eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌به چه نسیمی، چه هوایی سرِ صبح🌸🍃 به‌به چه سرودِ دلگشایی سرِ صبح🌸🍃 صبحانه‌یِ من بهشتی از زیباییست🌸🍃 پیچیده چه عطرِ خوشِ چایی سرِ صبح🌸🍃 سلام عزیزان صبحتون پر امید و شاد🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنده باد ایران🇮🇷♥️..... •🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ⓢⓣⓞⓡⓘ خودت‌خبر‌داری‌چقدر‌خرابہ‌حالم💔! مَحْبٓوبیٓ‌حُسِیْن _________ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بله درد زایمان بود. بی بی و خانم جان گرچه سعی داشتند خودشان را خونسرد نشان دهند و به من آرامش، اما موفق نبودن. هر از گاهی میدیدم که در گوش هم پچ پچ می‌کردند و من کلافه از قدم هایی که توصیه ی هر دویشان بود و من داشتم طول ایوان را متر میکردم، ایستادم و با ناله ای گفتم: _حالم بده... کمرم داره خرد میشه از درد. خانم جان باز هم گفت: _راه برو... هر چی راه بری بهتره. به نرده های ایوان تکیه زدم و دو دستم را به کمرم گرفتم و گفتم: _چرا حامد برنگشته؟... ساعت 5 بعد از ظهر شد... من حالم بده به خدا. خانم جان هم نگران و هم کلافه آهسته گفت : _چه بدونم. و بی بی از گلنار پرسید: _هیچ مردی تو روستا نیست یعنی؟... آقا طاهر و آقا جعفر هم رفتن؟ گلنار سری از تاسف تکان داد و یکدفعه بلند گفت: _فکر کنم بشه یه کاری کرد. _چکاری؟ _من تا روستای پایین میرم... اگه اونجا بودن که باهاشون برمیگردن وگرنه به یکی از اهالی روستا میگم منو ببره پیششون. بی بی چشم غره ای رفت. _آخه تو با این حالت چطور میخوای تا اونجا بری! _میتونم به خدا... حالم خوبه... نه کمردرد دارم نه دل درد. حتی خانم جان هم مخالفت کرد. _بشین دختر حرف گوش کن... تا دو ساعت دیگه شب میشه میمونی تو تاریکی... اونوقت جواب شوهرتو چی بدیم. گلنار کلافه گفت: _مستانه تو یه چیزی بگو... مگه سر زایمان میمنت خانم من و پیمان تا روستای بالایی نرفتیم. بی بی فوری با لحنی معترضانه گفت: _اون فرق داشت. _چه فرقی داشت؟!... تازه شب بود، برف بود، گرگ بود جلوی چِشممونم نمی‌دیدیم ولی حالا ساعت 9 غروبه... الان ساعت 5 بعد از ظهره... بخدا میرسم بهشون... یواش راه میرم... نمی دَوم... بابا این مستانه حالش بده... اگه یه بلایی... بی بی فوری بلند اعتراض کرد. _زبونتو گاز بگیر... _بی بی... بذار برم... بخدا فردا پشیمون میشی. بی بی با عصبانیت دستش را نمایشی بلند کرد تا گلنار ساکت شود. و ساکت هم شد اما من آرام و قرار نداشتم. دردم داشت طاقتم را می‌برد و حس میکردم هیچ کاری از کسی هم بر نمی آید. تنها نگاه نگران هر سه ی آنها بود که سمتم چرخیده بود. بی بی صلوات میفرستاد و خانم جان گاهی همراه ضربه ای به ران پایش بلند میگفت « لااله الا الله ». و گلنار تنها افسوس می‌خورد! نه می‌توانستم اصرار به رفتن گلنار داشته باشم و نه می‌توانستم از پس آنهمه ترس و اضطراب و نگرانی بر بیام. و پاهایم هم بالاخره از آنهمه راه رفتن خسته شد. در حالیکه یه دست به نرده گرفته بودم و یه دست به کمر با ناله ای از درد روی زمین نشستم. _وای خداااا.... دیگه نمیتونم... تو رو خدا یه کاری کنید... خانم جان بالای سرم آمد و در حالیکه آهسته کمرم را مالش میداد گفت: _آروم باش مستانه جان... و سرش سمت بی بی چرخید. خوب متوجه شدم که آهسته پرسید: _چکار کنیم؟ آن زمان نه تلفنی بود و نه موبایلی... و چقدر سخت بود که این شبکه های ارتباطی نبود! ناچار بی بی رضایت داد. _برو گلنار... میتونی؟... نکنه بری یه بلایی سر خودت بیاری؟ _نه... خیالتون جمع.... و بعد سمت من آمد. _مستانه جان... تحمل کن عزیزم... دارم میرم. میان آنهمه درد، یک لحظه نگاهش کردم. _تو رو خدا مراقب خودت باشی گلنار. لبخندی زد. _نگران نباش... قبل از ازدواج خیلی تا اون روستا رفتم و برگشتم... میتونم. به زحمت گفتم: _الان فرق داره. تنها لبخندی زد و رفت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱🌸 روایت‌داریم‌ڪه‌اغلب‌جهنمی‌ها، جهنمی‌زبان‌هستند. فڪرنڪنیدهـمه‌شراب‌مۍخورند وازدیوارمردم‌بـالامۍرونـد. یڪ‌مـشت‌مومـنِ مقـدّس را مۍآورندجـهنم. اۍآقاتوڪه‌همیشه‌هیئت‌بـودی‌ مـسجـدبودی! 😏 درصف‌نمازجماعت‌می‌نشینندوآبرو مۍبرند. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. فقیـࢪ آمدم و دل شڪستھ پࢪسیدمـ : “مگࢪ ڪھ شاھ خࢪاسـان گدا نمۍخواهد؟”🌿 •.♥️|🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 😊✋ صبح زیباتون بخیر 🌹 🍃 خوش آمدید 😊 🌿صبحتون پرازانرژی 🌹آرزومی کنم 🌿درهای خوشبختی 🌹عـشق 🌿مهربانی 🌹وموفقیت 🌿همیشه به روی شما 🌹باز باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 📽 فیلمی زیبا و دیدنی از رزمندگان دلاور تیپ ویژه صابرین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ( نیروهای واکنش سریع ) 🙏 زنده و پاینده باشند ، حافظان امنیت و آرامش.... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•