فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸طلوع صبحگاهتون
🍃به شادابی گلهای زیبا
🌸روزتون به زیبایی شکوفهها
🍃بارش بوسه های خداوند پای
🌸تمام آرزوهای قشنگتون
🌸 #روزتون_گلبارون
-------------------
#بیوگࢪافے
اے خۅاهـر مـݩ همیـݜـہ بـا حرمـٺ بـآݜ
قآئـل بہ حیـآ ۅ عـفـٺ ۅ عـصمـٺ بـآݜ❗️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_102
صبحانه مهمان آقاطاهر شدیم و بعد از صبحانه ،همراه دکتر به بهداری برگشتم. اول از همه لباس هایم را عوض کردم و بعد از شستن تمام لباس هایم، روپوش سفیدم را پوشیدم و سمت اتاق دکتر رفتم.
در اتاق که گشودم، سرش را بالا آورد. شاید توقع نداشت که به آن زودی به بهداری بیایم. شاید حتما فکر میکرد که به استراحت بیشتری نیاز دارم، اما با همه این حرف ها، سکوت کرد. منهم سکوت کرده بودم.
وسایل داخل کیف دکتر را ، دوباره سر جایشان برگرداندم که بلاخره این سکوت بینمان شکسته شد:
_ امروز میتونی استراحت کنی... لازم نیست بیای بهداری.
نمیدانم چرا شیطانک وجودم، بدجوری وسوسه ام کرد که طعنه ی دیشبش را، به او یاد آوری کنم:
_ ترسیدم اگر نیام... شما به بهانه ای که دارید، من را اخراج کنید.
در حالیکه او در منتهی الیه نگاهم بود و به سختی عکس عملش را متوجه می شدم، دیدم که سر بلند کرد و چند ثانیه ای به من خیره شد .
_من بی دلیل، کسی رو اخراج نمیکنم .
و باز وسوسه شدم که جوابش را بدهم. چرخیدم سمتش و چشم در چشمش با جدیت گفتم :
_ولی دیشب بی دلیل یه پرستار بیچاره رو فقط به خاطر اینکه گفته بود، نمیتونه کاری که شما میخواهید رو انجام بده، اخراج کردید... یادتون رفته؟
نیمچه لبخندی روی لبم بود که فکر کنم به نیشخند برداشت شد. اخمی کرد و از پشت میزش برخاست. سمتم آمد و کنار دستم ایست کرد .
فشارسنجی که از درون کیفش بیرون کشیده بودم را در دست گرفت و با خونسردی تمام جوابم را داد :
_ بله اخراج شدی... وسایلت رو جمع کن و آخر همین هفته از این روستا برو.
شوکه شدم. توقع همچین حرفی را، آن هم بعد از گذراندن یک شب پر از خستگی نداشتم. تا نگاهم سمتش رفت، از اتاق بیرون رفته بود و من آن قدر از دست آن همه غرور کاذبش، عصبی شده بودم که دیگر دستم به کار نمی رفت.
پنجه هایم را کفِ دستم مشت کردم و محکم روی میزش کوبیدم و دلم بد جوری خواست که صدایم را بلند کنم بلکه به گوشش برسد :
_ میرم... حتما میرم... دیگه از دست تو خسته شدم.
نفس عمیقی کشیدم، اما آرام نشدم و در یک حرکت سریع ، تمام وسایل روی میزش را با دستم روی زمین ریختم. گرچه همان موقع پشیمان شدم، ولی کمی دیر شده بود . از آن بدتر وقتی بود که نگاهم روی دفتر و کتاب دکتر که روی زمین افتاده بود، خشک شد.
گوشه عکسی از کتابش بیرون زده بود. عکسی از سه مرد با لباس رزمندگان دوران جنگ!
خم شدم و عکس را برداشتم و در کمال تعجب دیدم که یکی از آن سه نفر دکتر است و همان موقع در اتاق باز شد.
دکتر با قدمهایی بلند سمتم آمد و تا خواستم معذرت خواهی کنم، محکم سرم فریاد کشید:
_ از اتاق من... برو بیرون.
یخ زدن تک تک سلولهای تنم را به خوبی درک کردم. خم شدم و کتابش را روی میز گذاشتم و عکس را لای برگه های کتاب و به سرعت از اتاق بیرون زدم .
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
〖 🌿'! 〗
•
کاشڪـۍهیچگُلی،براۍدلبری؛
عطرشوحراجِدنیانکنــھ((:🌸🍃'!
#چادرانہ🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏫ چه زمانی زندگی مون ایده آل میشه؟!
🔰 ما در شرایط غیبت امام زمان، در واقع مثل کسی هستیم که فقط آب و نان برای خوردن داره.
🔰 اگر به این شرایط راضی باشیم و عادت بکنیم، باعث میشه هیچ تلاشی برای رسیدن به شرایط مطلوب نداشته باشیم.
#به_وضع_موجود_راضی_نشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جوانه های امید...
🔹منتظر حرکت زمان نباش، خودت حرکت کن !!
🔷 هرجایی که هستی یه کاری برای ظهور بکن.
#یقین_به_ظهور_حضرت_حجت
#رمان_آنلاین .
#مثل_پیچک
#پارت_103
دلم شکسته بود . شاید نباید از دکتر بد اخلاق روستا، تا این حد انتظار میداشتم.
ولی حتی به سرم هم نزد که در عوض
یک کنایه ی ناچیز، مرا اخراج کند.
تا بعد از ظهر در اتاق واکسیناسیون ماندم و دلم میخواست مریضی بیاید و من همچنان در اتاقم باشم تا او به تنهایی مجبور به انجام دادن کارها شود .
اما انگار مریض ها هم آن روز با من لج کرده بودند و آن روز بهداری خالی تر از همیشه بود.
بعد از ظهر که سرم را با حل کردن جدول روزنامه ای گرم کرده بودم، گلنار در اتاقم محکم و پرشور گشود، آنقدر که ترسیدم.
_سلام... چطوری؟
_قلبم ریخت... چرا اینجوری میای؟
... لااقل در بزن.
خندید :
_در زدن نداره... چطوری پرستاره فداکار؟
لبخند تلخی زدم و او جلو آمد و لبه ی تخت، مقابل میزم نشست.
_ شنیدم حالا آقاطاهر قراره برای تشکر امشب براتون یه غذای خوشمزه بیاره.
_ غذا؟
_آره واسه نوه اش یه گوسفند تپل زمین زده .
سرم را باز خم کردم روی روزنامهای که زیر دستم بود و مدادم را روی خانه خالی جدول گذاشتم.
_نمیپرسی دیشب که با آقا پیمان رفتیم دنبال مشهدی ساره، چی شد؟
فوری سرم بالا آمد و با شوق پرسیدم:
_ آره... راستی تعریف کن ببینم.
دو کف دستش را به لبه تخت گرفت و در حالی که پاهایش را از تخت، آویز کرده و در هوا تکان میداد، سرش را پایین انداخت و ادامه داد :
_هیچی دیگه رفتیم روستای بالادست.
بلند گفتم :
_ کوفت نگیری گلنار... درست تعریف کن ببینم.
از شدت شوق حتی نمی توانست لبخندش را مهار کند.
_خوب اولش که به نظرم هنوز به من اعتماد نداشت و فکر میکرد که ممکنه توی مه گم بشیم و سر از ناکجا آباد در بیاریم اما...
مکث کرد و تک خنده ای که با اشتیاق بلند پرسیدم :
_ اما چی؟
باز هم خندید و ادامه داد :
_تفنگ روی دوش من بود که درست وقتی از روستا دور شدیم، چندتایی گرگ دنبالمون کردند... یکیشون رو با تیر زدم و بقیه فرار کردند.
_خب.
لبخندش را مهار کرد :
_ از همان لحظه بود که نگاه آقا پیمان عوض شد .
فریادی از شوق سر دادم و خندیدم :
_ بقیه اش.
_هیچی دیگه... رسیدیم اما تو اولین پرسوجو فهمیدیم که مشهدی ساره فوت کرده... دست خالی باید برمیگشتیم روستا... اما توی راه برگشت آقا پیمان حرف قشنگی زد.
فوری پرسیدم :
_چی گفت؟
_گفت فکر نمی کرده که من همچین دختر زرنگی باشم و حتی از تیراندازی من هم خوشش آمده بود.
سرش را بلند کرد و با خنده ادامه داد :
_ دیشب یکی از بهترین شبهای عمرم بود مستانه!
نفس بلندی کشیدم و خوشحال بودم که دید آقا پیمان نسبت به گلنار تغییر کرده بود. لحظهای سرم را سمت پنجره چرخاندم و آهی کشیدم .
من باید کوله بار خاطراتم را میبستم و از آن روستا میرفتم و سخت بود دل کندن از آن روستا. از گلنار، از بی بی، از مهربانی های پدرانه ی مش کاظم، از شوخی های آقا پیمان.
حتی از بهانه های بی بهانه ی دکتر!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 لوازم ظهور امام زمان عجل الله فرجه ...
🎬 ببینید؛ برای ظهور حضرت اباصالح المهدی چه مقدماتی نیاز است؟؟
#مقدمات_ظهور
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و درود، روزتون بخیر عزیزان😍
🗓۱۴۰۰/۱/۹
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
#تباهیات !!
پنـاهبرخدا
ازشبھاوروزھایے
کہبہجایِنیایش،بہگشتوگذارھایِ
لغوفضایمجازیگذشت...🚶🏻♂(:
#خدایاحلالمونکن!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•