eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سختیهای دینداری در آخرالزمان اللهم عجل لولیک الفرج 🌼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری بهارم حسین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری من سرم گرم گناه است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ سردار سر بريده ے دنيا، عاليجناب حضرٺ دريا ، سلام عشق شمس و قمر بہ گنبدتان بوسہ ميزنند خورشيد معلے ، سلام عشق 🌤 🦋【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】🦋
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری سایه رو سرمه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یک هفته گذشت. یک هفته با سخت گیری هایی که از آقای دکتر دیدم و کنار آمدم. قرار بود که آخر هفته ها برای دیدن خانم جان به فیروز کوه برگردم و آن هفته طبق همان قول و قرار و آماده رفتن بودم اما از آنجایی که تمام ذهنم درگیر بهانه‌های دکتر پور مهر بود، می‌ترسیدم باز به همان قرار هم بهانه بگیرد. به اتاق دکتر رفتم برای خداحافظی که دیدم مشغول معاینه پسر بچه ای کوچک است. خانم جوانی رو صندلی مخصوص بیمار کنار میز دکتر نشسته بود که با ورود من، سر بلند کرد: _سلام خانم پرستار. _سلام . و صدای دکتر را شنیدم : _نفس عمیق بکش پسرم. به سرم زد که زمان خوبی برای رفتن نیست. مجبور شدم صبر کنم. دکتر پشت میزش نشست و در حالی که درون برگه‌های نسخه اش، دارویی می نوشت گفت: _ چیزی نیست... یک حساسیت ساده ی فصلی است، نگران نباشید. جلو رفتم و برگه‌های دارو را از روی میزش برداشتم و به زن جوان گفتم: _ الان داروهاشو براتون میارم. و به سرعت از اتاق خارج شدم. در اتاق داروها، پیدا کردن دو بسته قرص و یک شربت، کار سختی نبود. داروها را درون یک پاکت گذاشته و برگشتم و همین که پشت در اتاق رسیدم، صدای دکتر را شنیدم که می گفت : _ خدا را شکر پرستار خوبیه. و زن جوان با صدای بلندی گفت: _ خدا خیرتون بده دکتر... من که هر شب و روز دعاتون می کنم. _کاری نمی کنم، وظیفه است. در اتاق را باز کردم و پاکت داروها را به خانم جوان دادم. از روی صندلی برخاست و با لبخند نگاهم کرد. روسری قرمزش از زیر چادر نمایان شد.محو سادگی چهره اش بودم که پاکت داروها را محکم‌تر به خودش فشرد و به من گفت : _اگه خدا بخواد آخر هفته ی بعد مراسم عروسی منه... مراسم توی باغ گردو است... اینم برادر کوچیکه منه... تشریف بیارید، خوشحال میشم. لبخند زدم: _ واقعاً مبارک باشه...حتما میام. همان لحظه نگاهم سمت دکتر که پشت میزش نشسته بود،رفت. چنان جدیتی در همان نگاه گذرا در چهره اش دیدم که فوری حرفم را اصلاح کردم : _ البته... البته اگر دکتر پور مهر اجازه دادن. دکتر رو کرد به خانم جوان گفت : _انشاءالله اگر زنده بودیم مزاحم میشم. _صد سال طول عمر با عزت... منتظریم.... حالا پدرم حتما میاد و کارت دعوت عروسی رو براتون میاره... ولی من خواستم خودم هم دعوتتون کنم اگر حرف شما نبود این عروسی سر نمی گرفت دکتر . سکوت کرد و من رفتن آن خانم و برادر کوچکش را نظاره گر شدم. در اتاق که بسته شد و من هنوز مقابل میز دکتر ایستاده بودم. _واسه چی هنوز اونجا واستادی؟! یه عروسی رفتن که نیازی به اجازه ی من نداره... _نه آخه... من می خوام اگر اجازه بدهید امروز برگردم فیروزکوه . چند ثانیه بعد رنگ سیاه چشمانش با پوزخندی که به لب آورد معنا شد : _پس شما هم آخرش جا زدی .
❉✰❉✰❉✰❉✰❉ 💥پر کشیدن🕊مجال مےخواهد آسـمانے مےخــواهد 💥اشتیاق پرنده کافی نیست❌ چون کہ "بال مےخواهد" 🌷 🌷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔺 اين قافله عمر عجب ميگذرد.... 🔹امام علی(ع) می‌فرمايند: «الفُرصَه تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَير؛ فرصت، مانند ابر(از افق زندگی) می‌گذرد، پس فرصت‌های خير را غنيمت بشماريد و از آنها استفاده كنيد». 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری بهشتم حسن 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•