🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#پارت10 رمان آنلاین #مثل_پیچک🌱 🖌 به قلم #مرضیه_یگانه غوغایی افتاده بود در خانه ی خانم جان . گ
پارت جدید امشب😍😍😍😍
رمان آنلاین
#مثل_پیچک 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یــاد خــــ💖ـدا
آرام بـخـش دلـهـاسـت..
در هـر ثـانـیـه صـدایـش کن
روزت را مـتـبـرک کـن بـا نـام و یـادش💖
خـــدا صـدای بـنـده هـایـش رو دوسـت داره💖
روزتون متبرک به نگاه خدا🌸🍃
#بیـــــــᏪــــو
#یاامامحسنعسکری
آماده شده کاسـہ ے خالےِ گدایـے؛
همنام حســـ♡ــن بی برو برگرد کریم است😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر نفس درد بیاید برود
حرفی نیست ..
قاب عکست بشود ،
داروندارم
سخـت است...
آقامحمدجواد ،نازدانه
شهید محمدعلی خادمی🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت205
با کت و شلوار جدید نوک مدادیش و پیراهن سفیدش جذاب تر از همیشه اومد تو
دسته گلی رو که دستش بود داد به بابا ، پر بود از گل های رز و لی لی یوم و مریم ، عطرش حتی به منم رسید !
همیشه در حضور بزرگتر ها محجوب و سر به زیر بود ، حتی شب بله برونش ! جوری که شک داشتم نگاهش به منم افتاده باشه
عمه بزرگش ، پیشونیم رو بوسید و با مهربونی تبریک گفت
همه چیز خوب بود تا اینکه چشمم افتاد به نسترن ! همیشه دوستش داشتم اما از وقتی ساناز اون حرف ها رو در موردش زد دیگه چشم دیدنشُ نداشتم
تازه یادم افتاد که چرا از حسام چیزی در این مورد نپرسیدم ؟
با ذوق اومد طرفم و بوسم کرد ، مثل همیشه دلنشین بود جوری که نا خواسته جذب محبتش شدم و برخورد خوبی کردم
اما همین که نشست بازم اخم هام رفت توی هم .... ساناز در گوشم گفت :
-چه مرگته ؟ توقع نداشتی حسام بیاد دستتُ ببوسه که الان اینجوری زانوی غم بغل گرفتی !؟
با حرص و آروم گفتم :
_توقع نداشتم این آینه دق امشب بلند بشه بیاد اینجا
_دقیقا کدوم اینه !؟
-نسترن دیگه
زد رو دستش و گفت :
_خاک تو سرم ! مگه نگفتم بهت ؟
فهمیدم بازم یه گندی زده ، نگاهش کردم و گفتم :
-بنال تو رو خدا ! باز چی شده ؟ توام کلاغ خوش خبر شدیا !
_ایندفعه واقعا خوش خبرم
یکم خودش رو نزدیک کرد و گفت :
_ راستش چند روز پیش فهمیدم که اون روز صبح که من بیدار شدم و حرف های عمه رو شنیدم در مورد نسترن همه اش راست بوده
_خوب ؟
_ولی نگو من تو عالم خواب و بیداری یکم گیج زدم ، بیخوی ربطش دادم به حسام
_یعنی چی؟!
_بابا ، نسترن بیچاره نامزد داره
بلند گفتم :
-چی !؟
مامان که کنارم نشسته بود زیر لب گفت :
_ای خدا آبرومُ به تو سپردم !
برگشتم سمت ساناز و پرسیدم :
#بیوگرافے
بغض من گریـه شـد و رآهـ تمآشـآ را بست
از تـو جز منظـرهاے تـآر نـدآرم در یـآد....💔
#حسیــݩجاݩ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
- و یٰا مَنْ یُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّداٰئِد.. -
ای خدایے کہ تیزےِ مصیبتها
و سختے ها بہ دستِ تو
شکـستہ مےشود..🍃❣
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حےعݪےاݪصݪاة
#استاد_پناهیان
🖇خیال نکنیم اگر راضی نباشیم، بهتر میتوانیم دعا کنیم و اگر شاکی باشیم، خدا بهتر مشکلات ما را میبیند😒
لبخند زدن در اوج مشکلات و راضی بودن در هنگام دعا، رمز گشایش است📿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ راهی جز حسین(ع) نیست ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل پیچک🌱
پارت 11
مراسم خودمانی ولی به یادماندنی شد . یک انگشتر ساده نشان نامزدی ما شد و با خطبه ی روحانی محل ، صدای کِل کشیدن خانم جان و عمه برخاست .
یک ماه مدت محرمیت ما شد تا دنبال کارهای عقدمان برویم .
پدر هنوز هم با اخم و جدیت به من و انگشتر میان دستم نگاه می کرد .
با رفتن روحانی ، من به آقا آصف و مهیار محرم شدم و عمه در حالیکه چادر سفیدم را از روی سرم برمی داشت گفت :
ـ به افتخار عروس گلم .
و تنها خانم جان بود که از شدت خوشحالی به جای همه داشت کف میزد و یک تنه به جای همه ، میرقصید .
و مادر که با غمی که در چشمانش بود و با لبخندی که روی لب داشت ،
و غمی که در چهره انکار می کرد ، آهسته کف میزد .
آقا آصف و پدر ، همراه روحانی برای مشایعت رفته بودند و گویی کمی هم حرف داشتند که در حیاط ماندند تا مردانه بزنند و تنها مهیار بود که گرچه در اتاق بود ، اما هنوز سرش را پایین گرفته بود و نگاهم نمی کرد که خانم جان با شور و شوق ، مابین کف زدن هایش گفت :
ـ مادر زن ، دامادت رو ببوس .
و مادر شوکه شد از این حرف !
_خانم جان ولی ...
خانم جان به همین راضی نشد و دست مادر را گرفت و کشید سمت مهیار .
با کف زدن های خانم جان و عمه ، مادر صورت مهیار را بوسید و تبریک گفت . لبخند روی لبم ماندنی شده بود که خانم جان شیطنت کرد :
ـ حالا دوماد عروس رو ببوس .
یا خدا ! با شنیدن این حرف لبخند از روی لبانم پر کشید . شوکه شدم . عمه دست مهیار را گرفت و او را از روی مبل رو به روی من بلند کرد .
مهیار سمتم آمد و من سرم را تا حد امکان پایین گرفتم . خانم جان کف میزد که عمه چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد که مهیار پیشانی ام را بوسید . بوسه ای که حتی یک ثانیه هم دوام نداشت اما در وجود من به اندازه انفجار پر جوش و خروش یک آتشفشان ، آتش به پا کرد .
سرخ شدم و با یا الله گفتن آقا آصف که همراه پدر وارد خانه می شد ، خانم جان با خنده گفت :
ـ خب بسه ... مابقی قضیه باشه واسه یه فرصت دیگه .
این جمله ی خانم جان ، صدای خنده ی همه را بلند کرد ، حتی مادر را .
پدر و آقا آصف وارد اتاق شدند که خانم جان دست بر گردن دامادش آقا آصف ، انداخت و صورتش را بوسید و گفت :
ـ شما هم برو عروست رو ببوس .
و آقا آصف سمتم آمد . از خجالت آب شدم .
آقا آصف هم پیشانی ام را بوسید ، درست همان جایی که مهیار بوسه زده بود و زیر لب گفت :
ـ خوشبخت بشی دخترم .
و دوباره آرامش در اتاق حاکم شد . عمه سینی چای را آورد و همراه شیرینی پخش کرد .
خانم جان هم تک تک کادوهایی که عمه برایم خریده بود را مقابل نگاه پدر و آقا آصف و مادر باز کرد :
ـ یک قواره چادر مجلسی ... یک روسری مجلسی ... یک کیف و کفش برای عروس خانم ... مبارکش باشه ان شاء الله .
🥀🥀🥀🥀🥀