eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 گلنار رفت و حال من لحظه به لحظه بدتر شد. قابل حدس بود اما حتی دلم نمیخواست گلنار را با آن حال بدش بخاطر خودم راهی کنم. بی بی و خانم جان با دیدن حالم مجبور شدند در اتاق برایم تشکی پهن کنند. با دیدن آن تشک و ملحفه ای که پهن کرده بودند، از اینکه باید تنهایی زایمان میکردم، چنان ترسی به وجود نشست که خاطره ی زایمان میمنت خانم برایم زنده شد. در حالیکه از درد و ترس می‌گریستم و با گریه ام حال بی بیو خانم جان را هم بد میکردم گفتم: _آخ خداااا... من میترسم. خانم جان دستم را گرفت و در حالیکه سرمای دستش از شدت افت فشار و نگرانی اش بود که می‌خواست پنهان کند گفت: _نترس مستانه جان... ماشالله خودت پرستاری... ترس نداره که. و همان موقع بی بی هم دنباله ی حرف خانم جان را گرفت. _آره دخترم... یادته زایمان میمنت... هی بهش گفتی نفس عمیق بکشه دردش کم میشه... من و خانم بزرگت کمرت رو مالش میدیدم تو هم نترس و فقط نفس عمیق بکش. انگار آن لحظه حتی حرفهای خودم هم از خاطرم رفته بود. با یادآوری بی بی، با همه ی دردی که داشتم شروع کردم به نفس های عمیقی که الحق هر کدامشان حالم را بهتر می‌کرد. خانم جان بالای سرم نشسته بود و با دستمالی عرق پیشانی ام را خشک می‌کرد. بی بی هم با آن دستان لاغر و بی جانش، بازو و کمرم را مالش میداد ولی درد قطع شدنی نبود. یک ساعتی از رفتن گلنار گذشت. همچنان درد داشتم که خانم جان آهسته به بی بی اشاره ای کرد و گفت: _قربون دستت یه قابلمه آب جوش بذار. و همین حرف ترسم را بیشتر کرد. یعنی زایمان نزدیک بود و هنوز خبری از حامد و گلنار نبود که نبود. خسته، بی طاقت، و حتی ضعف از آنهمه دردی که تمام شدنی نبود، سرم را تکیه ی بالشتی کردم که پشت سرم بود و آهسته گفتم: _خانم جان. خانم جان فوری گفت : _جانم... _اگه.... من... مُردم... و نگفته سرم داد زد. _مستانه!... بس کن. از شدت درد حتی نفس کشیدنم هم سخت شده بود. انگار به قدر دوی ماراتون دویده بودم. _دیگه نمیتونم... و همان موقع با فشاری از درد فریاد بلندی سر دادم. حتی فکر نمیکردم که درد زایمان آنقدر سخت باشد. و شاید سخت تر از آن درد تنهایی ام بود و ترسی که نمیگذاشت حتی روی نفس های عمیق تمرکز کنم. بی جان شده بودم و از سستی و ضعف عرق سردی روی شقیقه هایم نشست که صدای بلند حامد را شنیدم. _مستانه. شوکه شدم. صدا از حیاط بود. نگاهم سمت خانم جانی رفت که او هم مثل من متعجب بود که در اتاق باز شد و بی بی با خنده و شوق گفت‌ : _چشمت روشن... شوهرت اومد دخترم. از ذوق و دردی که باز داشت رخ می‌نمود، گریستم که حامد سراسیمه وارد اتاق شد. حتی خانم جان هم گریست. _آخ حامد جان اومدی!... بیا تو رو خدا یه کاری بکن... طفلکی دیگه توان نداره. و حامد که هنوز چشمانش روی صورتم خشک شده بود و به اشکانم نگاه می‌کرد جلو آمد. _الهی بمیرم.... خانم جان رفت کمک بی بی و حامد بالای سرم نشست. _حامد دارم میمیرم... سدور از جون عزیزم... حامدت بمیره.... الان برات یه سِرُم میزنم تا یه کوچولو دردت کم بشه.... و همراه آماده کردن سِرُم از کیف همراهش باز ادامه داد: _به جان خودت مستانه... از صبح یه دلشوره ای داشتم... تا گلنار سر رسید و نفس زنان گفت مستانه، قلبم اومد توی دهنم. هنوز سِرُم را نزده، جیغی از درد کشیدم و حامد پیشانی ام را بوسید و گفت: _تموم شد... نترس... خودم بالای سرتم. و همان موقع حس کردم درد تمام شد. راحت شدم... سبک شدم. و صدای نوزادی شنیده شد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
پشتِ سنگر مجازی با خودمون چند چندیم؟! 🌿
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاه حامد خشک شد. حس کردم تمام دنیا را به من دادند. سرم افتاد روی بالشتی که زیر سرم بود که حامد، نوزاد را بلند کرد. _وای ببین مستانه... این کوچولوی ماست. بچه را به آغوشم سپرد و در حالیکه هر دوی ما را بغل میزد گریست. گریه اش معنای زیبایی داشت. کلی آرامش در خود داشت و حس خوب یک دنیا خوشبختی را به من القا کرد. بی بی و خانم جان هم با شنیدن صدای نوزاد پا به اتاق گذاشتند و نوزاد را از ما گرفتند تا بشورند و قنداق کنند. بعد از رفتن آندو، باز من ماندم و حامد. لبخندی را به چهره اش نشاند. چشمانش هنوز اشک داشت که گفت: _اسمش رو میذاریم محمد جواد.... تو سر این بچه خیلی اذیت شدی... یکی اون بلای آتش سوزی که به خیر گذشت... یکی هم امروز.... هر دو بار.... من شرمنده ات شدم. _نگو حامد... چرا شرمنده؟ دستم را بوسید و با نگاه پر محبتش مرا آب کرد از آتش محبتش. _نه... شرمنده ام که تنهات گذاشتم. لبخندی بی رنگی زدم که باز پیشانی ام را هدف بوسه اش کرد و گفت: _فکر کنم هنوزم به اون سِرُم نیاز داری. سِرُم را به من زد و تمام دنیایم گر از شور و شوق شد. خانم جان و بی بی بچه را قنداق کردند. بی بی برایم یک ظرف کاچی مخصوص درست کرد و وقتی همه دورم را گرفتم از گلنار یادی کردم. _راستی گلنار چی شد؟ حامد مکثی کرد و گفت: _با پیمانه. _خب کجاست پس؟ چرا نمیاد؟ حامد نگاهش اول سمت بی بی رفت و بعد جواب داد: _یه کم حالش نا مساعد بود... با پیمان رفت درمانگاه. با نگرانی نیم خیز شدم. _وای خدا... بلایی سرش نیاد.... حالش چطوره؟ _طوریش نیست... طبیعیه... نگران نباش. بی بی سری تکان داد و گفت: _حتما همه ی راهو دویده. حامد سری به تایید تکان داد. می‌دانستم چقدر مدیون آنهمه مهربانی اش هستم. وقتی بی بی محمد جواد را که آنقدر آسوده خواب بود که دل از دیدنش سیر نمیشد، به من داد، حس کردم تمام دنیا روی دستان من است. حامد وضو گرفت و در گوشش اذان گفت. نگاهش میکردم که چقدر مهربان و با اخلاص در گوشش اذان می گوید. آنقدر که حتی وقتی رسید به اشهد ان علیا ولی الله، گریست! چقدر خوشحال بودم که همسرش بودم و خوشبخت. زندگی ما از آنروز رنگ و بوی دیگری گرفت. اما نمی‌دانم چرا روزهای خوبمان دوامی نداشت. و چه روزهای سختی در انتظارمان بود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. • چـادرۍبرسـرم‌دارم، که‌عاقلانه‌انتخابش‌کردم وعاشقانه‌عاشقـش‌شدم..🌧☔️ من‌این‌عاشقانه‌‌هاۍ عاقلانه‌راعاشقم . !♥🖐🏿 - . !🌱 . •
. فقیـࢪ آمدم و دل شڪستھ پࢪسیدمـ : “مگࢪ ڪھ شاھ خࢪاسـان گدا نمۍخواهد؟”🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ☕😊 شنبه تون متبرک به نگاه خدا امروزتون بهترازدیروزآروزمندم موفقیت سربلندی،زندگےآرام ودوستی تون باخدا واهل بیت بیش ازهمیشه باشد🌸🙏
💟🌿💟 🌿💟 🔑امام علی علیه السلام فرمودند بینی غصه ها را می کند،انسان را از ارتکاب می دارد و راحتی دل و سلامتی دینی است. (غررالحکم،ص253) 🔑بهترین راه برای کردن خودت، این است که دیگران را شاد کنی. 🔑 زدن تو بر روی دوستان و خانواده ات برای تو است. 🔑 غمش را در دل و اش را در چهره پنهان می کند. 🔑 هرگاه سخنی می فرمودند، با همراه بود. 📚برداشت از کتاب👇 📔خداحافظ اختلاف 📝نوشته علی اکبر اسکندری 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
وَ اجعَل‌ قَلبِی بِحُبِّکَ‌ مُتَیِّماً و دل‌ِ مرا سرگشته و حیران‌ِ محبت خود قرار ده . .💙' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
" مَن دائماً برای تـو اسبـابِ زحمتم پایِ گنــاهـِ من تو فقط ایسـتاده‌ایی ! " ✅ ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•