eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شروع هفته تون عااالی 🌸زندگی و کسب و کارتون پُر برکت 🌸قلبتون پُر مهر 🌸لب تون پُر از لبخند 🌸جسم و جانتون سلامت 🌸ولحظه هاتون پُر از نگاه خدا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 دو دقیقه حرف آخر الزمانی. 🚩 حرف دل سید حسن نصرالله : ما در دل نبردی بزرگ هستیم.امام خیمه گاه ما امام خامنه ای است.در این جنگ بی طرفی وجود نداردیا با حسین هستی و یا با یزید و فرمانده حسینی ما بگوید بایستید شب فرارسید میگوییم اگر هزار بار کشته شویم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
■ صحبت از ولایت حضرت آقا امام خامنه ای بهانه ای شد تا دوباره از آن ولادت حیرت انگیز یادی نمائیم. روایت بسیار زیبای حجت الاسلام سعیدی یاعلی یاعلی یاعلی❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.✨♥️ •●🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 ●• 🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❗️ {ٺو اگہ موقعـ گـناه ڪردنـ... یاد همیــن یه جملہ بیوفتے مطمئــن باش اون گنـاه ڪوفتٺــ میشــہ... ••[هر گناه= یـہ سیلے به صورٺ امامـ زمان(عج)]••💔😔 💠و حاجـ حسیــــن یڪتا همـ میگہ: به خــدا از شهداهمـ جلو میزنیــد اگہ لذّت گناه گردنـ ڪوفتتونــ بشـہ): 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم شاید رسید همان روزی که باید می رسید . درست روز آخر محرمیت ما ، عمه زیبا و آقا آصف هم به خانه ی خانم جان آمدند . در نگاه بیقرار هردویشان می توانستم ببینم که به چه چیزی فکر می‌کنند . بعد از شام بود که خانم جان باز از سیب های سرخ باغش ، سبدی آورد ، که حالا انگار طالبی نداشت . یک سبد سیب سرخ آورد و نشست کف اتاق و در حالی که شروع کرده بود به پوست گرفتن تک‌تک سیب ها گفت : _ فردا مهیار هم میره و این خونه سوت و کور میشه . عمه زیبا نگاهی به خانم جان انداخت و نیم نگاهی به من : _خب مادر جون ، شما هم بیاین یه هفته ای خونه ی ما ، تا حال و هوات عوض بشه . خانم جان آه غلیظی کشید و سیب سوم را هم پوست گرفت و آقا سفر بی مقدمه گفت : _ مستانه جان ... شما هم بیا برای روحیت خوبه . بی تعارف گفتم : _ممنون ... من همینجا راحت ترم . و عمه نفس بلندی کشید و آهسته زمزمه کرد : _ آخه مهیار میخواد بیاد و اون وقت تنها میشی . _ تنهایی رو دوست دارم . حتی دست خانم جان هم از پوست گرفتن سیب ها باز ماند . حالا نگاه همه ، حتی مهیار سمت من بود که گفت : _ مستانه جان ... امشب مهلت محرمیتمون تموم میشه آخه . سر بلند کردم و گفتم : _خب بشه . همه نگاه‌ها خشک رو شد روی صورت من . عمه ادامه ی حرف مهیار را گرفت : _خب بریم خونه ی ما ، باهم صحبت کنیم ، ببینیم باید چه کار کنیم . سرد و یخ زده به عمه خیره شدم. _چه کار باید بکنیم ؟! ... وقتی محرمیت ما تموم میشه ، یعنی همه چی تمومه دیگه . اینبار آقا آصف ادامه داد : _ببین دخترم ... درسته که ما مخالف عقد تو و مهیار هستیم ، اما شاید بتونیم ... دیگر نگذاشتم ادامه ی آن شاید ها گفته شود . عصبی جواب دادم : _شایدی در کار نیست آقا آصف ... به من نگاه کنید ... فلج شدم ... پدر و مادر هم ندارم ... یه دختر زمین گیر شده که دیگه هیچ کسی رو نداره و به قول خودتون با پسر شما هم مشکل ژنتیکی داره ... چجوری میشه ، درستش کرد ؟! همه سکوت کردند. گرچه خودم هم همین را می خواستم اما نمی دانم چرا دلم بدجوری از این سکوت شکست و اشک از چشمانم سرازیر شد که ادامه دادم : _فایده ای نداره ... وضعیت من و مهیار همینه ... فقط کاش اون شبی که پدرم مخالفت کرد ، به همین راحتی حرف پدرم رو قبول می‌کردم ، تا اول و آخر کار من به اینجا نمی کشید . خانم جان که باز اشک از چشمانش سرازیر شده بود ، صدایش را بلند کرد : _بس کن مستانه ... اینقدر داغ دلم رو تازه نکن دختر ... تو اگه پدر و مادرت رو از دست دادی ... منم پسر و عروسم رو از دست دادم ... فکر نکن فقط حال دل تو خرابه ... حال همه ی ما همینه . به زحمت برخاستم. دست به سینه ی دیوار بود که حالا تکیه گاه من شده بود . _پس از این خرابترش نمیکنم ... من برمیگردم تهران ... خونه خودمون . و صدای اعتراض همه برخواست : _ مستانه ! 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم به زحمت با پاهایی که مرا روی زمین می کشیدند یا واقعاً قصد ترک خانه خانم جان را هم داشتند ، سمت حیاط رفتم. طولی نکشید که مهیار دنبالم آمد . تازه به ورودی در حیاط رسیده بودم که بازویم را گرفت و مرا همانجا نگهداشت . لحظه ای نگاهش توی صورتم چرخ خورد و بعد در چشمان بی قرار من نشست . چقدر تفاهم داشتیم . هر دو بی قرار و مظطرب. اما اینجا پایان کار ما بود . _ بذار من درستش می کنم ... تو فقط قبول کن با من بیای ... که هم برات خوبه ، حال و هوات عوض میشه و هم... سرم را از او برگرداندم . حالا منظره تمام حیاط در دایره ی دیدم بود و خاطرات و خنده های کودکی من و مهیار باز داشت رخ می کشید به آه حسرت . _ما به درد هم نمیخوریم ... بزار و برو ... دیگه خدا چه جوری باید به ما بگه که ما به درد هم نمی خوریم ...خون ما که به هم نمیخوره ... اصرار کردی برای پیوندمون ، خدا مادر و پدرم را هم ازم گرفت ... حالا هم که مادر و پدرت راضی نیستند ... برو مهیار ... برو سراغ زندگی خودت ... بزار من با خاطره هام خوش باشم . داغی اشکی که روی صورتم نشست را حس کردم . دستش از روی بازویم افتاد و صدایش به وضوح لرزید : _تورو خدا اینجوری فکر نکن مستانه ... همه اینا رو میشه درست کرد ... بسپارش به من . ناگهان فریاد کشیدم : _چه جوری میشه درستش کرد ؟! ... بگو ؟ ... اگه راست میگی اول مادر و پدر من رو زنده کن ... زود باش ... تو که میگی میشه درستش میکنی ، پس اول دایی و زن دایی خودتو زنده کن ... لبانش از بغض لرزید ، اما آنقدر آنها را محکم روی هم می فشرد که صدای شکستن بغضش را نشنوم . فقط نگاهم کرد و من در همان نگاه ساده‌اش ، چیزی دیدم که برایم کافی بود . زجری که داشت تحمل می‌کرد و من برای دیدن زجرش، حکم زنده شدن مرگ پدر و مادرم را صادر کرده بودم! اشک در چشمانش نشست . قدمی به عقب رفت و با نفس بلندی گفت : _ باشه تو نیا ... ولی لااقل فکر کن می خوام دفعه بعدی که میبینمت یه جواب قانع کننده به من بدی ... به من بگی چرا منو رد کردی . یک دفعه عصبی شدم و جوابم به بعد نرسید . همان لحظه جلوی چشمانش نعره زدم : _جواب قانع کننده میخوای ؟ ... چه جوابی قانع کننده تر از این که ما به درد هم نمیخوریم ... ما قسمت هم نیستیم ... جواب آزمایش ژنتیک ... اون هم از مرگ پدر و مادر من ... دیگه چجوری میخوای بهت جواب قانع کننده بدم ؟! 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم چند ثانیه فقط نگاهم کرد و بعد رفت سمت پله های طبقه دوم . صدای بسته شدن در اتاقش امد و من که انگار تمام انرژی ام را صرف حرف زدن کرده بودم ، روی سینه دیوار سر خوردم سمت زمین . همان جا نشستم و آهسته گریستم . نمی‌دانم چرا روزگار انقدر بد شده بود که نمی خواست ما را با هم ببیند . فردای آن روز وقتی برای نماز صبح از خواب بیدار شدم ، از پنجره اتاقم دیدم که آقا آصف و عمه زیبا سوار ماشین شدند و مهیار هم با نگاهی به سمت پنجره اتاقم ، با تامل درون ماشین نشست . از کنار پرده توری پنجره ، مطمئناً نمی توانست مرا به خوبی ببینند ، اما من خوب می توانستم حتی رنگ نگاهش را هم ببینم که چقدر سیاه و غمگین بود . با تاملی که در رفتارش دیدم خوب می توانستم حدس بزنم که چقدر سخت دل کند و شاید همان لحظه بود که تقدیر ما رقم خورد . یا شاید صاحب شبها و روزهایم پای همان صفحه نوشت : " تقدیرش تغییر کرد " و امضا زد . کنار همین پنجره نشستم و با آن که تا آن روز خودم فریاد زدم که ما قسمت هم نیستیم ، اما نمی دانم چرا با دیدن رفتار مهیار ، اشک روی صورتم نشست . دلم بیقراری کرد و چشمانم پر اشک شد ، برای همان پایان قابل پیش بینی . آن روز و آن ساعت و آن لحظه با همه تلخی هایش ، ورقی از دفتر خاطراتم شد . بعد از رفتن مهیار با با گذراندن ۱۰ جلسه فیزیوتراپی ، حال و اوضاع پاهایم بهتر شد و کم کم نوبت خداحافظی من از خانم جان هم فرا رسید و بالاخره یک شب وقتی و ساکم و وسایل ناچیزم را می بستم ، وارد اتاقم شد . با یک نگاه ساده کافی بود ، حالم را بخواند . _مستانه . _خانم جان ... بابت این چند وقت که اجازه دادید پیشت بمونم ممنونم ... _ببین مستان جان ... من تنهام .... تو باشی پیشم هم خیالم راحت تره هم از تنهایی دق نمی کنم . دستم روی ساک کوچک لباسهایم خشک شد و خانم جان ادامه داد : _ اصف زنگ زده ... کلی قسم و آیه که یا مستانه باید پیش ما باشه یا شما ... راست میگه به خدا ... درست نیست تنها باشی دخترم . _ تنها نیستم ... میرم تهران وسایلمو جمع می کنم میرم خونه خالم تو شیراز . _ اخه تو کجا طاقت داری بری پیش اونا ... مادرت با خاله ات مشکل داشت ... کسی که از مراسم خواهرش فقط همون مسجد رو اومد و ختم ، چه انتظاری داری ... به خدا تو اگه پیشم باشی من یک عمر تازه میگیرم ... منو تنها نذار مادرجون ... دق می کنم . _ نگو دیگه خانم جان . و انگار منتظر همین لحظه بود : _پس پیشم بمون . مردد شدم . خوب میدانستم تنهایی دیوانه ام میکند . به همین خاطر ماندم اما جریان فروش خانه و اسباب و اثاثیه خانه پدری خودش کلی کار داشت . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان انلاین 🌱 خانه‌پدری برای فروش گذاشته شد این تصمیم به اصرار خانم جان گرفته شد و سهم من از آن خاطرات تنها جعبه هایی بود که پر شده بود از اسباب و اثاثیه ای که خانم جان درون انباری چید . انگار ورق به ورق دفتر زندگی من رسیده بود به فصل تنهایی . داشتم نابود می شدم انگار . درگیر کلی حس غریب و دلتنگ بودم و تنها کارم شده بود رفتن به ته باغ و تکیه زدن به همان درخت سیبی که شروع عاشقانه ی خاطراتم بود و حالا تکیه گاه گریه هایم در فصل تنهایی . چهلم پدر و مادر فرا رسید و باز هم خانه خانم جان پر شد از رفت و آمد . عمه افروز و آقا آصف و مهیار به همراه برادر آقا آصف و خانواده‌شان به خانه خانم جان آمدند . خیلی سال بود که آنها را ندیده بودم . توران خانوم ، زن عموی مهیار به همراه عادل خان عموی مهیار ، که دو فرزند داشتند ، رها دختری که همسن خودم بود و رهام ، پسری که یک سال از مهیار بزرگتر بود . با دیدن بنز مدل بالایشان حدس می زدم که وضع مالی خوبی دارند و البته غیر از مدل ماشینشان ، سر و تیپ و مدل لباس هایشان هم دلیل بر این برداشت من بود . اما نمی‌دانم چرا از نگاهشان دلم که هیچ ، حتی حالم هم بد میشد . توران خانم با آنهمه عطری که داشت خفه ام می کرد ، چنان مرا در آغوش گرفت که به راستی نفسم قطع شد. خودش را که عقب کشید ، با آن روسری ساتن مشکی و گره ای که دور گردنش زده بود ، سری تکان داد و گفت: _ الهی بگردم برات دختر جون ... هیچ غصه نخوری ها ... به افروز هم گفتم تو مثل رها دختر خودمی ... اصلاً دوست دارم بیای محمودآباد پیش خودمون زندگی کنی . و بعد چنان قسم والله را بلند گفت که حرصم گرفت . انگار داشت دختر ۵ ساله ای را با حقارت یتیم بودنش ، به سرپرستی قبول می‌کرد . به زحمت جلوی زبانم را گرفتم که آبروداری کنم اما انگار حقارت در نگاه این خانواده ارثی بود . رها دختری که خاطره زیادی از او در ذهنم نمانده بود ، جلو آمد و طوری دستش را سمتم دراز کرد که انگار بیشتر قصدش این بود که روی دستش بوسه ای بزنم . تنها نگاهش کردم و در عوض آن همه غروری که از چشمان سرکشش می بارید ، خودم را عقب کشیدم و رو به عمه افروز که غم زده نگاهم میکرد گفتم : _ من حالم بده عمه ...میرم اتاقم . و حتی جواب سلام رهام ، پسری که تازه می خواست خودش را به من معرفی کند را هم ندادم . باز در اتاقم حبس شدم اما این راهکار مناسبی نبود برای روبرو شدن با آن همه حقارتی که در چشمانشان برایم به نمایش می‌گذاشتند . تا ظهر در اتاق ماندم تا بلاخره عمه سراغم آمد : _ بیا پایین عزیزم ... ناسلامتی تو صاحب عزایی باید تو جمع ما باشی . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم _ جمعی که میخواد فقط بوی عطر و ادکلنش رو به رخ من بکشه و لباس های گرون قیمت و انگشترهای طلاش رو نشونم بده ، واسه تسلیت گفتن اینجا نیومده . عمه نفسش را در هوا فوت کرد و آهسته تر از قبل گفت: _ چی بگم ... خودشون خودشون رو دعوت کردند و آمدن حالا من چی بگم ؟ ... بگم چرا اومدید ؟ پشت به عمه ، رو به پنجره ایستادم و گفتم : _یه طوری با من حرف میزنه انگار من یه دختر ۵ ساله ام که نیاز به سرپرست دارم ! عمه سری تکان داد : _میدونم ... میدونم مستانه جان ... خودم بابت حرفی که زد خیلی ازش دلخور شدم ... حالا بیا پایین خانم جون سفره رو چیده ، نباشی زشته ... یه دنیا باز حرف و حدیث برات درست میکنن . _فقط به حرمت شما بهشون هیچی نمیگم عمه ... وگرنه ازشون نمیترسم ... _میدونم عمه جون ...میدونم عزیزم ... حالا بیا باهم بریم پایین ... اگر من تنها برم آصف میاد دنبالت ها . واقعاً به حرمت آقا آصف و عمه افروز به جمع برگشتم . همه سر سفره جمع بودند که با ورود من چشمها سمتم آمد و از میان آنهمه نگاه خیره ، یک دفعه چشمانم چرخید سمت نگاه مهیار . شاید تنها یک ثانیه نگاهش تاب نگاهم را آورد و فوری سرش را پایین انداخت . همه باز سرشان چرخید سمت سفره جز یک نفر . رهام کمی جابجا شد و به مهیار هم اشاره کرد تا به این نحو جایی برای من هم سر سفره باز شود . سمت عمه افروز نشستم . خانم جان بی تعارف گفت : _ دیگه ببخشید ... صبح با مستانه سر خاک بودیم ، نشد یه غذای درست و حسابی درست کنم ، وقت نبود . عادل خان برادر آقا آصف فوری گفت: _ نه خانم جان ... شما ببخشید که اسباب زحمت شدیم ... ولی خوب نمیشد که نیاییم ... برای مراسم خاکسپاری و ختم آقا ارجمند ، ما ایران نبودیم ، وقتی برگشتیم هم فرصت نشد خدمت شما برسیم ... واسه همین چهلم رسیدیم خدمتتون . یک کفگیر سرخالی از دمپختک خانم جان برای خودم کشیدم و در حالی که از سالاد شیرازی دسترنج عمه کنار بشقاب میریختم شنیدم که فوراً توران خانم گفت : _خوب حالا مستانه جان قراره با حاج خانم زندگی کنی یا افروز جون ؟ یک لحظه همه خشکشان زد . انگار می دانستند که جای آن سوال وسط سفره خانم جان و آن روز که تازه چهلم پدر و مادرم بود ، نبود . همان سکوت همه ، شاید بهترین جواب برای این پرسش بی وقت بود ، اما عادل خان با سرفه ای مصلحتی ، توجه همه را به خودش جلب کرد و گفت : _ حاج خانوم ما که امروز مزاحم شدیم ... انشالله به ما افتخار بدید بیاید خونه ما که از خجالتتون در بیایم . _خواهش می‌کنم ... کاری نکردم ... شما زحمت کشیدید تشریف آوردید ... بفرمایید تو رو خدا ، غذا سرد شد . و باز توران خانم با مکثی گفت : _ حالا یه بار که اومدید منزل ما ، واستون یه فسنجون درست می کنم که انگشت های دست تون رو هم بخورید . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺نورے از آسمانهاے الهی 🌸براے تابیدن به اجابت 🌺آرزوهایتان می طلبم 🌸و الهی ڪه بهترینها 🌺در بهترین زمان 🌸براے شما خوبانم حاصل شود ⭐️شبـ🌙ـتون ستاره باران⭐️ 💎