eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نسل ظهور هستیم اگر برخیزیم✌️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
انگار روح از بدنم رفت. یخ زدم. پاهایم خشک شده بود به ماندن که حامد سر بلند کرد سمت من. و نگاهی با تعجب به من انداخت که بیشتر از خجالت آب شدم. _برای چی؟! فوری بلند و عصبی جواب عمه را دادم: _عمه!!... من باهاش حرفی ندارم... خودش باید بفهمه که همه چی تموم شده. وبعد چشم و ابرویی آمدم تا عمه دیگر اصرار نکند که حامد گفت: _چی تموم شده؟! _ولش کن حامد جان... چایی میخوای شما هم؟ و حامد لحظه ای مچ دستم را گرفت و کشید و باز مرا کنار خودش نشاند. _بشین حالا... نشستم که‌ گفت : _درست و حسابی بگو قضیه چیه؟ سر خم کردم از خجالت و عمه به جای من جواب داد: _آقا حامد... پسرم فکر کرده چون ما با ازدواج مهیار و مستانه جون مخالف بودیم، مستانه رفته اون روستا و با اجبار با شما ازدواج کرده تا گذشته رو فراموش کنه... واسه همین لج کرده و همش به من و پدرش میگه با زندگی مستانه بازی کردیم و ما اونو بدبخت کردیم. حامد دوباره نگاهم کرد: _آره مستانه؟ فوری جواب دادم : _نه به خدا... خوبه خودت میدونی که اینجوری نبوده... من با اجبار عقد نکردم. حامد سرش را سمت عمه چرخاند. _حالا پسر شما کجاست؟ _با پدرش رفته واسه هیئت خرید کنه. _مشکلی نیست اگه مستانه خودش بخواد. عمه نگاهم کرد. _مستانه جان... دیدی که آقا حامد هم اجازه داد... خودت باهاش حرف بزن بلکه همین رها دختر عموش رو قبول کنه و اینقدر به من و پدرش کنایه نزنه. اصلا فکر نمیکردم که حامد هم قبول کند و هنوز در بُهت بودم که حامد گفت: _چایی چی شد پس؟ لبخند بی رنگی زدم تنها برای عادی وانمود کردن و رفتم سمت آشپزخانه. تمام فکر حتی موقع ریختن چای هم به حرفهایی بود که باید به مهیار میزدم. لیوان چایی سوم بودم و در فکر که صدای حامد هولم کرد. _خوبی؟ چنان دستم لرزید که کمی از چای روی انگشت اشاره ام سرازیر شد. لیوان چای را روی کابینت گذاشتم و دستم را در هوا تکان دادم. حامد جلو آمد و. با یک اخم سر پنجه ی دستم را گرفت و نگاهی به قرمزی انگشتم انداخت. _چکار کردی؟ _حامد باور کن عمه خودش این حرفو زد. سرش با تعجب بالا آمد. _من باورت دارم مستانه... چرا فکر میکنی من بهت اعتماد ندارم؟ نفسم راحت از سینه بین آمد. _حالا دستت رو یه آب بزن تا یه کم عسل بزنم برات... عسل برای سوختگی خوبه. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
∴∴🍁🍂∴∴ ¦⇢ 🌼 طرفـــــ داشتـــــ مےڪرد‌، بهش‌ گفتـــــ : شونه‌هاتو دیدے.. گفتـــــ : مگه‌ چیشده؟ گفتـــــ : یه‌ ڪوله‌ بارے از‌ گناهانِ ‌اون‌ بنده‌ خدا‌ رو شونه‌هاے توعه..! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نگرانی همسرت بهت کنه ؟😔 مدام سرش توی گوشی و .... پس 👈باید تلاش کنی توی چشم شوهرت همیشه باشی👸 زندگی فقط بشور و بساب نیست عزیزدلم حواست به خودت باشه، نزار چشم شوهرت دنبال بقیه باشه 😱 نشه یه وقت ببینی یکی دیگه اومده و دل شوهرتو برده 😱 تو هیچی کم نداری😊❤️ فقط👇 👈باید به خودت اهمیت بدی ،هم بشه هم شوهرتو دیووووونه کن😍😍 با کمترین هزینه👇 https://eitaa.com/joinchat/4055498791Cfa75a8271b /
👈پر کردن دندان با طب سنتی بدون مراجعه به پزشک و تکنولوژی😌 درمان سریع 😳 /، ، و 😌 درمان قطعی دیابت 👌 درمان انواع لکه های پوستی/واریکوسل😳 فقط کافیه بیای اینجا👇 https://eitaa.com/joinchat/4055498791Cfa75a8271b ❇️ بعد از اومدن کرونا، طب سنتی ثابت کرد که از خیلی لحاظ به طب شیمیایی برتری داره 👌 👈درمان انواع سرطان انواع بواسیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗حـال دلتـون قـشنگ 🌸آخرین روزای 💗ماه مبارک رمضان 🌸گـرم مـحبت 💗زنـدگیتون 🌸پـر از عطر و مهربانی
در‌این‌جنگـِ‌نرم،ڪافیست‌‌هوادارانِ‌جبھهـ‌ۍحق‌بیدار‌ باشندوبیڪارننشینند ! چراکھ‌زبانِ‌حق‌همیشهـ‌مؤثرتراززبانِ‌باطل‌استـ :)✌️🏿! . 🌿(: Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شک ندارم که پس ازمرگ ملائک گویند 😇 ازدل قبر خودت خیز که مهمان داری 🌺 ما سراسیمه بپرسیم که آن مهمان کیست⁉️ وبگویند که مهمان ز خراسان داریم💓 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به آرامی روی انگشت دستم عسل میزد که گفت: _من همه چی رو از چشمات خوندم... دوستش داشتی... منم بهت گفتم که با گذشته ات کاری ندارم... همونطوری که تو با گذشته ی من کاری نداشتی... پس نگران نباش. سر بلند کرد و آن نگاه چشمان سیاه و جذابش را به من دوخت. فوری دستانم را دور گردنش آویختم و خودم را در آغوشش رها کردم. _دوستت دارم حامد... تو همیشه برام همون دکتر بداخلاق و بهونه گیر و همسری مهربان و عاشقی هستی که کنارت همه چیز خوبه. خندید. _حالا که دیگه دکتر بد اخلاق نیستم چرا میگی پس؟ _خوب آخه هنوز باورم نمیشه که تو همون دکتر بد اخلاق باشی. دستانش را دور کمرم فشرد و گفت: _حالا منو عسلی نکنی با اون دستت. از آغوشش جدا شدم که صدای آقا آصف بلند شد : _یا الله... نگاهم لحظه ای باز ترس در خود جای داد. _اومدن... برو با مهیار حرف بزن... برید توی باغ... منم روی ایوان می ایستم و نگاهتون میکنم.... خوبه؟ این بهترین پیشنهاد بود چون از تنها حرف زدن با مهیار حراس داشتم. عمه به مهیار گفت که من می‌خواهم با او حرف بزنم و او جلوتر از من به باغ حیاط خانم جان رفت. من و حامد هم پشت سرش، سمت ایوان رفتیم . حامد کنار نرده ها ایستاد و گفت : _برو مستانه. نگاهم به آرامش چشمانش بود. لبخندی به لب آوردم و از او جدا شدم. هر قدمی که سمت مهیار که انتهای باغ ایستاده بود، بر می‌داشتم، اخمم محکمتر میشد. تا بالاخره به او رسیدم. با فاصله از او ایستادم و در حالیکه سرم را از او به طرف حامد که هنوز روی ایوان ایستاده بود، میچرخاندم گفتم: _عمه یه حرفایی به من زد که خیلی ناراحتم کرده. بی آنکه نگاهم کند، با آن دو دستی که در جیب شلوار فرو برده بود و سری که سمت زمین بود گفت: _جناب دکتر شما مامور نگهبانی هستن که اونجا واستادن تا بلایی سر خانمش نیارم؟! عصبی از این حرفش جواب دادم: _نخیر... چون میدونست من برای حرف زدن با تو معذبم اونجا واستاد که کمی راحت تر باشم. سر بلند کرد و لحظه ای نگاهم . پوزخند تلخی زد و گفت: _حالا من معذبت میکنم؟... چرا میخوای وانمود کنی خوشبختی؟ با حرص و عصبانیت آمیخته بهم جوابش را دادم: _چون خوشبختم... و از دست تو با این مسخره بازی‌هایی که راه انداختی، دلخور... چطور به خودت جرات دادی همون جلسه ی اولی که حامد رو میبینی ازش بپرسی که در مورد گذشته ی من چیزی میدونه یا نه.... _خب باید میدونست که زنش به اجبار بهش بله گفته.... نباید میدونست؟! ... از شدت حرص و ناراحتی لحظه ای نتوانستم جوابش را بدهم که ادامه داد: _ببین مستانه... من نمی‌ذارم بخاطر مخالفت پدر و مادرم، تو خودت رو بدبخت کنی. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است