eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یــاد خــــ💖ـدا آرام بـخـش دلـهـاسـت.. در هـر ثـانـیـه صـدایـش کن روزت را مـتـبـرک کـن بـا نـام و یـادش💖 خـــدا صـدای بـنـده هـایـش رو دوسـت داره💖 روزتون متبرک به نگاه خدا🌸🍃
Ꮺــــو آماده شده کاسـہ ے خالےِ گدایـے؛ همنام حســـ♡ــن بی برو برگرد کریم است😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر نفس درد بیاید برود حرفی نیست .. قاب عکست بشود ، داروندارم سخـت است... آقامحمدجواد ،نازدانه شهید محمدعلی خادمی🌷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
با کت و شلوار جدید نوک مدادیش و پیراهن سفیدش جذاب تر از همیشه اومد تو دسته گلی رو که دستش بود داد به بابا ، پر بود از گل های رز و لی لی یوم و مریم ، عطرش حتی به منم رسید ! همیشه در حضور بزرگتر ها محجوب و سر به زیر بود ، حتی شب بله برونش ! جوری که شک داشتم نگاهش به منم افتاده باشه عمه بزرگش ، پیشونیم رو بوسید و با مهربونی تبریک گفت همه چیز خوب بود تا اینکه چشمم افتاد به نسترن ! همیشه دوستش داشتم اما از وقتی ساناز اون حرف ها رو در موردش زد دیگه چشم دیدنشُ نداشتم تازه یادم افتاد که چرا از حسام چیزی در این مورد نپرسیدم ؟ با ذوق اومد طرفم و بوسم کرد ، مثل همیشه دلنشین بود جوری که نا خواسته جذب محبتش شدم و برخورد خوبی کردم اما همین که نشست بازم اخم هام رفت توی هم .... ساناز در گوشم گفت : -چه مرگته ؟ توقع نداشتی حسام بیاد دستتُ ببوسه که الان اینجوری زانوی غم بغل گرفتی !؟ با حرص و آروم گفتم : _توقع نداشتم این آینه دق امشب بلند بشه بیاد اینجا _دقیقا کدوم اینه !؟ -نسترن دیگه زد رو دستش و گفت : _خاک تو سرم ! مگه نگفتم بهت ؟ فهمیدم بازم یه گندی زده ، نگاهش کردم و گفتم : -بنال تو رو خدا ! باز چی شده ؟ توام کلاغ خوش خبر شدیا ! _ایندفعه واقعا خوش خبرم یکم خودش رو نزدیک کرد و گفت : _ راستش چند روز پیش فهمیدم که اون روز صبح که من بیدار شدم و حرف های عمه رو شنیدم در مورد نسترن همه اش راست بوده _خوب ؟ _ولی نگو من تو عالم خواب و بیداری یکم گیج زدم ، بیخوی ربطش دادم به حسام _یعنی چی؟! _بابا ، نسترن بیچاره نامزد داره بلند گفتم : -چی !؟ مامان که کنارم نشسته بود زیر لب گفت : _ای خدا آبرومُ به تو سپردم ! برگشتم سمت ساناز و پرسیدم :
بغض من گریـه شـد و رآهـ تمآشـآ را بست از تـو جز منظـره‌اے تـآر نـدآرم در یـآد....💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- و یٰا مَنْ یُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّداٰئِد.. - ای خدایے کہ تیزےِ مصیبتها و سختے ها بہ دستِ تو شکـستہ مےشود..🍃❣ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖇خیال نکنیم اگر راضی نباشیم، بهتر می‌توانیم دعا کنیم و اگر شاکی باشیم، خدا بهتر مشکلات ما را می‌بیند😒 لبخند زدن در اوج مشکلات و راضی بودن در هنگام دعا، رمز گشایش است📿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ راهی جز حسین(ع) نیست ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل پیچک🌱 پارت 11 مراسم خودمانی ولی به یادماندنی شد . یک انگشتر ساده نشان نامزدی ما شد و با خطبه ی روحانی محل ، صدای کِل کشیدن خانم جان و عمه برخاست . یک ماه مدت محرمیت ما شد تا دنبال کارهای عقدمان برویم . پدر هنوز هم با اخم و جدیت به من و انگشتر میان دستم نگاه می کرد . با رفتن روحانی ، من به آقا آصف و مهیار محرم شدم و عمه در حالیکه چادر سفیدم را از روی سرم برمی داشت گفت : ـ به افتخار عروس گلم . و تنها خانم جان بود که از شدت خوشحالی به جای همه داشت کف میزد و یک تنه به جای همه ، میرقصید . و مادر که با غمی که در چشمانش بود و با لبخندی که روی لب داشت ، و غمی که در چهره انکار می کرد ، آهسته کف میزد . آقا آصف و پدر ، همراه روحانی برای مشایعت رفته بودند و گویی کمی هم حرف داشتند که در حیاط ماندند تا مردانه بزنند و تنها مهیار بود که گرچه در اتاق بود ، اما هنوز سرش را پایین گرفته بود و نگاهم نمی کرد که خانم جان با شور و شوق ، مابین کف زدن هایش گفت : ـ مادر زن ، دامادت رو ببوس . و مادر شوکه شد از این حرف ! _خانم جان ولی ... خانم جان به همین راضی نشد و دست مادر را گرفت و کشید سمت مهیار . با کف زدن های خانم جان و عمه ، مادر صورت مهیار را بوسید و تبریک گفت . لبخند روی لبم ماندنی شده بود که خانم جان شیطنت کرد : ـ حالا دوماد عروس رو ببوس . یا خدا ! با شنیدن این حرف لبخند از روی لبانم پر کشید . شوکه شدم . عمه دست مهیار را گرفت و او را از روی مبل رو به روی من بلند کرد . مهیار سمتم آمد و من سرم را تا حد امکان پایین گرفتم . خانم جان کف میزد که عمه چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد که مهیار پیشانی ام را بوسید . بوسه ای که حتی یک ثانیه هم دوام نداشت اما در وجود من به اندازه انفجار پر جوش و خروش یک آتشفشان ، آتش به پا کرد . سرخ شدم و با یا الله گفتن آقا آصف که همراه پدر وارد خانه می شد ، خانم جان با خنده گفت : ـ خب بسه ... مابقی قضیه باشه واسه یه فرصت دیگه . این جمله ی خانم جان ، صدای خنده ی همه را بلند کرد ، حتی مادر را . پدر و آقا آصف وارد اتاق شدند که خانم جان دست بر گردن دامادش آقا آصف ، انداخت و صورتش را بوسید و گفت : ـ شما هم برو عروست رو ببوس . و آقا آصف سمتم آمد . از خجالت آب شدم . آقا آصف هم پیشانی ام را بوسید ، درست همان جایی که مهیار بوسه زده بود و زیر لب گفت : ـ خوشبخت بشی دخترم . و دوباره آرامش در اتاق حاکم شد . عمه سینی چای را آورد و همراه شیرینی پخش کرد . خانم جان هم تک تک کادوهایی که عمه برایم خریده بود را مقابل نگاه پدر و آقا آصف و مادر باز کرد : ـ یک قواره چادر مجلسی ... یک روسری مجلسی ... یک کیف و کفش برای عروس خانم ... مبارکش باشه ان شاء الله . 🥀🥀🥀🥀🥀