#پارت25
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
شب بود . خانم جان بعد از کلی حرف زدن از قدیم ها و کارهایی که انجام داده بود و مصیبت از دست دادن آقا جان ، خسته شد و خوابید .
ولی من و مهیار بیدار بودیم . هردو سمت ایوان رفتیم و روی همان حصیری که هنوز پهن بود ، نشستیم .
شانه هایم کنار شانه های مردانه ی مهیار بود که خیره در تاریکی محض حیاط زیر نور مهتاب گفت :
ـ چه روزای قشنگی داشتیم مستانه ! ... گاهی دلم می خواد بازم برگردم به گذشته .... بازم بچه باشیم و به دور از محدودیت های دنیای آدم بزرگا ، بی دغدغه ی آینده ... بازی کنیم .
سرم سمتش چرخید . لحظه ای بی دغدغه ی حرف و حدیث خانم جان و زبان تندش ، خیره ی مهیار شدم .
او هم سرش سمتم چرخید و لبخند زد . و بعد در یک آن دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا سمت آغوشش کشید . سرم را کشید سمت شانه اش و من محو شدم انگار در بین تپش های تند قلبی که زیر گوشم شنیده میشد .
در سکوت بین نهفته ی شب چند ثانیه ای سرم روی شانه ی مهیار نشست تا آنکه او این سکوت را با نجوایی آهسته شکست :
ـ از حرفای خانم جان دلگیر نباش ... اصلا من دوست دارم واسه زنم همه کار کنم ... ظرف بشورم ... غذا درست کنم ... فرش بشورم ... زن من باید لوسِ لوس باشه !
از حرفش خندیدم که طنین صدایش باز آرامش یک جهان را یک جرعه به قلبم سرازیر کرد :
ـ تو همه ی زندگی منی مستانه ... شاید هیچ وقت باورت نشه که چقدر دوستت دارم .
و کاش ثانیه ها لااقل به ما رحم می کردند . آنقدر که پای آن لحظات زیبای عاشقانه ی ما عهد می بستند تا زمان آنقدر متوقف میشد که تمام عمرم قد میکشید به بلندای همان ثانیه ها ... ولی حیف که زمان خلق شده تا فرار کند از دست بشر . حاصل این فرار هم ، تنها از دست دادن بهترین خاطره هاست .
یک هفته ای از ماندن من و مهیار در خانه ی خانم جان گذشت . اگر از نیش زبان تند خانم جان بگذریم ، خیلی خوش گذشت .
ثانیه هایی را که کنار مهیار سپری می کردم ، بهترین خاطراتی میشد که در دفتر عمرم به ثبت می رسید .
شبها وقتی با اصرار خانم جان هر کدام در اتاق خودمان ، منتظر به خواب رفتن خانم جان می شدیم تا بعد از یک ساعت تا نیمه های شب ، روی ایوان با هم حرف بزنیم ، بهترین ثانیه های خاطره انگیزی بود که در خاطرات عاشقانه ام ثبت کردم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل کوهیم و از این فاصله هامان چه غم است
لذت عشق من و تو نرسیدن به هم است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسینجان
🍂گفته اند امسال راه کربلایت باز نیست ...
🍂بیشتر از این مسوزان سینه های خسته را ...
🍂باز بغض دوری ات راه گلو را بسته است...
🍂اربعینت باز کن این مرزهای بسته را...
#اربعین
اگر میخواهید بدانید یك انسان
چقدر ارزش دارد..
ببینید بہ چہ چیزے عشق مےورزد
توجہتان بہ هرچہ باشد
قیمتتان همان است :)♥️
علامہ جعفرے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
نہ بـرف مرا مے ترساند
و نہ سـرمآ..☃
ولے در اين حجـم سنگينِ تنهايےام
براے گـرم شدن بهانہ اے ندارم
جُز اينـکہ :
دوستت داشـتہ بآشم💕💍
#عاشقونہ_طورے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
و اگر خداوند
اراده ے خیر درباره تـو داشتہ باشد؛
هیچکس قـادر نیست
مانعِ فضـلِ او گردد!🍃✌️🏻
-سورهیونسآیہ¹⁰⁷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۲۲
_هوار تو سرت ! هنوز نمی فهمی لباس دخترونه صورتیه نه آبی !! برو نگه دار برای سیسمونی پسر خودت
2 نفری زدیم زیر خنده ... تا دید ضایع شده لباسُ پرت کرد تو کیفش ، شکلک درآورد ، دست کسری رو گرفت و رفتند .
حسام با خنده گفت :
_خوب گناه داشت چرا اینجوری کردی ؟
_بس که گیجه ! همه حواسش پیِ خورد و خوراکه فقط
_هر کسی یه علاقه ای داره دیگه ، نگاه کن انگار داره بارون میاد
_نه ! بارون نمیاد
_چرا یه قطره خورد به صورتم وایستا یه لحظه
وایستادیم ، راست می گفت ، یه قطره هم افتاد رو صورت خودم ، لبخند زدم و گفتم :
_من همیشه عاشق بارونم
_خوب منم عاشق توام
_حسام ؟
_جونم
_می خوام چند وقت دیگه یه رمان بنویسم
_واقعا ؟ !
_اوهوم ، نظرت چیه ؟
_خیلی عالیه ، موضوعش چیه ؟ اجتماعی ؟
_نه بابا عاشقانه !
_از این عشق های مدل جدید ؟
_نخیر ، می خوام قصه عاشقی خودم ُ خودت رو بنویسم
با خوشحالی و یه دنیا مهر گفت :
_ممنونم الهام ، تو انقدر خوب و ماهی که همیشه و همیشه ملکه ی قلب منی . اصلا چطوره همینو بذاری اسم رمانت ؟
_قشنگه ولی من یه چیز دیگه دوست دارم
_چی ؟
دستم رو آوردم بالا ، قطره های بارون بیشتر شده بود ، صدای مادرجون هنوزم تو گوشم بود ، خندیدم و خیره شدم
توی چشم های مهربونش و گفتم :
_چیک چیک ... عشق !
پایان
لا شے يتعبنـی كَ لحظة
احن فيهآ اليك..
هیچ چیز مرا از پـاے در نمےآورد
مگر! لحـظہاے کہ
دلتـنگت مےشوم..💙😅
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهیدها هم متولد میشوند مثل مـا
اماّ مثل مـا نمےمیرند..🥀
براے همیشہ زنده مےمانند
مثلِ تو اے شهید؛
تو جدا از همہ مُتعلق بہ همہاے..💚
#شهیدقاسمسلیمانـے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهرتون مانا
دلتون سبز
عاشقانه هاتون غلیظ
چایی رابطه هاتون خوش طعم و داغ
لبهاتون خندون
و سهمتون رسیدن ….🌸
عصرتون بخیر🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
.
ڪارے کُن برایمـ🥺
آخر نه صبرے مانده
نه قرارے؛
بالے میخواهم
براے پرواز اِے شهید.. :)🌸
-💛- #رزقڪ_شـهادة
-📸- #غروب_ڪانال_ڪمیل
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت26
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
همه چیز عالی بود تا اینکه بالاخره پایان این خوشی فرا رسید .
جواب آزمایش ژنتیک ما حاضر بود .
هر کاری کردم که همراه مهیار برای گرفتن جواب آزمایش بروم ، قبول نکرد . و من از همان لحظه ی رفتنش ، آشوب شدم انگار . در همان حیاط خانم جان منتظرش شدم ولی خیلی دیر کرد . خانم جان هم که انگار از دیر آمدن مهیار ، نگران شده بود ، روی ایوان آمد و پرسید :
ـ نیومد ؟
ـ نه ... دلم شور میزنه ... برم دنبالش ؟
اخمی کرد و گفت :
ـ نخیر ... بچه که نیست میاد .
و بالاخره آمد . تا در خانه باز شد ، جیغ کشیدم :
ـ مهیار !
سمتش دویدم . پا برهنه !
و مقابلش ایست کردم . چهره ی درهمش با اخم هایی که سخت درهم گره خورده بود ، نگرانم کرد :
ـ چی شده ؟!
نگاهش روی صورتم چرخی زد و قبل از جواب دادن ، مرا کشید سمت آغوشش و من هنگ کردم انگار .
چند ثانیه ای حتی نفس هم نکشیدم و خانم جان که از صدای جیغ من ، ترسیده بود ، روی ایوان آمد و ما را دید .
اما انگار مهیار قصد نداشت مرا از آغوشش جدا کند و همین مرا بیشتر نگران کرد :
ـ مهیار ... چی شده ؟!
بی رمق گفت :
ـ نمیشه مستانه .
ـ نمیشه ؟! یعنی چی نمیشه ؟
ـ نمیشه یعنی جواب آزمایش ما .... بَده ... نشون میده ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم .
وا رفتم . دستانم شل شد . خودم را عقب کشیدم که اشک را در چشمان مهیار دیدم و انگار قلبم هم از دیدن تپش هایش ایستاد و تماشاگر شد :
ـ مهیار!
به سختی بغضش را خورد و گفت :
ـ نمیشه دیگه .
و بعد دوید سمت خانه . نگاه من و خانم جان رنگ باخت . مهیار خودش را در اتاق حبس کرد و من تا شب روی پله های حیاط نشستم و انگار طومار عاشقانه ی ما همانجا پیچیده شد .
آخر شب بود . نه ناهار خوردم نه شامی که خانم جان سمت من آمد .
صدای پایش هم می گفت ، دل و دماغ ندارد اما باز هم پرسید :
ـ خوبی مستانه ؟
جوابی ندادم که طرف دیگر پله نشست . آهی غلیظ کشید :
ـ چه آرزو ها که براتون داشتم .
نمی خواستم این حرف ها را بشنوم . هنوز داشتم تقلا می کردم که دنبال راه حلی بگردم که این حرف خانم جان ، مغزم را با همه ی افکاری که در آن چرخ می خورد ، به مرز انفجار برد .
عصبی از کنار خانم جان برخاستم و وارد خانه شدم . اولین جایی که دلم می خواست بروم ، اتاق مهیار بود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود بر دلهای مهربونو رنگیتون
صبحتون شاد و پر انرژی🌈
🗓
💚امروز براتون دو تا
💛آرزوی قشنگ دارم
❤️اول سلامتی و کانونی
💙گرم از عشق و محبت
💚دوم آرامش و دل خوش
💛امیدوارم خداوند هر دو را
❤️به شماخوبان عنایت بفرماید
🌹امروزتون پراز موفقیت🌹
مامان بزرگم
آخر همہ ے تلفنهایش مےگفت :
کارے نداشتم کہ!
زنگ زده بودم صداتان را بشنوم
ما هم کہ جوآن و جآهل
چہ مےدانستیم صدا با دلِ آدم
چہ ميڪند..🍃❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت27
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاقی که خودش را حبس کرده بود ، ایستادم .
با دو ضربه ی انگشت خم شده ام به در ، گفتم :
ـ مهیار .
جواب نداد . قطعا بیدار بود ولی سکوتش مرا مضطراب می کرد :
ـ حالا دیگه در اتاقتو روی منم باز نمی کنی ؟!
باز هم جوابم سکوت شد که با بغض گفتم :
ـ باشه ... همین الان یه ماشین میگیرم یه راست میرم تهران .
ناگهان در باز شد . اتاق تاریکش ، بغض نشسته میان گلویم را بیشتر کرد .
پا به داخل گذاشتم و چشم در اتاق چرخاندم که در اتاق با فشار دستش بسته شد و نگاهم به او که پشت در ایستاده بود افتاد .
چقدر غم در نگاهش بود . اشتباه کردیم شاید ! ... هردو !
_دیگه تمومه مستانه ... ما نباید قبل از دادن آزمایشات ، خطبه ی محرمیت می خواندیم ، نباید نامزدی ولو غیر رسمی می گرفتیم .
راست میگفت. حالا مگر میشد با دلی که بیقرار شده بود و وابسته تر ، از همه ی آن خاطرات گذشت ؟!
نگاهمان چند ثانیه ای در هم گره خورد که بغض من شکست :
ـ دیگه یعنی همه چی تمومه ! ... عشقت ، محبتت ، علاقت ...
دستش را دراز کرد سمت من و شانه ام و مرا گرفت و کشید سمت سینه اش . سرم را روی سینه اش چسباندم و او در حالیکه با دو دست سرم را روی قلبش می فشرد و با صدایی که مثل من غرق غم های عالم بود و پر لرزش گفت :
ـ مستانه ... می دونم که خانواده هامون مخالفت می کنن .
ـ یعنی پس ... راهی ... نیست ؟
سکوت کرد و من نمی خواستم باور کنم که تمام خوشی هایم پایان یافته .
می خواستم التماس همه را کنم ، التماس زمان که نگذرد . التماس آزمایشگاه که نتیجه ی آزمایش را عوض کنند و التماس مهیار بلکه عاقلانه تصمیم نگیرد .
راست گفته اند عاقل را چه به عاشقی ! عاشقی مرز بین جنون و عقل است . کسی که روی دایره ی جنون می ایستد ، دیگر عاقل نخواهد بود ... ولی عاشق چرا .
اما انگار فقط من بودم که عاقلانه تصمیم نمی گرفتم .
سر و صدای جواب آزمایش ما به خانواده ها هم رسید و همه را باز در خانه ی خانم جان جمع کرد .
چهارده روز از مهلت عقد موقتمان مانده بود و ما با این وجود مثل دو بیگانه و غریبه ، دور از هم ، درون اتاق خانم جان نشسته بودیم .
سکوت بینمان آنقدر سنگین بود که هیچکس جرأت شکستن آن را نداشت تا اینکه خانم جان آهی کشید و بلند گفت :
ـ دلم به حال خودم می سوزه که چه آرزو هایی داشتم .
و همان حرف ، باب حرف های دیگر را باز کرد
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
این زندگے دنیا چیزے جز
سرگرمے و بازے نیست
و زندگے واقعے ، سراےِآخرت است
اگر مے دانستند! :)
سوره عنکبوت ، آیہ⁶⁴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهیدانہ
اومد بہ حاجابومهدے گـفت :
حلالمون کُـن🥀
پشت سـرت حرف مےزدیم
ابومهدے خـندید!
بآ همون خنـده بهش گفت :
شما هرموقع دلـتون گرفت
پشت سَرِ من حـرف بزنید
تآ دلـتون باز شہ.. :))💙
شهید ابومهدے المهندس
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
و قُل لِلَذينَ وَعدوا بِالبَقاء :
إنَ البَقاء لله وَحدهُ..!
و بہ همہے آنان
کہ قول ماندن دادند بگو :
تنها «خداست» کہ مےماند🍃🙂
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما آمدهایم زندگے کنیم
تا قیمت پیدا کنیم
نہ اینکہ با هر قیمتے زندگے کنیم!
زندگے ما حکایت یخفروشے است
کہ از او پرسیدند فروختے؟!
گفت نہ ولے تمام شد..🍃🙃
-آیت اللّٰہ بہجت-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
『`~🇮🇷♥️"°』
رهروعشقموازخࢪقہومسندبیزار
بہدوعالمندهمروۍدلارامٺورا❤️🌱
#امامخمینی
#دلنویسـ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐من خانهام را پر از رنگ ميكنم
🌹پــر از عــطــر زنــدگــي ،
💐گل ميخرم , نان گرم ميكنم
🌹شعر مينويسم و بـــاور دارم
💐زنـدگــي يـعني همیـن
🌹بـهانـههای كوچـك خوشبختی
💐بــفرمــایــیــد صبـحانه😋🍳
روزمون رو با یک صبحانه خوشمزه آغاز کنیم
#پارت28
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
پدر عصبی گفت :
ـ بفرمایید ... اینم نتیجه ی یه نامزدی عجله ای ! ... به زور منو راضی کردید و حالا ...
مکثی کرد و بلند گفت :
ـ لا اله الا الله .
و مهیار جرأت حرف زدن پیدا کرد :
ـ دایی ارجمند ... درسته که جواب آزمایش مشکل داشته ولی ...
صدای عصبی پدر بلند شد :
ـ ولی چی ؟ ... می خوای بگی قید آزمایش رو بزنیم ؟ ... میشه ؟ .. آصف جان تو یه چیزی بگو ... تو آرزو نداری ؟ مگه مهیار تک پسرت نیست ؟ مگه آرزو نداری نوه ات رو ببینی ؟!
آقا آصف آه غلیظی کشید و باز مهیار گفت :
ـ اما دایی ...
و این بار عمه افروز با عصبانیت فریاد کشید :
ـ بس کن مهیار ... چرا اصرار بی خودی می کنی ؟ این ازدواج غلطه ... ما هم مخالفیم ... به قول داداش اشتباه کردیم عجله ای یه خطبه ی عقد موقت خوندیم ، حالا طوری نشده ... نه کسی فهمیده نه عقد دایم بوده ... تموم میشه و همه چی بهم میخوره .
چقدر این حرف عمه دلم را رنجاند و انگار این حس مشترک بود بین من و مهیار که او با ناراحتی جواب داد :
ـ همین ؟! ... فکر همه چی هستید جز قلب من و احساس من و مستانه که توی این دو هفته بیشتر از قبل بهم وابسته شدیم ؟!
یکدفعه همه ساکت شدند . هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت تا اینکه مهیار مصمم و جدی گفت :
ـ من مستانه رو می خوام ... واسم جواب آزمایش هم مهم نیست ... فوقش یه بچه از پرورشگاه قبول می کنیم .
آن همه جدیت از مهیار خجالتی و با شرم و حیا بعید بود !
اما حرفی که زد همه را عصبی کرد . پدر در جواب مهیار گفت :
ـ من اجازه نمیدم دخترم به خاطر یه عشق دو هفته ای ، یه عمر از نعمت مادر شدن محروم بشه .
و مهیار سرش را پایین گرفت و باز هم با همان لحن قبل ، کمی آهسته تر گفت :
ـ ولی مستانه ... شاید نظر دیگه ای داشته باشه .
صدای فریاد آقا آصف هم برخاست :
ـ مهیار !
اما نگاه پدر روی صورت من آمد . تمام قوایم را جمع کردم که اگر پدر چیزی پرسید بگویم " حق با مهیار است " اما پدر نپرسیده گفت :
ـ مستانه به حرف من گوش میده .
با تعجب گفتم :
ـ پدر ! ولی ...
و همان ولی پدر را آنقدر عصبی کرد که نعره ای کشید که صدایش تمام خانه ی خانم جان را لرزاند :
ـ مستانه دهنتو ببند وگرنه خودم میبندمش .
خانم جان که انگار طاقت این دعوا را نداشت با ناراحتی گفت :
ـ بس کنید ... یه صلوات بفرستید ...
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•