eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗حـال دلتـون قـشنگ 🌸آخرین روزای 💗ماه مبارک رمضان 🌸گـرم مـحبت 💗زنـدگیتون 🌸پـر از عطر و مهربانی
در‌این‌جنگـِ‌نرم،ڪافیست‌‌هوادارانِ‌جبھهـ‌ۍحق‌بیدار‌ باشندوبیڪارننشینند ! چراکھ‌زبانِ‌حق‌همیشهـ‌مؤثرتراززبانِ‌باطل‌استـ :)✌️🏿! . 🌿(: Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شک ندارم که پس ازمرگ ملائک گویند 😇 ازدل قبر خودت خیز که مهمان داری 🌺 ما سراسیمه بپرسیم که آن مهمان کیست⁉️ وبگویند که مهمان ز خراسان داریم💓 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به آرامی روی انگشت دستم عسل میزد که گفت: _من همه چی رو از چشمات خوندم... دوستش داشتی... منم بهت گفتم که با گذشته ات کاری ندارم... همونطوری که تو با گذشته ی من کاری نداشتی... پس نگران نباش. سر بلند کرد و آن نگاه چشمان سیاه و جذابش را به من دوخت. فوری دستانم را دور گردنش آویختم و خودم را در آغوشش رها کردم. _دوستت دارم حامد... تو همیشه برام همون دکتر بداخلاق و بهونه گیر و همسری مهربان و عاشقی هستی که کنارت همه چیز خوبه. خندید. _حالا که دیگه دکتر بد اخلاق نیستم چرا میگی پس؟ _خوب آخه هنوز باورم نمیشه که تو همون دکتر بد اخلاق باشی. دستانش را دور کمرم فشرد و گفت: _حالا منو عسلی نکنی با اون دستت. از آغوشش جدا شدم که صدای آقا آصف بلند شد : _یا الله... نگاهم لحظه ای باز ترس در خود جای داد. _اومدن... برو با مهیار حرف بزن... برید توی باغ... منم روی ایوان می ایستم و نگاهتون میکنم.... خوبه؟ این بهترین پیشنهاد بود چون از تنها حرف زدن با مهیار حراس داشتم. عمه به مهیار گفت که من می‌خواهم با او حرف بزنم و او جلوتر از من به باغ حیاط خانم جان رفت. من و حامد هم پشت سرش، سمت ایوان رفتیم . حامد کنار نرده ها ایستاد و گفت : _برو مستانه. نگاهم به آرامش چشمانش بود. لبخندی به لب آوردم و از او جدا شدم. هر قدمی که سمت مهیار که انتهای باغ ایستاده بود، بر می‌داشتم، اخمم محکمتر میشد. تا بالاخره به او رسیدم. با فاصله از او ایستادم و در حالیکه سرم را از او به طرف حامد که هنوز روی ایوان ایستاده بود، میچرخاندم گفتم: _عمه یه حرفایی به من زد که خیلی ناراحتم کرده. بی آنکه نگاهم کند، با آن دو دستی که در جیب شلوار فرو برده بود و سری که سمت زمین بود گفت: _جناب دکتر شما مامور نگهبانی هستن که اونجا واستادن تا بلایی سر خانمش نیارم؟! عصبی از این حرفش جواب دادم: _نخیر... چون میدونست من برای حرف زدن با تو معذبم اونجا واستاد که کمی راحت تر باشم. سر بلند کرد و لحظه ای نگاهم . پوزخند تلخی زد و گفت: _حالا من معذبت میکنم؟... چرا میخوای وانمود کنی خوشبختی؟ با حرص و عصبانیت آمیخته بهم جوابش را دادم: _چون خوشبختم... و از دست تو با این مسخره بازی‌هایی که راه انداختی، دلخور... چطور به خودت جرات دادی همون جلسه ی اولی که حامد رو میبینی ازش بپرسی که در مورد گذشته ی من چیزی میدونه یا نه.... _خب باید میدونست که زنش به اجبار بهش بله گفته.... نباید میدونست؟! ... از شدت حرص و ناراحتی لحظه ای نتوانستم جوابش را بدهم که ادامه داد: _ببین مستانه... من نمی‌ذارم بخاطر مخالفت پدر و مادرم، تو خودت رو بدبخت کنی. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
انتخابات در کلامِ شهدا :)🕊♥️ شهید اسدالله حبیبی : هی نگویید انقلاب برای ما چه کرده ، بگویید من به عنوان یک شیعه امام زمان چه کاری برای انقلاب و امام زمان (عج) کرده‌ام؟!🙂🌱 √°•‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟این نسل، شاهد اتفاقات بسیار مبارکی خواهد بود! ※ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا میگه: این تَن بمیره این کارو نکنیا..🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اینبار صدایم بلند شد: _به خدا نمیبخشمت مهیار... اگه بخوای زندگی منو با این استدلال های بی منطقت، به خطر بندازی، حلالت نمیکنم... کی گفته من بدبخت شدم!؟... کی گفته من به اجبار با حامد عقد کردم؟!... اینا همه تخیلات خودته... من دوستش دارم... زندگیمو هم دوست دارم... همه چی هم بین من و تو تموم شده... اینو بارها بهت گفتم... نگفتم؟ ایستاد و سرش را سمتم بلند کرد. نگاهش توی چشمانم نشست. _بهم دروغ نگو مستانه.... تو بخاطر اینکه من فکر کنم دیگه نمیتونم کاری انجام بدم و مادر و پدرم رو راضی کنم، با حامد عقد کردی. عصبی صدایم بلند شد. نمی‌دانم تا ایوان خانه ی خانم جان هم رسید یا نه؟ _نهههههههه.... من فقط واسه خاطر داغ پدر و مادرم به اون روستا رفتم... و بعد... مکثی کردم و صدایم کمی پایین آمد. _من ذره ذره... عاشق حامد شدم... تا جاییکه... خودم بهش پیشنهاد ازدواج دادم... الانم تنها نگرانی من تویی که میخوای خوشبختی منو ازم بگیری... برو دنبال زندگیت مهیار... من و تو قسمت هم نبودیم... بذار خیالم راحت باشه که تهدید زندگی من نمیشی... و نمیخوام حامد رو از دست بدم... اخم محکم نشسته بین ابروانش میگفت که هنوز حرفم را باور نکرده. _بس کن مستانه... تا کی میخوای نقش بازی کنی؟... یعنی در عرض 6 ماه عاشق یه دکتر روستا شدی و تمام خاطرات بیست ساله بینمون رو فراموش کردی؟! ...باور نمیکنم مستانه... واسه همینم تموم تلاشم رو میکنم تا... هنوز نگفته، از شنیدن آن همه اصرارش، عصبی شدم و محکم توی گوشش زدم. همان لحظه پشیمان شدم اما وقتی تعجب چشمانش را دیدم، عصبانیت خودم را حفظ کردم. _اینو زدم که بهت بگم... من خیلی زجر کشیدم... مادر و پدرم رو با هم از دست دادم و حالا اگه بخوای حامد رو هم ازم بگیری... بخدا قسم... به ارواح خاک پدرو مادرم... نفرینت میکنم. بغضم گرفته بود و صدایم میلرزید و او با همان تعجب نشسته در نگاهش هنوز نگاهم می‌کرد. _بفهم که میگم دوستش دارم... اینرا گفتم و با قدم هایی بلند از او دور شدم. تازه وقتی به ایوان رسیدم و نگاه خیره ی حامد را دیدم، یخ کردم. دستانم سرد شد و پاهایم بی حس. و بغضم پنجه انداخت به گلویم. روی پله ی ورودی نشستم که حامد سمتم آمد. _مستانه! و گریستم. خالی شدم از انرژی انگار. و حامد کنارم نشست و دستش را روی شانه ام انداخت. _چرا گریه میکنی؟ _چون اینقدر بدبختم که هروقت حس کردم خوشبختم یه حادثه ای اومد و خوشبختی منو ازم گرفت... مادر و پدرم رفتن... و اونهمه بلا سرم اومد و... نگفتم و او سرم را سمت شانه اش کشید و روی سرم را بوسید. _گریه نکن عزیزم... کسی نمیخواد خوشبختی ما رو ازمون بگیره. و باز بوسه ای دیگر به روی سرم زد. سر بلند کردم که نگاهم به مهیاری افتاد که از ته باغ نگاهمان می‌کرد. و در زير نگاه او، حامد انگشت سوخته ام را دید. حرف زد. بوسه ای به گونه ام نشاند و دستم را میان دستش فشرد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق این خیلی مهمه،این انتخابات خیلی مهمتر از همه انتخابات است. ┈┈••✾••┈┈ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📎پسری هسـت...🖐🏻🥷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•