🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#پارت37 رمان آنلاین #مثل_پیچک🌱 🖌 به قلم #مرضیه_یگانه صبحانه رو یادم نیست خوردم یا نخوردم . شای
دوستان وهمراهان عزیز
به جبران دیروز که پارت نرسبد براتون بزنیم
امروز ۳ پارت براتون زدیم😍😍😍❤️
#صبح
صبح است بیا پرواز کنیم🌸
دروازه دل به دوستی باز کنیم
دیروز که رفت،رفته را غم نخوریم 🍂🌸
یک روز دگر به شوق آغاز کنیم
روزتون عالی همراه با لبخند😍
سلام
صبحتون بخیر😍♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حـــجــابوصـیــتشـــهداء🥀🕊
◽️عفیف بمان بانــو دَر را ببند بگذار در بزنند،
بگذار بگویند مهمــان نواز نیستــی..!
◽️بگذار بگويند...... اینگونـه هر کسـی حریم دلت را لمس نمیکند
#مــــدافـــع_حـــریـم🌺🍃
باشــهداء_تـاســیدالــشــهــداء🇮🇷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام میکنم از دور بر تو و حرمت
سلام من به بلندایِ بیرق و علمت
#یااباعبدالله
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#منتظر...✨♥️
•○[بنویسید بھ روے لحدم🖤✨
مݧ فقط عشق حسیݧ بݧ علے را بلدم✔️👌
ننویسید ڪھ او خادم بد عهدے بود...😔
بنویسید:
ڪھ او
♥️منتظر مهدے♥️ بود...]○•
#امام_زمانم_بیا_که_غرق_دنیا_شده_ام
#اللهمعجللولیڪالفرج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
منودریاب حسـین به حرمـت محتاجمـ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🥀💔🌿
تو گناه میڪنے و اون داره اشڪ میریزه.
اون بجای تو استغفار میڪنه،
دست به دامن خـــ❤️ـــدا میشه،
میگه خدایا!
به منِ مهدے ببخش!
خشنودی قلب امام زمان عج گناه نکنیم😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب و آرامشی دیگر ...
خداوند در کنار توست🌺
و آماده برای شنیدنِ حرف هایت
پس آرزوهایت را با عشق❣
برایش تعریف کن و دل
به مهرِ الهی بسپار ....❣🙏
#شبتون_غرق_در_آرامش🙏
💎
#سلام_صبح_آدینهتون_بخیر_و_شادی ☕️
🍃🌸براتون آرزو می کنم
یه آدینه پر از آرامش
یه عالمه شادی از ته دل
ساعاتی دوست داشتنی
یه عالمه دلخوشی
و آدینه ای پر از خاطرات قشنگ وماندنی🌸🍃
- ناشناس.mp3
217K
جوری باش کہ هروقـت مهدی یادتوافتادبالبخندبگه خداحفظش کنه❤️
#امامزمان
#پیشنهاددانلود
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••
و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهــر بـی یــار مگـر ارزش دیــدن دارد؟!
#اللّهُمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@manbardelnshin - حجت الاسلام دانشمند.mp3
5.69M
.
👤حجتالاسلام دانشمند
با هرگناه، سیلی به صورت امام زمان(عج)میزنی...😢💔
صـورت امام زمان کـبوده🥀😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو 🌸
.
#شھیدحسنباقرے🌱'
ــــــــــــــــ
خستگۍماازڪارنیست
ازگیجۍوبیبرنامگۍاست!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شب
فردا
میخواهم
سرعتم را پـايين بياورم و فارغ از
بدو بدو هاى روزمره زندگى را
با تمام حواسم درک كنم.
راستش اين تصور را دارم كه
اگر سرعتم زيـاد باشد زيبايى هاى
زندگى را نديده و نشناخته رد مى كنم
و مى رسم ته خط و منتظر بـراى رفتن!
آن وقت هست كه من مى مانم
و يه دنيا حسرت.
همین فردا صبح
میخواهم زندگى را مزه مزه كنم ☺️
شبتون بخیر
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شروع هفته تون عااالی
🌸زندگی و کسب و کارتون پُر برکت
🌸قلبتون پُر مهر
🌸لب تون پُر از لبخند
🌸جسم و جانتون سلامت
🌸ولحظه هاتون پُر از نگاه خدا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 دو دقیقه حرف آخر الزمانی.
🚩 حرف دل سید حسن نصرالله : ما در دل نبردی بزرگ هستیم.امام خیمه گاه ما امام خامنه ای است.در این جنگ بی طرفی وجود نداردیا با حسین هستی و یا با یزید و فرمانده حسینی ما بگوید بایستید شب فرارسید میگوییم اگر هزار بار کشته شویم
#ما_ترکناک_یابن_الحسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مقصــدخداســټ
#فوقالعادهشنیــدنے
■ صحبت از ولایت حضرت آقا امام خامنه ای بهانه ای شد تا دوباره از آن ولادت حیرت انگیز یادی نمائیم.
روایت بسیار زیبای حجت الاسلام سعیدی
یاعلی یاعلی یاعلی❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حضــرټعشــــق
#استــــوࢪے.✨♥️
•●🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 ●•
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر❗️
{ٺو اگہ موقعـ گـناه ڪردنـ... یاد همیــن یه جملہ بیوفتے مطمئــن باش اون گنـاه ڪوفتٺــ میشــہ...
••[هر گناه= یـہ سیلے به صورٺ امامـ زمان(عج)]••💔😔
💠و حاجـ حسیــــن یڪتا همـ میگہ:
به خــدا از شهداهمـ جلو میزنیــد اگہ لذّت گناه گردنـ ڪوفتتونــ بشـہ):
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت38
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
شاید رسید همان روزی که باید می رسید . درست روز آخر محرمیت ما ، عمه زیبا و آقا آصف هم به خانه ی خانم جان آمدند .
در نگاه بیقرار هردویشان می توانستم ببینم که به چه چیزی فکر میکنند . بعد از شام بود که خانم جان باز از سیب های سرخ باغش ، سبدی آورد ، که حالا انگار طالبی نداشت .
یک سبد سیب سرخ آورد و نشست کف اتاق و در حالی که شروع کرده بود به پوست گرفتن تکتک سیب ها گفت :
_ فردا مهیار هم میره و این خونه سوت و کور میشه .
عمه زیبا نگاهی به خانم جان انداخت و نیم نگاهی به من :
_خب مادر جون ، شما هم بیاین یه هفته ای خونه ی ما ، تا حال و هوات عوض بشه .
خانم جان آه غلیظی کشید و سیب سوم را هم پوست گرفت و آقا سفر بی مقدمه گفت :
_ مستانه جان ... شما هم بیا برای روحیت خوبه .
بی تعارف گفتم :
_ممنون ... من همینجا راحت ترم .
و عمه نفس بلندی کشید و آهسته زمزمه کرد :
_ آخه مهیار میخواد بیاد و اون وقت تنها میشی .
_ تنهایی رو دوست دارم .
حتی دست خانم جان هم از پوست گرفتن سیب ها باز ماند . حالا نگاه همه ، حتی مهیار سمت من بود که گفت :
_ مستانه جان ... امشب مهلت محرمیتمون تموم میشه آخه .
سر بلند کردم و گفتم :
_خب بشه .
همه نگاهها خشک رو شد روی صورت من . عمه ادامه ی حرف مهیار را گرفت :
_خب بریم خونه ی ما ، باهم صحبت کنیم ، ببینیم باید چه کار کنیم .
سرد و یخ زده به عمه خیره شدم.
_چه کار باید بکنیم ؟! ... وقتی محرمیت ما تموم میشه ، یعنی همه چی تمومه دیگه .
اینبار آقا آصف ادامه داد :
_ببین دخترم ... درسته که ما مخالف عقد تو و مهیار هستیم ، اما شاید بتونیم ...
دیگر نگذاشتم ادامه ی آن شاید ها گفته شود . عصبی جواب دادم :
_شایدی در کار نیست آقا آصف ... به من نگاه کنید ... فلج شدم ... پدر و مادر هم ندارم ... یه دختر زمین گیر شده که دیگه هیچ کسی رو نداره و به قول خودتون با پسر شما هم مشکل ژنتیکی داره ... چجوری میشه ، درستش کرد ؟!
همه سکوت کردند. گرچه خودم هم همین را می خواستم اما نمی دانم چرا دلم بدجوری از این سکوت شکست و اشک از چشمانم سرازیر شد که ادامه دادم :
_فایده ای نداره ... وضعیت من و مهیار همینه ... فقط کاش اون شبی که پدرم مخالفت کرد ، به همین راحتی حرف پدرم رو قبول میکردم ، تا اول و آخر کار من به اینجا نمی کشید .
خانم جان که باز اشک از چشمانش سرازیر شده بود ، صدایش را بلند کرد :
_بس کن مستانه ... اینقدر داغ دلم رو تازه نکن دختر ... تو اگه پدر و مادرت رو از دست دادی ... منم پسر و عروسم رو از دست دادم ... فکر نکن فقط حال دل تو خرابه ... حال همه ی ما همینه .
به زحمت برخاستم. دست به سینه ی دیوار بود که حالا تکیه گاه من شده بود .
_پس از این خرابترش نمیکنم ... من برمیگردم تهران ... خونه خودمون .
و صدای اعتراض همه برخواست :
_ مستانه !
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•