فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شروع هفته تون عااالی
🌸زندگی و کسب و کارتون پُر برکت
🌸قلبتون پُر مهر
🌸لب تون پُر از لبخند
🌸جسم و جانتون سلامت
🌸ولحظه هاتون پُر از نگاه خدا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 دو دقیقه حرف آخر الزمانی.
🚩 حرف دل سید حسن نصرالله : ما در دل نبردی بزرگ هستیم.امام خیمه گاه ما امام خامنه ای است.در این جنگ بی طرفی وجود نداردیا با حسین هستی و یا با یزید و فرمانده حسینی ما بگوید بایستید شب فرارسید میگوییم اگر هزار بار کشته شویم
#ما_ترکناک_یابن_الحسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مقصــدخداســټ
#فوقالعادهشنیــدنے
■ صحبت از ولایت حضرت آقا امام خامنه ای بهانه ای شد تا دوباره از آن ولادت حیرت انگیز یادی نمائیم.
روایت بسیار زیبای حجت الاسلام سعیدی
یاعلی یاعلی یاعلی❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حضــرټعشــــق
#استــــوࢪے.✨♥️
•●🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 ●•
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر❗️
{ٺو اگہ موقعـ گـناه ڪردنـ... یاد همیــن یه جملہ بیوفتے مطمئــن باش اون گنـاه ڪوفتٺــ میشــہ...
••[هر گناه= یـہ سیلے به صورٺ امامـ زمان(عج)]••💔😔
💠و حاجـ حسیــــن یڪتا همـ میگہ:
به خــدا از شهداهمـ جلو میزنیــد اگہ لذّت گناه گردنـ ڪوفتتونــ بشـہ):
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت38
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
شاید رسید همان روزی که باید می رسید . درست روز آخر محرمیت ما ، عمه زیبا و آقا آصف هم به خانه ی خانم جان آمدند .
در نگاه بیقرار هردویشان می توانستم ببینم که به چه چیزی فکر میکنند . بعد از شام بود که خانم جان باز از سیب های سرخ باغش ، سبدی آورد ، که حالا انگار طالبی نداشت .
یک سبد سیب سرخ آورد و نشست کف اتاق و در حالی که شروع کرده بود به پوست گرفتن تکتک سیب ها گفت :
_ فردا مهیار هم میره و این خونه سوت و کور میشه .
عمه زیبا نگاهی به خانم جان انداخت و نیم نگاهی به من :
_خب مادر جون ، شما هم بیاین یه هفته ای خونه ی ما ، تا حال و هوات عوض بشه .
خانم جان آه غلیظی کشید و سیب سوم را هم پوست گرفت و آقا سفر بی مقدمه گفت :
_ مستانه جان ... شما هم بیا برای روحیت خوبه .
بی تعارف گفتم :
_ممنون ... من همینجا راحت ترم .
و عمه نفس بلندی کشید و آهسته زمزمه کرد :
_ آخه مهیار میخواد بیاد و اون وقت تنها میشی .
_ تنهایی رو دوست دارم .
حتی دست خانم جان هم از پوست گرفتن سیب ها باز ماند . حالا نگاه همه ، حتی مهیار سمت من بود که گفت :
_ مستانه جان ... امشب مهلت محرمیتمون تموم میشه آخه .
سر بلند کردم و گفتم :
_خب بشه .
همه نگاهها خشک رو شد روی صورت من . عمه ادامه ی حرف مهیار را گرفت :
_خب بریم خونه ی ما ، باهم صحبت کنیم ، ببینیم باید چه کار کنیم .
سرد و یخ زده به عمه خیره شدم.
_چه کار باید بکنیم ؟! ... وقتی محرمیت ما تموم میشه ، یعنی همه چی تمومه دیگه .
اینبار آقا آصف ادامه داد :
_ببین دخترم ... درسته که ما مخالف عقد تو و مهیار هستیم ، اما شاید بتونیم ...
دیگر نگذاشتم ادامه ی آن شاید ها گفته شود . عصبی جواب دادم :
_شایدی در کار نیست آقا آصف ... به من نگاه کنید ... فلج شدم ... پدر و مادر هم ندارم ... یه دختر زمین گیر شده که دیگه هیچ کسی رو نداره و به قول خودتون با پسر شما هم مشکل ژنتیکی داره ... چجوری میشه ، درستش کرد ؟!
همه سکوت کردند. گرچه خودم هم همین را می خواستم اما نمی دانم چرا دلم بدجوری از این سکوت شکست و اشک از چشمانم سرازیر شد که ادامه دادم :
_فایده ای نداره ... وضعیت من و مهیار همینه ... فقط کاش اون شبی که پدرم مخالفت کرد ، به همین راحتی حرف پدرم رو قبول میکردم ، تا اول و آخر کار من به اینجا نمی کشید .
خانم جان که باز اشک از چشمانش سرازیر شده بود ، صدایش را بلند کرد :
_بس کن مستانه ... اینقدر داغ دلم رو تازه نکن دختر ... تو اگه پدر و مادرت رو از دست دادی ... منم پسر و عروسم رو از دست دادم ... فکر نکن فقط حال دل تو خرابه ... حال همه ی ما همینه .
به زحمت برخاستم. دست به سینه ی دیوار بود که حالا تکیه گاه من شده بود .
_پس از این خرابترش نمیکنم ... من برمیگردم تهران ... خونه خودمون .
و صدای اعتراض همه برخواست :
_ مستانه !
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت39
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
به زحمت با پاهایی که مرا روی زمین می کشیدند یا واقعاً قصد ترک خانه خانم جان را هم داشتند ، سمت حیاط رفتم.
طولی نکشید که مهیار دنبالم آمد . تازه به ورودی در حیاط رسیده بودم که بازویم را گرفت و مرا همانجا نگهداشت . لحظه ای نگاهش توی صورتم چرخ خورد و بعد در چشمان بی قرار من نشست .
چقدر تفاهم داشتیم . هر دو بی قرار و مظطرب. اما اینجا پایان کار ما بود .
_ بذار من درستش می کنم ... تو فقط قبول کن با من بیای ... که هم برات خوبه ، حال و هوات عوض میشه و هم...
سرم را از او برگرداندم . حالا منظره تمام حیاط در دایره ی دیدم بود و خاطرات و خنده های کودکی من و مهیار باز داشت رخ می کشید به آه حسرت .
_ما به درد هم نمیخوریم ... بزار و برو ... دیگه خدا چه جوری باید به ما بگه که ما به درد هم نمی خوریم ...خون ما که به هم نمیخوره ... اصرار کردی برای پیوندمون ، خدا مادر و پدرم را هم ازم گرفت ... حالا هم که مادر و پدرت راضی نیستند ... برو مهیار ... برو سراغ زندگی خودت ... بزار من با خاطره هام خوش باشم .
داغی اشکی که روی صورتم نشست را حس کردم . دستش از روی بازویم افتاد و صدایش به وضوح لرزید :
_تورو خدا اینجوری فکر نکن مستانه ... همه اینا رو میشه درست کرد ... بسپارش به من .
ناگهان فریاد کشیدم :
_چه جوری میشه درستش کرد ؟! ... بگو ؟ ... اگه راست میگی اول مادر و پدر من رو زنده کن ... زود باش ... تو که میگی میشه درستش میکنی ، پس اول دایی و زن دایی خودتو زنده کن ...
لبانش از بغض لرزید ، اما آنقدر آنها را محکم روی هم می فشرد که صدای شکستن بغضش را نشنوم .
فقط نگاهم کرد و من در همان نگاه سادهاش ، چیزی دیدم که برایم کافی بود . زجری که داشت تحمل میکرد و من برای دیدن زجرش، حکم زنده شدن مرگ پدر و مادرم را صادر کرده بودم!
اشک در چشمانش نشست . قدمی به عقب رفت و با نفس بلندی گفت :
_ باشه تو نیا ... ولی لااقل فکر کن می خوام دفعه بعدی که میبینمت یه جواب قانع کننده به من بدی ... به من بگی چرا منو رد کردی .
یک دفعه عصبی شدم و جوابم به بعد نرسید . همان لحظه جلوی چشمانش نعره زدم :
_جواب قانع کننده میخوای ؟ ... چه جوابی قانع کننده تر از این که ما به درد هم نمیخوریم ... ما قسمت هم نیستیم ... جواب آزمایش ژنتیک ... اون هم از مرگ پدر و مادر من ... دیگه چجوری میخوای بهت جواب قانع کننده بدم ؟!
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت40
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
چند ثانیه فقط نگاهم کرد و بعد رفت سمت پله های طبقه دوم . صدای بسته شدن در اتاقش امد و من که انگار تمام انرژی ام را صرف حرف زدن کرده بودم ، روی سینه دیوار سر خوردم سمت زمین . همان جا نشستم و آهسته گریستم . نمیدانم چرا روزگار انقدر بد شده بود که نمی خواست ما را با هم ببیند .
فردای آن روز وقتی برای نماز صبح از خواب بیدار شدم ، از پنجره اتاقم دیدم که آقا آصف و عمه زیبا سوار ماشین شدند و مهیار هم با نگاهی به سمت پنجره اتاقم ، با تامل درون ماشین نشست .
از کنار پرده توری پنجره ، مطمئناً نمی توانست مرا به خوبی ببینند ، اما من خوب می توانستم حتی رنگ نگاهش را هم ببینم که چقدر سیاه و غمگین بود . با تاملی که در رفتارش دیدم خوب می توانستم حدس بزنم که چقدر سخت دل کند و شاید همان لحظه بود که تقدیر ما رقم خورد . یا شاید صاحب شبها و روزهایم پای همان صفحه نوشت :
" تقدیرش تغییر کرد "
و امضا زد .
کنار همین پنجره نشستم و با آن که تا آن روز خودم فریاد زدم که ما قسمت هم نیستیم ، اما نمی دانم چرا با دیدن رفتار مهیار ، اشک روی صورتم نشست . دلم بیقراری کرد و چشمانم پر اشک شد ، برای همان پایان قابل پیش بینی .
آن روز و آن ساعت و آن لحظه با همه تلخی هایش ، ورقی از دفتر خاطراتم شد .
بعد از رفتن مهیار با با گذراندن ۱۰ جلسه فیزیوتراپی ، حال و اوضاع پاهایم بهتر شد و کم کم نوبت خداحافظی من از خانم جان هم فرا رسید و بالاخره یک شب وقتی و ساکم و وسایل ناچیزم را می بستم ، وارد اتاقم شد .
با یک نگاه ساده کافی بود ، حالم را بخواند .
_مستانه .
_خانم جان ... بابت این چند وقت که اجازه دادید پیشت بمونم ممنونم ...
_ببین مستان جان ... من تنهام .... تو باشی پیشم هم خیالم راحت تره هم از تنهایی دق نمی کنم .
دستم روی ساک کوچک لباسهایم خشک شد و خانم جان ادامه داد :
_ اصف زنگ زده ... کلی قسم و آیه که یا مستانه باید پیش ما باشه یا شما ... راست میگه به خدا ... درست نیست تنها باشی دخترم .
_ تنها نیستم ... میرم تهران وسایلمو جمع می کنم میرم خونه خالم تو شیراز .
_ اخه تو کجا طاقت داری بری پیش اونا ... مادرت با خاله ات مشکل داشت ... کسی که از مراسم خواهرش فقط همون مسجد رو اومد و ختم ، چه انتظاری داری ... به خدا تو اگه پیشم باشی من یک عمر تازه میگیرم ... منو تنها نذار مادرجون ... دق می کنم .
_ نگو دیگه خانم جان .
و انگار منتظر همین لحظه بود :
_پس پیشم بمون .
مردد شدم . خوب میدانستم تنهایی دیوانه ام میکند . به همین خاطر ماندم اما جریان فروش خانه و اسباب و اثاثیه خانه پدری خودش کلی کار داشت .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت41
رمان انلاین
#مثل_پیچک 🌱
خانهپدری برای فروش گذاشته شد این تصمیم به اصرار خانم جان گرفته شد و سهم من از آن خاطرات تنها جعبه هایی بود که پر شده بود از اسباب و اثاثیه ای که خانم جان درون انباری چید .
انگار ورق به ورق دفتر زندگی من رسیده بود به فصل تنهایی . داشتم نابود می شدم انگار . درگیر کلی حس غریب و دلتنگ بودم و تنها کارم شده بود رفتن به ته باغ و تکیه زدن به همان درخت سیبی که شروع عاشقانه ی خاطراتم بود و حالا تکیه گاه گریه هایم در فصل تنهایی .
چهلم پدر و مادر فرا رسید و باز هم خانه خانم جان پر شد از رفت و آمد .
عمه افروز و آقا آصف و مهیار به همراه برادر آقا آصف و خانوادهشان به خانه خانم جان آمدند .
خیلی سال بود که آنها را ندیده بودم . توران خانوم ، زن عموی مهیار به همراه عادل خان عموی مهیار ، که دو فرزند داشتند ، رها دختری که همسن خودم بود و رهام ، پسری که یک سال از مهیار بزرگتر بود .
با دیدن بنز مدل بالایشان حدس می زدم که وضع مالی خوبی دارند و البته غیر از مدل ماشینشان ، سر و تیپ و مدل لباس هایشان هم دلیل بر این برداشت من بود .
اما نمیدانم چرا از نگاهشان دلم که هیچ ، حتی حالم هم بد میشد .
توران خانم با آنهمه عطری که داشت خفه ام می کرد ، چنان مرا در آغوش گرفت که به راستی نفسم قطع شد. خودش را که عقب کشید ، با آن روسری ساتن مشکی و گره ای که دور گردنش زده بود ، سری تکان داد و گفت:
_ الهی بگردم برات دختر جون ... هیچ غصه نخوری ها ... به افروز هم گفتم تو مثل رها دختر خودمی ... اصلاً دوست دارم بیای محمودآباد پیش خودمون زندگی کنی .
و بعد چنان قسم والله را بلند گفت که حرصم گرفت . انگار داشت دختر ۵ ساله ای را با حقارت یتیم بودنش ، به سرپرستی قبول میکرد .
به زحمت جلوی زبانم را گرفتم که آبروداری کنم اما انگار حقارت در نگاه این خانواده ارثی بود .
رها دختری که خاطره زیادی از او در ذهنم نمانده بود ، جلو آمد و طوری دستش را سمتم دراز کرد که انگار بیشتر قصدش این بود که روی دستش بوسه ای بزنم .
تنها نگاهش کردم و در عوض آن همه غروری که از چشمان سرکشش می بارید ، خودم را عقب کشیدم و رو به عمه افروز که غم زده نگاهم میکرد گفتم :
_ من حالم بده عمه ...میرم اتاقم .
و حتی جواب سلام رهام ، پسری که تازه می خواست خودش را به من معرفی کند را هم ندادم .
باز در اتاقم حبس شدم اما این راهکار مناسبی نبود برای روبرو شدن با آن همه حقارتی که در چشمانشان برایم به نمایش میگذاشتند .
تا ظهر در اتاق ماندم تا بلاخره عمه سراغم آمد :
_ بیا پایین عزیزم ... ناسلامتی تو صاحب عزایی باید تو جمع ما باشی .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت42
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
_ جمعی که میخواد فقط بوی عطر و ادکلنش رو به رخ من بکشه و لباس های گرون قیمت و انگشترهای طلاش رو نشونم بده ، واسه تسلیت گفتن اینجا نیومده .
عمه نفسش را در هوا فوت کرد و آهسته تر از قبل گفت:
_ چی بگم ... خودشون خودشون رو دعوت کردند و آمدن حالا من چی بگم ؟ ... بگم چرا اومدید ؟
پشت به عمه ، رو به پنجره ایستادم و گفتم :
_یه طوری با من حرف میزنه انگار من یه دختر ۵ ساله ام که نیاز به سرپرست دارم !
عمه سری تکان داد :
_میدونم ... میدونم مستانه جان ... خودم بابت حرفی که زد خیلی ازش دلخور شدم ... حالا بیا پایین خانم جون سفره رو چیده ، نباشی زشته ... یه دنیا باز حرف و حدیث برات درست میکنن .
_فقط به حرمت شما بهشون هیچی نمیگم عمه ... وگرنه ازشون نمیترسم ...
_میدونم عمه جون ...میدونم عزیزم ... حالا بیا باهم بریم پایین ... اگر من تنها برم آصف میاد دنبالت ها .
واقعاً به حرمت آقا آصف و عمه افروز به جمع برگشتم . همه سر سفره جمع بودند که با ورود من چشمها سمتم آمد و از میان آنهمه نگاه خیره ، یک دفعه چشمانم چرخید سمت نگاه مهیار . شاید تنها یک ثانیه نگاهش تاب نگاهم را آورد و فوری سرش را پایین انداخت .
همه باز سرشان چرخید سمت سفره جز یک نفر . رهام کمی جابجا شد و به مهیار هم اشاره کرد تا به این نحو جایی برای من هم سر سفره باز شود .
سمت عمه افروز نشستم . خانم جان بی تعارف گفت :
_ دیگه ببخشید ... صبح با مستانه سر خاک بودیم ، نشد یه غذای درست و حسابی درست کنم ، وقت نبود .
عادل خان برادر آقا آصف فوری گفت:
_ نه خانم جان ... شما ببخشید که اسباب زحمت شدیم ... ولی خوب نمیشد که نیاییم ... برای مراسم خاکسپاری و ختم آقا ارجمند ، ما ایران نبودیم ، وقتی برگشتیم هم فرصت نشد خدمت شما برسیم ... واسه همین چهلم رسیدیم خدمتتون .
یک کفگیر سرخالی از دمپختک خانم جان برای خودم کشیدم و در حالی که از سالاد شیرازی دسترنج عمه کنار بشقاب میریختم شنیدم که فوراً توران خانم گفت :
_خوب حالا مستانه جان قراره با حاج خانم زندگی کنی یا افروز جون ؟
یک لحظه همه خشکشان زد . انگار می دانستند که جای آن سوال وسط سفره خانم جان و آن روز که تازه چهلم پدر و مادرم بود ، نبود .
همان سکوت همه ، شاید بهترین جواب برای این پرسش بی وقت بود ، اما عادل خان با سرفه ای مصلحتی ، توجه همه را به خودش جلب کرد و گفت :
_ حاج خانوم ما که امروز مزاحم شدیم ... انشالله به ما افتخار بدید بیاید خونه ما که از خجالتتون در بیایم .
_خواهش میکنم ... کاری نکردم ... شما زحمت کشیدید تشریف آوردید ... بفرمایید تو رو خدا ، غذا سرد شد .
و باز توران خانم با مکثی گفت :
_ حالا یه بار که اومدید منزل ما ، واستون یه فسنجون درست می کنم که انگشت های دست تون رو هم بخورید .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•