eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃پروردگارا ! 🌸بر هر چه بنگرم... 🍃تـو پدیـدار بوده‌ای 🌸مبارک است 🍃روزی که با نام تو‌‌‌ 🌸و توکل بر اسم اعظمت... 🍃آغاز گردد .... 🌸الهی به امید تو 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ╰══•◍⃟🌾•══╯
سمت حیاط رفتم و کنار باغچه ی کوچکش زانو خم کردم که آقا پیمان، با عصبانیت از بهداری بیرون زد. تا سمت در رفت برخاستم. _آقا پیمان... ایستاد اما آنقدر عصبی بود که حتی نگاهمم نکرد. _میشه چند دقیقه صبر کنید؟ تاملی کرد اما آرام نشد. سرش را کج کرد و نگاهش را کلافه از من گرفت. _نمیدونم مشکل شما با گلنار چیه.... ولی به خدا گلنار دختر خیلی خوبیه... باور کنید که... چنان فریادی زد که در جا خشک شدم. _بابا دست از سر من بردارید... به کی باید بگم؟!.... من‌ گلنار رو نمیخوام. آنچنان فریادش بلند بود که حتی حامد هم شنید و سراسیمه سمت پله های ورودی بهداری دوید. فکر میکردم قرار است سر پیمان فریاد بزند اما... _مستانه! صدای فریادش، به حتم گلویش را خش انداخت. آقا پیمان بی درنگ رفت و من ماندم و نگاه غضبناک حامد. _بیا کارت دارم. حتی بیشتر از قبل عصبی بود. آنقدر که تردید داشتم دنبالش بروم. اما رفتم. تا وارد اتاقش شدم باز تنم از تُن صدایش لرزید: _مگه نگفتی من باهاش حرف بزنم؟... پس چرا باز خودت حرفت رو زدی؟!... دیدی که قبول نکرد... پس چرا اصرار کردی باز؟! جوابی نداشتم. سر افکنده مقابلش ایستاده بودم و او انگار قصد آرامش نداشت. _خیلی ازت عصبانی هستم... برو امروز دیگه نمیخوام جلوی چشمم باشی. اثر آن حرفش مثل بمبی بود که خروارها خاک بر سر قلبم ریخت. بغضم را از چشمش مخفی کردم و از اتاق بیرون زدم. همه چیز خراب شد. حرمت بین من و حامد... پادرمیانی برای ازدواج آقا پیمان با گلنار و حتی حرمت من و آقا پیمانی که این اولین باری بود که بخاطر من عصبی میشد و سرم فریاد می‌زد. گوشه اتاق کز کردم و زانوی غم بغل زدم. دلم نه تنها برای خودم بلکه حتی بیشتر، برای گلنار میسوخت. دلم میخواستم خوشبختی او را هم ببینم. بغضم گرفت و تنها چند قطره اشک از چشمانم فرود آمد که در اتاق باز شد. حامد بود. خودش گفت جلوی چشمش نباشم، اما انگار خودش طاقت نیاورد. فوری اشکانم را پاک کردم و او وارد اتاق شد. چند قدمی درون اتاق برداشت و من نگاهم تنها به پاهای او بود که طول اتاق را طی می‌کرد. سکوت کرده بودیم هردو. اما انگار او طاقت این سکوت را نداشت. ایستاد و شعله های نگاهش را سمتم روانه کرد. هنوز عصبی بود اما نه آنقدر که باز هم فریاد بزند. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ومیدانیم‌ڪه‌سینه‌ات ازآنچه‌ڪه‌آنهامیگویندتنـگ‌میشود!✨🌼 📿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایِ من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم، به جای آن که با مشت به دهانم بزند، با انگشتانِ مهربانش نوازشم میکند و میگوید: میدانم جز من کسی رو نداری..🧡🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
@ebrahim_navid_delha55 - @askdin_com.mp3
3.03M
✨⃟ ⃟𝄞 نمـاز‌شب‌بخـون، تا‌نمــاز‌شـب‌خون‌بشی🤲🏻✨🌙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آقاے به اصطلاح مذهبی،شنیده یه نگاه حلالہ دختر خانمے از کنارش رد میشه . . . و حتی یه پلڪ نمیزنہ:/ اینقدر‌پلڪ‌نمیزنه‌تا‌دو‌نگاه‌نشہ‌و‌کار‌حرام‌نکنھ😐-! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_مستانه جان. جوابی ندادم. اگرچه حتی از شنیدن لحن صدایش هم، چهار ستون قلبم لرزید. _به خدا امروز دیوونه شدم از دست کارات... نمیخواستم پیمان اونجوری سرت فریاد بزنه که زد. حق داشت. من اشتباه کرده بودم. نباید خودم مستقیم با آقا پیمان صحبت می‌کردم اما صحبت کرده بودم و نتیجه اش همانی شد که نباید میشد. اما با اینحال، ته قلبم از حرفی که حامد زده بود، ترک عمیقی خورد. آنقدر که حتی یادآوریش هم عذابم میداد. سکوتم گرچه شکسته نشد اما نگاهم از آنهمه فرار، دست کشید و سمتش روانه شد. تا نگاهم به چشمانش نشست، فوری سمتم آمد و مقابلم نشست. _نمیخواستم به خدا عصبی بشم چکار کنم خب... ببخشید... دست خودم نبود. هنوز نگاهش میکردم که دو کف دستش را روی گونه هایم گذاشت و زل زد در چشمانم. داشتم حل میشدم در سیاهی چشمانش که ادامه داد: _حرف بزن... قهر نکن... لبانم با اصرار او باز شد : _حامد... _جان... _ببخشید... حق باتوئه. همان دو کلمه آنقدر تاثیر داشت که دلخوری ها را بشوید و باز لبخند بر لبانمان بنشاند. دستش را پشت گردنم گذاشت و سرم را جلو کشید. پیشانی ام باز جایگاه بوسه اش شد. و به همین راحتی تمام شد! شاید اگر خیلی ها مثل من و حامد بودند، تا مدت ها قهر می‌کردند اما نه او طاقت ناراحتی مرا داشت و نه من. از طرفی هم، هر دو غرورمان را بخاطر همدیگر راحت زیر پا می‌گذاشتیم. چون آنچه برایمان مهم بود، آرامش بود. و نیمی از آرامشمان، با وجود دیگری کامل میشد. آنروز عهد کردم، دیگر در موضوع گلنار و آقا پیمان دخالت نکنم. گرچه زود بود که باور کنم بر سر عهدم خواهم ماند. تا شب، کلی کار داشتم. برای جبران عصبانیتی که بر حامد تحمیل کرده بودم، دست بکار شدم و یک غذای خوشمزه برای شام درست کردم. عطر لوبیا پلو حتی در حیاط بهداری هم پیچیده شده بود که صدای چند ضربه ای که به در اتاق خورد، توجهم را جلب کرد. تازه سفره ی شام را چیده بودم. حامد سر سفره نشسته بود که نگاه هر دویمان سمت در رفت. روسری ام را سر کردم که حامد در را گشود. انتظار سلام و احوالپرسی داشتم ولی سکوت حامد، مرا هم متعجب کرد. تکیه زد به‌ دیوار مقابل و دست به سینه ایستاد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ بر ملا کردن نقشه حامیان دولت برای انتخابات 1400 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا ! به هر چه بنگرم... تـو در آن آشکاری .. 🌸 و چه مبارک است روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ و با توکل بر اسم اعظمت. آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ... پناهمان باش ای بهترین ╰══•◍⃟🌾•══╯
خـــداونـــدا...! نیستم برایت بمانم ! نیستم برایت باشم ! نیستم برایت قلم بزنم ! نیستم که برایت بمیرم ! مرا ببخش😔 با همه نقص هایم ...! با تمام ...! لیاقت ندارم ولی ... دل که دارم ...!!! دلــــم میخواهد ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•° حاجی‌فدای‌خیانتِ‌شما‌شد باید‌سیلی‌محکمی‌بخورید!😡👊 | 🤜 ════°✦ ✦°════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•