فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنده باد ایران🇮🇷♥️.....
#چريڪے
•🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ⓢⓣⓞⓡⓘ
خودتخبرداریچقدرخرابہحالم💔!
#دلتنگے
مَحْبٓوبیٓحُسِیْن
#اسٺورے
_________
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_234
بله درد زایمان بود. بی بی و خانم جان گرچه سعی داشتند خودشان را خونسرد نشان دهند و به من آرامش، اما موفق نبودن. هر از گاهی میدیدم که در گوش هم پچ پچ میکردند و من کلافه از قدم هایی که توصیه ی هر دویشان بود و من داشتم طول ایوان را متر میکردم، ایستادم و با ناله ای گفتم:
_حالم بده... کمرم داره خرد میشه از درد.
خانم جان باز هم گفت:
_راه برو... هر چی راه بری بهتره.
به نرده های ایوان تکیه زدم و دو دستم را به کمرم گرفتم و گفتم:
_چرا حامد برنگشته؟... ساعت 5 بعد از ظهر شد... من حالم بده به خدا.
خانم جان هم نگران و هم کلافه آهسته گفت :
_چه بدونم.
و بی بی از گلنار پرسید:
_هیچ مردی تو روستا نیست یعنی؟... آقا طاهر و آقا جعفر هم رفتن؟
گلنار سری از تاسف تکان داد و یکدفعه بلند گفت:
_فکر کنم بشه یه کاری کرد.
_چکاری؟
_من تا روستای پایین میرم... اگه اونجا بودن که باهاشون برمیگردن وگرنه به یکی از اهالی روستا میگم منو ببره پیششون.
بی بی چشم غره ای رفت.
_آخه تو با این حالت چطور میخوای تا اونجا بری!
_میتونم به خدا... حالم خوبه... نه کمردرد دارم نه دل درد.
حتی خانم جان هم مخالفت کرد.
_بشین دختر حرف گوش کن... تا دو ساعت دیگه شب میشه میمونی تو تاریکی... اونوقت جواب شوهرتو چی بدیم.
گلنار کلافه گفت:
_مستانه تو یه چیزی بگو... مگه سر زایمان میمنت خانم من و پیمان تا روستای بالایی نرفتیم.
بی بی فوری با لحنی معترضانه گفت:
_اون فرق داشت.
_چه فرقی داشت؟!... تازه شب بود، برف بود، گرگ بود جلوی چِشممونم نمیدیدیم ولی حالا ساعت 9 غروبه... الان ساعت 5 بعد از ظهره... بخدا میرسم بهشون... یواش راه میرم... نمی دَوم... بابا این مستانه حالش بده... اگه یه بلایی...
بی بی فوری بلند اعتراض کرد.
_زبونتو گاز بگیر...
_بی بی... بذار برم... بخدا فردا پشیمون میشی.
بی بی با عصبانیت دستش را نمایشی بلند کرد تا گلنار ساکت شود. و ساکت هم شد اما من آرام و قرار نداشتم. دردم داشت طاقتم را میبرد و حس میکردم هیچ کاری از کسی هم بر نمی آید.
تنها نگاه نگران هر سه ی آنها بود که سمتم چرخیده بود.
بی بی صلوات میفرستاد و خانم جان گاهی همراه ضربه ای به ران پایش بلند میگفت « لااله الا الله ». و گلنار تنها افسوس میخورد!
نه میتوانستم اصرار به رفتن گلنار داشته باشم و نه میتوانستم از پس آنهمه ترس و اضطراب و نگرانی بر بیام.
و پاهایم هم بالاخره از آنهمه راه رفتن خسته شد.
در حالیکه یه دست به نرده گرفته بودم و یه دست به کمر با ناله ای از درد روی زمین نشستم.
_وای خداااا.... دیگه نمیتونم... تو رو خدا یه کاری کنید...
خانم جان بالای سرم آمد و در حالیکه آهسته کمرم را مالش میداد گفت:
_آروم باش مستانه جان...
و سرش سمت بی بی چرخید. خوب متوجه شدم که آهسته پرسید:
_چکار کنیم؟
آن زمان نه تلفنی بود و نه موبایلی... و چقدر سخت بود که این شبکه های ارتباطی نبود!
ناچار بی بی رضایت داد.
_برو گلنار... میتونی؟... نکنه بری یه بلایی سر خودت بیاری؟
_نه... خیالتون جمع....
و بعد سمت من آمد.
_مستانه جان... تحمل کن عزیزم... دارم میرم.
میان آنهمه درد، یک لحظه نگاهش کردم.
_تو رو خدا مراقب خودت باشی گلنار.
لبخندی زد.
_نگران نباش... قبل از ازدواج خیلی تا اون روستا رفتم و برگشتم... میتونم.
به زحمت گفتم:
_الان فرق داره.
تنها لبخندی زد و رفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دوڪلامحرفحساب 🌱🌸
روایتداریمڪهاغلبجهنمیها،
جهنمیزبانهستند.
فڪرنڪنیدهـمهشرابمۍخورند
وازدیوارمردمبـالامۍرونـد.
یڪمـشتمومـنِ مقـدّس را
مۍآورندجـهنم.
اۍآقاتوڪههمیشههیئتبـودی
مـسجـدبودی! 😏
درصفنمازجماعتمینشینندوآبرو
مۍبرند.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
فقیـࢪ آمدم و دل شڪستھ پࢪسیدمـ :
“مگࢪ ڪھ شاھ خࢪاسـان گدا نمۍخواهد؟”🌿
•.♥️|🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #صابرین
📽 فیلمی زیبا و دیدنی از رزمندگان دلاور تیپ ویژه صابرین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ( نیروهای واکنش سریع )
🙏 زنده و پاینده باشند ، حافظان امنیت و آرامش....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_235
گلنار رفت و حال من لحظه به لحظه بدتر شد. قابل حدس بود اما حتی دلم نمیخواست گلنار را با آن حال بدش بخاطر خودم راهی کنم.
بی بی و خانم جان با دیدن حالم مجبور شدند در اتاق برایم تشکی پهن کنند.
با دیدن آن تشک و ملحفه ای که پهن کرده بودند، از اینکه باید تنهایی زایمان میکردم، چنان ترسی به وجود نشست که خاطره ی زایمان میمنت خانم برایم زنده شد.
در حالیکه از درد و ترس میگریستم و با گریه ام حال بی بیو خانم جان را هم بد میکردم گفتم:
_آخ خداااا... من میترسم.
خانم جان دستم را گرفت و در حالیکه سرمای دستش از شدت افت فشار و نگرانی اش بود که میخواست پنهان کند گفت:
_نترس مستانه جان... ماشالله خودت پرستاری... ترس نداره که.
و همان موقع بی بی هم دنباله ی حرف خانم جان را گرفت.
_آره دخترم... یادته زایمان میمنت... هی بهش گفتی نفس عمیق بکشه دردش کم میشه... من و خانم بزرگت کمرت رو مالش میدیدم تو هم نترس و فقط نفس عمیق بکش.
انگار آن لحظه حتی حرفهای خودم هم از خاطرم رفته بود.
با یادآوری بی بی، با همه ی دردی که داشتم شروع کردم به نفس های عمیقی که الحق هر کدامشان حالم را بهتر میکرد.
خانم جان بالای سرم نشسته بود و با دستمالی عرق پیشانی ام را خشک میکرد.
بی بی هم با آن دستان لاغر و بی جانش، بازو و کمرم را مالش میداد ولی درد قطع شدنی نبود.
یک ساعتی از رفتن گلنار گذشت. همچنان درد داشتم که خانم جان آهسته به بی بی اشاره ای کرد و گفت:
_قربون دستت یه قابلمه آب جوش بذار.
و همین حرف ترسم را بیشتر کرد. یعنی زایمان نزدیک بود و هنوز خبری از حامد و گلنار نبود که نبود.
خسته، بی طاقت، و حتی ضعف از آنهمه دردی که تمام شدنی نبود، سرم را تکیه ی بالشتی کردم که پشت سرم بود و آهسته گفتم:
_خانم جان.
خانم جان فوری گفت :
_جانم...
_اگه.... من... مُردم...
و نگفته سرم داد زد.
_مستانه!... بس کن.
از شدت درد حتی نفس کشیدنم هم سخت شده بود. انگار به قدر دوی ماراتون دویده بودم.
_دیگه نمیتونم...
و همان موقع با فشاری از درد فریاد بلندی سر دادم.
حتی فکر نمیکردم که درد زایمان آنقدر سخت باشد. و شاید سخت تر از آن درد تنهایی ام بود و ترسی که نمیگذاشت حتی روی نفس های عمیق تمرکز کنم. بی جان شده بودم و از سستی و ضعف عرق سردی روی شقیقه هایم نشست که صدای بلند حامد را شنیدم.
_مستانه.
شوکه شدم. صدا از حیاط بود. نگاهم سمت خانم جانی رفت که او هم مثل من متعجب بود که در اتاق باز شد و بی بی با خنده و شوق گفت :
_چشمت روشن... شوهرت اومد دخترم.
از ذوق و دردی که باز داشت رخ مینمود، گریستم که حامد سراسیمه وارد اتاق شد. حتی خانم جان هم گریست.
_آخ حامد جان اومدی!... بیا تو رو خدا یه کاری بکن... طفلکی دیگه توان نداره.
و حامد که هنوز چشمانش روی صورتم خشک شده بود و به اشکانم نگاه میکرد جلو آمد.
_الهی بمیرم....
خانم جان رفت کمک بی بی و حامد بالای سرم نشست.
_حامد دارم میمیرم...
سدور از جون عزیزم... حامدت بمیره.... الان برات یه سِرُم میزنم تا یه کوچولو دردت کم بشه....
و همراه آماده کردن سِرُم از کیف همراهش باز ادامه داد:
_به جان خودت مستانه... از صبح یه دلشوره ای داشتم... تا گلنار سر رسید و نفس زنان گفت مستانه، قلبم اومد توی دهنم.
هنوز سِرُم را نزده، جیغی از درد کشیدم و حامد پیشانی ام را بوسید و گفت:
_تموم شد... نترس... خودم بالای سرتم.
و همان موقع حس کردم درد تمام شد.
راحت شدم... سبک شدم.
و صدای نوزادی شنیده شد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عشق سید علی در انتخابات شرکت می کنیم و به اصلح ترین رای می دهیم. #سیدابراهیمرئیسی
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_236
نگاه حامد خشک شد.
حس کردم تمام دنیا را به من دادند. سرم افتاد روی بالشتی که زیر سرم بود که حامد، نوزاد را بلند کرد.
_وای ببین مستانه... این کوچولوی ماست.
بچه را به آغوشم سپرد و در حالیکه هر دوی ما را بغل میزد گریست.
گریه اش معنای زیبایی داشت. کلی آرامش در خود داشت و حس خوب یک دنیا خوشبختی را به من القا کرد.
بی بی و خانم جان هم با شنیدن صدای نوزاد پا به اتاق گذاشتند و نوزاد را از ما گرفتند تا بشورند و قنداق کنند.
بعد از رفتن آندو، باز من ماندم و حامد. لبخندی را به چهره اش نشاند. چشمانش هنوز اشک داشت که گفت:
_اسمش رو میذاریم محمد جواد.... تو سر این بچه خیلی اذیت شدی... یکی اون بلای آتش سوزی که به خیر گذشت... یکی هم امروز.... هر دو بار.... من شرمنده ات شدم.
_نگو حامد... چرا شرمنده؟
دستم را بوسید و با نگاه پر محبتش مرا آب کرد از آتش محبتش.
_نه... شرمنده ام که تنهات گذاشتم.
لبخندی بی رنگی زدم که باز پیشانی ام را هدف بوسه اش کرد و گفت:
_فکر کنم هنوزم به اون سِرُم نیاز داری.
سِرُم را به من زد و تمام دنیایم گر از شور و شوق شد.
خانم جان و بی بی بچه را قنداق کردند. بی بی برایم یک ظرف کاچی مخصوص درست کرد و وقتی همه دورم را گرفتم از گلنار یادی کردم.
_راستی گلنار چی شد؟
حامد مکثی کرد و گفت:
_با پیمانه.
_خب کجاست پس؟ چرا نمیاد؟
حامد نگاهش اول سمت بی بی رفت و بعد جواب داد:
_یه کم حالش نا مساعد بود... با پیمان رفت درمانگاه.
با نگرانی نیم خیز شدم.
_وای خدا... بلایی سرش نیاد.... حالش چطوره؟
_طوریش نیست... طبیعیه... نگران نباش.
بی بی سری تکان داد و گفت:
_حتما همه ی راهو دویده.
حامد سری به تایید تکان داد.
میدانستم چقدر مدیون آنهمه مهربانی اش هستم. وقتی بی بی محمد جواد را که آنقدر آسوده خواب بود که دل از دیدنش سیر نمیشد، به من داد، حس کردم تمام دنیا روی دستان من است.
حامد وضو گرفت و در گوشش اذان گفت.
نگاهش میکردم که چقدر مهربان و با اخلاص در گوشش اذان می گوید.
آنقدر که حتی وقتی رسید به اشهد ان علیا ولی الله، گریست!
چقدر خوشحال بودم که همسرش بودم و خوشبخت.
زندگی ما از آنروز رنگ و بوی دیگری گرفت. اما نمیدانم چرا روزهای خوبمان دوامی نداشت.
و چه روزهای سختی در انتظارمان بود.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
.
•
چـادرۍبرسـرمدارم،
کهعاقلانهانتخابشکردم
وعاشقانهعاشقـششدم..🌧☔️
مناینعاشقانههاۍ
عاقلانهراعاشقم . !♥🖐🏿
- #چادرانه . !🌱
.
•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
.
فقیـࢪ آمدم و دل شڪستھ پࢪسیدمـ :
“مگࢪ ڪھ شاھ خࢪاسـان گدا نمۍخواهد؟”🌿
✨﷽✨
#سلام_صبحتون_بخیر ☕😊
شنبه تون متبرک به نگاه خدا
امروزتون بهترازدیروزآروزمندم
موفقیت سربلندی،زندگےآرام
ودوستی تون باخدا
واهل بیت بیش ازهمیشه باشد🌸🙏
💟🌿💟
🌿💟
#پنج_کلید_شادی_و_آرامش
🔑امام علی علیه السلام فرمودند
#خوش بینی غصه ها را #سبک می کند،انسان را از ارتکاب #گناه_باز می دارد و راحتی دل و سلامتی دینی است.
(غررالحکم،ص253)
🔑بهترین راه برای #خوشحال کردن خودت، این است که دیگران را شاد کنی.
🔑#لبخند زدن تو بر روی دوستان و خانواده ات برای تو #صدقه است.
🔑#مومن غمش را در دل و #شادی اش را در چهره پنهان می کند.
🔑#رسول_خدا هرگاه سخنی می فرمودند، با #لبخند همراه بود.
📚برداشت از کتاب👇
📔خداحافظ اختلاف
📝نوشته علی اکبر اسکندری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
وَ اجعَل قَلبِی بِحُبِّکَ مُتَیِّماً
و دلِ مرا سرگشته
و حیرانِ محبت خود قرار ده . .💙'
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
" مَن دائماً برای تـو
اسبـابِ زحمتم
پایِ گنــاهـِ من
تو فقط ایسـتادهایی ! "
✅ #اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸤•🌸•⸣
دلموصلِتوجاناآرزوداشت
ولـےشدفاصلھبسیارعشقاست :)
بیادرماهِروزھیاریمکن؛
کنارتمھدیـٰااِفطارعشقاست🌼˘˘
.
#یآبݧَیآس(:🌱 . . !
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_237
بعد از تولد محمد جواد، فصل دیگری از زندگی من آغاز شد.
آنقدر حامد برای محمد جواد وقت میگذاشت که داشت حسودی ام میشد. فقط کارم شده بود شیر دادن به محمد جواد و غذا درست کردن.
از صبح زود که حامد برای نماز برمیخاست، شروع میکرد به شستن کهنه های محمد جواد و بعد جارو و گاهی گردگیری و صبحانه آماده کردن برای من و خودش.
میگفت خوب نیست خانم شیرده ضعف کند.
تا از خواب بیدار میشدم از خجالت آب میشدم بخاطر آنهمه محبتش.
وقتی هم که میگفتم، من خودم میتوانم جارو و گردگیری کنم میگفت؛ تو فقط به محمد جواد برس.
همین که محمد جواد یکی دوماهش شد، دیگر طاقت دوری از او را نداشت. تا جاییکه در روز ساعت ناهاری و نماز و ساعات خلوت درمانگاه می آمد تا محمد جواد را ببیند.
کم کم داشت حرصم میگرفت.
برای دیدن من نمی آمد، برای دیدن لبخند های شیرین محمد جواد می آمد!
گرچه رفتارش نسبت به من مثل گذشته بود اما گاهی بی دلیل ناز میکردم و کم حرف میشدم تا خودش سراغم بیاید و بپرسد؛ مستانه چی شده؟
انگار دلم میخواست نگرانش کنم. طوری که حالم را بپرسد. دنبالم تا آشپزخانه بیاید. از کنار نیمرخ صورتم، سر خم کند و بپرسد :
_خانم خوشگلم چرا کم حرف شده؟
و من باز گلایه کنم.
_همه ی وقتت شده محمد جواد... پس من چی؟.... روزی سه بار، بیست تا پله رو میای بالا و میری پایین که فقط لبخند پسرتو ببینی.... ولی من....
میخندید.
_اِی جانم به این حسود خانم!.... حالا که اومدم فقط لبخند تو رو ببینم چی؟
و زل میزد به صورتم تا لبخند بزنم.
آنقدر مُصِر بود که میچرخیدم و این طرف و آن طرف هم که میرفتم، دنبالم می آمد.
و آنقدر نگاهش دنبالم میکرد که در آخر خنده ام میگرفت و او هم با لبخند میگفت:
_عشقِ حامد بالاخره خندید.
ما خوشبخت بودیم اما اولین اتفاق ناگوار آن سال درست در ایام محرم اتفاق افتاد.
در ایام محرم بود که حال بی بی بد شد. شب بود و بعد از عزاداری و شامی که نذر تمام اهالی روستا بود، مش کاظم دنبال حامد آمد درمانگاه.
هنوز از پیمان و گلنار جدا نشده بودیم که صدای نگران مش کاظم را شنیدم.
_دکتررررر.... بی بی.... به دادمون برس.
همان چند کلمه برای آشوب قلبی من و گلنار کافی بود تا دنبال حامد بدویم.
وارد خانه ی مش کاظم شدیم و گلنار بی طاقت تر از من بالای سر بستر بی بی نشست.
_بی بی.... بی بی حرف بزن.
نگاهم به گلنار بود که مش کاظم گفت:
_از هیئت که برگشتیم گفت خیلی خسته ام باید بخوابم... تا لحافت و تشک براش گذاشتم دیدم روی زمین خوابیده... هر کاری کردم بیدار نشد.
حامد جلو رفت و سر گوشی شِنود صدای قلبش را در در گوشش گذاشت و بعد از مکثی که برای من و گلنار و حتی پیمان و مش کاظم، به اندازه ی یک هفته طول کشید گفت:
_متاسفم.... تموم کردن.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 دین اومده حالت رو خوب کنه!
👈🏻 فلسفه همه بایدها و نبایدهای دین همینه!
➖غیبت نکن، حالت بد میشه
➖دروغ نگو، حال بد میشه
➕صدقه بده، حالت خوب میشه
➕کار کن پول دربیار، حالت خوب میشه
➕اسراف نکن، حالت خوب میشه
#حالخوب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورےحاجقاسم
باتو میمونم....💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•『💞』
•
وقتےحضرتیوسفتوموقعیتگناهبود
ازخداخواستکمکشکنه...
خدادرهایبستهروبراشبازکرد...(:
همازگناهحفظشکردهم
همبهبالاتریندرجاتدنیایےومعنویرسوندش...
#آرامش