🙃
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
قبل ازانقلاب همسایہ بودیم
خوب مے شناختمش
عاشق حضرتزهراۜ بود..
تو جبهہ هم کنارش بودم
یہ مدتے دلم شور میزد
نگران شده بودم
اومد پیشم
دست انداخت دورگردنم و گفت :
تو دیگہ چرا غصہ میخورے؟!
کسے کہ مادرش حضرت زهراست
نباید غصہ بخوره
هر جا در مونده شدے فقط بگو :
" یافاطمہۜ..💚 "
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید سید باقر علمے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼امروز برای تعجیل در فرج و سلامتی مولایمان
💚حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه
🌼صلواتی ختم کنیم
🌼اللّهُمَّصَلِّعَلي
💚مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌼وَعَجِّلفَرَجَهُــم
─┅─═इई 🌼💚🌼ईइ═─┅─
روزتون مهدوی💚
┏━━✨✨✨━━┓
#بیـــــــᏪــــو
بعد از شهنشه نجف و شاه کربلا
در طالعم نوشته خدا عبدِ سامرا😍
#پنجشنبههایسامرایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بیا حاشیہ برویم،
حاشیہ ها همیشه از متن جذاب ترند
مثل حاشیه ڪتاب هاے مَن
ڪه پر اَند از شعـر هاےِ طُ :)♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت202
_الهام ، من هنوز نمی دونم تو دل تو چی می گذره ، دوست دارم هر چی که هست بدون تعارف و رودروایسی بگی
حتی اگر خدایی نکرده اونی نباشه که منتظر شنیدنش هستم !
حق داشت ! می خواست بدونه اصلا به عنوان همسر آینده ام ازش خوشم میاد یا نه !
مادرجون گفت با صداقت پیش برو ....
_خوب راستش تا قبل از این قضایا من حتی فکرشم نمی کردم که یه روزی به اینجا برسیم
ولی زندگی همیشه پر بوده از بازی هایی که آدم ازش بی خبره ! اینم یک نوعشه
خودت می دونی حسام ، من یه جایی چند وقت پیش مرتکب یه اشتباه بزرگ شدم ، درسته که خیلی طول نکشید و با کمک تو و ساناز تونستم برگردم
اما خوب فراموش کردنش سخته ! الان که به گذشته فکر می کنم می بینم شاید حماقت یا زیاده خواهیم و سادگیم بود که منو به اونجا رسوند
اما خدا رو شکر خطای بزرگی مرتکب نشدم که قابل بخشش نباشه ، همیشه و همیشه روی اعتقاداتم پای بند بودم
ازت ممنونم که حتی یکبارم به روم نیاوردی حسام ، چه اون موقع که تنها حامیم بودی چه حالا که حرف از یه عمر زندگیه و سرنوشت من و تو !
نیشخندی زد و گفت :
_نه الهام ، فقط تو نبودی که مقصر بودی ... من همون روز که دیدمت از ماشینش پیاده شدی باید حواسمُ جمع می کردم و تنهات نمی گذاشتم
اما مثل احمق ها فکر کردم شاید واقعا همکارت بوده و همین یه بار بوده بلاخره پیش میاد !
اون روزم که بردمت تولد دوستت ، مدام دل نگران بودم نمی دونم چرا ، حس خوبی نداشتم ... وقتی بهم زنگ زدی و اسمت رو دیدم
سریع فهمیدم باید برگردم ، قبل از اینکه تو بگی خودم دور زدم و اومدم سمت همون خونه ای که پیاده ات کردم ...
خواستی پنهون کنی اما چهره ی داغونت مطمئنم کرد که یه اتفاق بدی افتاده اون بالا می خواستم بدونم چی شده
نمی شد برم و آمار بگیرم چون من حتی نمی دونستم کدوم واحد بودن ! رفتم پیش ساناز می دونستم اون از همه چیز خبر داره
قرار شد هر چی که تو بهش میگی رو مو به مو بهم بگه ، راستش قبول نمی کرد اما من ترسوندمش
صبح بهم زنگ زد و گفت حدس میزنه تو رفته باشی شرکت پیش پارسا تا باهاش حرف بزنی ، می ترسید بلایی سرت بیارن
دو تایی راه افتادیم و اومدیم ... باورم نمیشد وقتی دیدمت روی پله ها با اون وضع خراب ...
دیگه نتونستم سکوت کنم ، رفتم و شرکتشُ بهم ریختم البته حال بد تو مانع شد تا درست و حسابی حال اون پسره رو بگیرم
می دونی ، هیچ وقت خودمُ نمی بخشم ، چون شاید تو بخاطر کم توجهی مردای اون خونه افتادی تو دام یه کلاش
ادامه دارد ....
.
.
حـاجقاسم:
منهستم ، مرا نمےبینیـد؟!
فرزندِ سردار شھـیدمحمدناظرے :
حاجقاسـم
در خواب بہ من گفت کہ بہ مردم بگو :
چرا مےگویند کآش حـاجقاسم بـود؟
من هسـتم ، مگر مرا نمےبینـید؟! :)💔
.
.
#شهیدقاسمسلیمانـے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
همسرش نقل مے کند:
منوچہر بہ من مےگفت : "فــــرشتہ!
هیچ کس براے من بہتر از تو
نیست در این دنیآ!
مےخواهم این عشـق را برسانم
بہ عشـقِ خدا"
وقتے هـم بہ ترکشهایے کہ نزدیك
قلبـش بود غبـطہ مےخوردم..♥️
مے گفت:
خانم شمـا کہ توے قلب مایید!
#روایتے_از_همسرِ↯
شہید منوچهر مدق
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا سـی³⁰ سال
براے این لحظہ تلاش کردهام
براے این لحظہ با تمام
رقباے #عشق در افتادهام
زخمها برداشتہام
چقدر این منظره زیباست
چقدر این لحظہ را دوست دارم
عزیز من ، زیباے من ،
مرگ خونینِ من ، کجایے..؟🍃💜
#شهیدقاسمسلیمانـے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
.
بیآ و این انتظار
را پایان بدھ قول میدهم تمامـ
گل هاے رُزآبے را بہ نامت بزنم😌🍃
.
.🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•