🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#الوعده وفا😁❤️
#پارت41
سرم رابه علامت منفی تکان دادم وزل زدم به روبرویم، که یک تندیس، از شهیدی بود که پا نداشت، نمی دانم چرافکرکردم ماهم مثل عراقیها پای آقای معصومی راناقص کردیم. بعدنگاهی به پایش انداختم وتوی دلم خداروشکرکردم که دیگر می تواند راه برود وهمه چیز تمام شده است.
بابای ریحانه باتعجب نگاهم کردوریحانه رااز بغلش پایین آوردو ودستش راگرفت وگفت:
–ریحانه خانم دیگه بایدبریم پارک. ریحانه پای پدرش را بغل کردو چندبارکلمه ی بغل راتکرارکرد. همین که خم شدم از پدرش جدایش کنم وبغلش کنم، زودتراز من آقای معصومی به آغوش گرفتش.
–شماخسته شدید، اجازه بدیدیه کم هم من بغلش کنم.
بااخم ریزی که بین دوابرویش نشست نگاهم کردوگفت:
–دیگه میریم، بقیه اش بمونه واسه وقتی که حالتون خوب شد.
می خواستم مخالفت کنم وبگویم، ناراحتیم ازدست خودم است نه اینجا، ولی نگفتم و سربه زیردنبالش راه افتادم.
باصدای اذان جلوی یک مسجدپارک کردو رفتیم نماز خواندیم وبعدش هم پارک، ریحانه کلی با پدرش بازی کرد. من هم روی نیمکت نگاهشان می کردم و به این فکر می کردم که چقدرخوشبخته کسی که همسر آقای معصومی بشود. زندگی را از تمام ابعادش نگاه می کند. صدای آقای معصومی من را از افکارم بیرون آورد.
ــ بریم؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
– کجا؟
ــ بریم شام بخوریم.
ــ نه دیگه زحمت نمیدم اگه منو برسونید ممنون میشم.
ــ نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
–یعنی اینقدر عجله دارید از دست ما خلاص بشید؟
ــ نه اصلا.فقط نخواستم...
حرفم را برید و گفت:
–باشما بودن جزءبهترین ساعات زندگی ماست، بعد رویش را کرد طرف ریحانه و گفت:
– مگه نه دخترم؟
از حرفش سرخ شدم وفقط لبخند زدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
☂☂❄️☂☂❄️☂☂❄️☂☂❄️☂☂❄️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت41
چند روزی میشد که رفتار آقای طراوت کمی تغییر کرده بود.
یعنی من احساس میکردم که تغییر کرده. چند بار برایم چای آورد و یک بار هم که با خودم ناهار نیاورده بودم برایم غذا سفارش داد، آن هم چه غذایی، " برگ مخصوص" در این گرانی گوشت هر چه اصرار کردم پولش را قبول نکرد و گفت:
–تو کارمند منم هستی، آدم به رئیسش پول غذا میده؟
"بالاخره اینجا چندتا ریئس داره"
خیلی خودمانی حرف میزد. ولی من خشک و جدی بودم. گاهی حتی لبخند هم نمیزدم. بعد از ماجرای سرکار گذاشتن رامین دیگر به مردها بیاعتماد شدم.
به نظرم همهشان در ظاهر قصد ازدواج دارند ولی در باطن فقط خدا میداند که چه فکری در سرشان است.
هنوز هم فرصت پیدا کردن برای خواندن نماز، آن هم در مسجد سر خیابان مشکل آفرین بود. باید بهانهایی سر هم میکردم و از شرکت بیرون میرفتم.
بالاخره یک روز خانم ولدی مرا کنار کشید و با محبت مادرانهایی گفت:
–ببین دخترم، توام مثل بچهی خودمی بگو ببینم چرا بعد از ناهار یواشکی میری بیرون؟
سرم را پایین انداختم.
–چند بار پرسیدید منم گفتم که، یه کاریه میرم انجام میدم دیگه، مگه اشکالی داره؟
صدایش را پایینتر آورد طوری که به زور میشنیدم.
–به خدا تو حیفی، چرا این کار رو با خودت میکنی؟ ولی ناراحت نباش، درست میشه فقط باید اراده کنی. من یه کمپ میشناسم کارش خیلی خوبه، تضمین صد در صد...
شلیک خندهام باعث شد حرفش ناتمام بماند.
خنده کنان روی صندلی میز ناهار خوری آبدارخانه نشستم.
او هم روبرویم نشست. هنوز ژستش را حفظ کرده بود.
–حالا چی میزنی؟
من دوباره خندیدم و به زور گفتم:
–خانم ولدی چی میگید شما؟
–انکار نکن دخترم، عیبی نداره من مثل تو زیاد دیدم، من که غریبه نیستم.
خندهام شدیدتر شد. دلم را گرفتم و گفتم:
–مگه خودتون تو کمپ هستید که زیاد دیدید؟
خانم ولدی دیگر حرفی نزد و دستش را گذاشت زیر چانهاش و به چشمهایم زل زد.
بلعمی با همان ناز و ادای همیشگیاش وارد آبدارخانه شد و پرسید:
–چی شده؟ جوک تعریف میکنید؟ بگید ما هم بخندیم.
من در جوابش فقط خندیدم.
خانم ولدی بلند شد و رو به بلعمی گفت:
–هیچی بابا، معلوم نیست چشه؟
–بلعمی متفکر نگاهم کرد.
–ولدی جان، این حالش خوبه؟؟ اصلا تو چته؟ نه به این، نه به تو، چرا دمغی؟
ولدی گفت:
–منم مثل تو. الان وایسادم خندش تموم بشه بگه چی شده.
از خنده اشکم سرازیر شده بود. بلند شدم و شیر آب را باز کردم و تا آبی به دست و صورتم بزنم.
بلعمی گفت:
–آب نزن، بیا با دستمال پاک کن. ریملت میریزه.
از حرف بلعمی دوباره خندهام گرفت.
بلعمی نگاهی به ولدی انداخت و گفت:
– مگه حرفم خنده داشت؟
بالاخره کمی آب به صورتم زدم و گفتم:
–ریمل نزدم.
بلعمی جوری براندازم کرد که یعنی خودتی. احتمالا باورش نشد.
خانم ولدی یک استکان چای ریخت و دست بلعمی داد و گفت:
–مژههای خودشه بابا، کم هست ولی بلند و فره. هممون اینجا جمع نشیم بهتره، تو برو چایت رو بخور.
همان موقع راستین وارد آبدارخانه شد و رو به بلعمی با اخم گفت:
–صدای خندتون تا توی اتاق میاد، چه خبره، نمیبینید جلسه دارم؟
بلعمی با دلخوری گفت:
–آقا من نبودم. من تازه امدم. بعد پشت چشمی نازک کرد و بیرون رفت. راستین نگاهی به خانم ولدی انداخت.
–چی شده همه رو دور خودت جمع کردی، اونم با این همه سرو صدا. وقت ناهار که خیلی وقته تموم شده.
این حرفش باعث شد یاد حرف ولدی بیفتم و لبهایم کش بیاید.
راستین به طرفم آمد و با لبخند کجی گفت:
–پس خندیدنم بلدید. فوری لبهایم را جمع کردم و گفتم:
–با اجازه من برم سر کارم.
جدی گفت:
–بعد از جلسه بیایید تو اتاقم کارتون دارم. بعد جلوتر از من به طرف اتاقش رفت.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.
#الهام
#پارت41
خیلی وقتا که خوشحالیتو می بینم
از این حالت با چشمام عکس می گیرم
از تو بهتر کی می تونه
از دستای من ِ عاشق عشقو بگیره
هنوز درگیر اون چشماتم چشماتم
تو قلبت پر از خواهش
این حسو می خوامش
این حالو دوست دارم
همجنس آرامش
تو قلبت پر از خواهش
این حسو می خوامش
این حالو دوست دارم
همجنس آرامش
آهنگ که تموم شد داشتم فقط به این فکر میکردم که چرا گفت حرف دلمه !؟ حرف دلش به کی بود اصلا؟ به من ؟
یعنی عاشقم شده ! چه مزخرف .
نه بابا یه چیزی گفت همینجوری بیخیال ! ولی خوشم اومد یادم باشه وقت کردم دانلود کنم بریزم تو گوشیم
_نظرت چی بود ؟
با خونسردی و خیلی معمولی گفتم :
_ قشنگ بود .
_ همین ؟
به چهره جدیش نگاه کردم و فهمیدم واقعا منتظر جوابه انگار . با شک گفتم:
_ پس چی ؟
_ اینکه گفتم حرف دلمه چی ؟!
_ خوب خیلی از خواننده ها که میخونن انگار حرف دل ما رو میخونن! من از کجا باید بدونم حرف دل شما چیه آقای
نبوی؟
عینک دودیش رو از کنار فرمون برداشت و زد . با شیطنتی که توی صداش بود گفت :
_اگر حرف دلم به خودت مربوط بشه چی ؟ نباید بدونیش ؟
احمق ! خودش عینک زده خیالش راحته بعد صاف صاف زل میزنه به من! کاش سوار ماشینش نمیشدم چه غلطی
کردم . حس میکردم داره کاملا واضح میکنه منظورش رو
دستام یخ کرده بود . ولی بازم مثل همیشه صورتم داغ کرده بود!
نمیدونم چرا حس میکردم راه خونه داره کش میاد . اگه با مترو میومدم زودتر نمیرسیدم!؟
_ چی شد ؟ زبونتو موش خورد ؟
#پارت41
رمان انلاین
#مثل_پیچک 🌱
خانهپدری برای فروش گذاشته شد این تصمیم به اصرار خانم جان گرفته شد و سهم من از آن خاطرات تنها جعبه هایی بود که پر شده بود از اسباب و اثاثیه ای که خانم جان درون انباری چید .
انگار ورق به ورق دفتر زندگی من رسیده بود به فصل تنهایی . داشتم نابود می شدم انگار . درگیر کلی حس غریب و دلتنگ بودم و تنها کارم شده بود رفتن به ته باغ و تکیه زدن به همان درخت سیبی که شروع عاشقانه ی خاطراتم بود و حالا تکیه گاه گریه هایم در فصل تنهایی .
چهلم پدر و مادر فرا رسید و باز هم خانه خانم جان پر شد از رفت و آمد .
عمه افروز و آقا آصف و مهیار به همراه برادر آقا آصف و خانوادهشان به خانه خانم جان آمدند .
خیلی سال بود که آنها را ندیده بودم . توران خانوم ، زن عموی مهیار به همراه عادل خان عموی مهیار ، که دو فرزند داشتند ، رها دختری که همسن خودم بود و رهام ، پسری که یک سال از مهیار بزرگتر بود .
با دیدن بنز مدل بالایشان حدس می زدم که وضع مالی خوبی دارند و البته غیر از مدل ماشینشان ، سر و تیپ و مدل لباس هایشان هم دلیل بر این برداشت من بود .
اما نمیدانم چرا از نگاهشان دلم که هیچ ، حتی حالم هم بد میشد .
توران خانم با آنهمه عطری که داشت خفه ام می کرد ، چنان مرا در آغوش گرفت که به راستی نفسم قطع شد. خودش را که عقب کشید ، با آن روسری ساتن مشکی و گره ای که دور گردنش زده بود ، سری تکان داد و گفت:
_ الهی بگردم برات دختر جون ... هیچ غصه نخوری ها ... به افروز هم گفتم تو مثل رها دختر خودمی ... اصلاً دوست دارم بیای محمودآباد پیش خودمون زندگی کنی .
و بعد چنان قسم والله را بلند گفت که حرصم گرفت . انگار داشت دختر ۵ ساله ای را با حقارت یتیم بودنش ، به سرپرستی قبول میکرد .
به زحمت جلوی زبانم را گرفتم که آبروداری کنم اما انگار حقارت در نگاه این خانواده ارثی بود .
رها دختری که خاطره زیادی از او در ذهنم نمانده بود ، جلو آمد و طوری دستش را سمتم دراز کرد که انگار بیشتر قصدش این بود که روی دستش بوسه ای بزنم .
تنها نگاهش کردم و در عوض آن همه غروری که از چشمان سرکشش می بارید ، خودم را عقب کشیدم و رو به عمه افروز که غم زده نگاهم میکرد گفتم :
_ من حالم بده عمه ...میرم اتاقم .
و حتی جواب سلام رهام ، پسری که تازه می خواست خودش را به من معرفی کند را هم ندادم .
باز در اتاقم حبس شدم اما این راهکار مناسبی نبود برای روبرو شدن با آن همه حقارتی که در چشمانشان برایم به نمایش میگذاشتند .
تا ظهر در اتاق ماندم تا بلاخره عمه سراغم آمد :
_ بیا پایین عزیزم ... ناسلامتی تو صاحب عزایی باید تو جمع ما باشی .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•