eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 در طول روز ۱۰۰صلوات به امام زمان (علیه السلام) هدیه کنیم. 🎙استاد عالی
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 مسافرت به خانه ی عمه افروز برای روحیه ی گلنار واقعا خوب بود. آقا آصف و خانم جان و عمه، هم از پیمان و شوخی هایش حسابی سر شوق آمدند. همه چیز در آن چند روز به خوبی گذشت. گلنار از عمه قول گرفت که به دیدن ما در روستا بیاید و عمه هم قبول کرد. به روستا برگشتیم. مسافرت خوبی بود و شاید آخرین اتفاق خوش برای روزهای ناخوشی! با رسیدن به روستا، اولین نفری که متوجه ی آمدن ما شد و سراغمان آمد، مش کاظم بود. اول فکر کردم برای دیدن دخترش دلتنگ شده، اما وقتی روبه حامد گفت: _سلام دکتر... یه خانم شهری اومدن دنبال شما می‌گردن. قلبم ایست کرد. گاهی اتفاقاتی می‌افتد که نوید روزهای ناخوشیست. و از همان روز یا بهتر بگویم بعد از فوت بی بی، استارت ناخوشی ها زده شد. حامد به مش کاظم گفت که به آن خانم بگوید که به درمانگاه بیاید. ذهن پیمان هم درگیر همان سوالی شده بود که من داشتم. _کی میتونه باشه حامد؟... مادرت که ایران نیست! _نمیدونم... حالا وسایل رو ببریم تا ببینم کیه. و تا وسایل را به درمانگاه بردیم و کمی از کارها تمام شد، گلنار سراغم آمد. تازه محمد جواد را خوابانده بودم که گلنار در زد. تا در را باز کردم بی مقدمه گفت: _مستانه... _چی شده؟ _خانمه اومد... دلم ریخت. اما بی جهت پرسیدم: _پیمان نشناختش؟ _چیزی نگفت. نگاهی به سر و وضعم کردم و گفتم: _پیش محمد جواد بمون.... من میرم ببینم قضیه چیه. گلنار وارد خانه شد که من فوری با همان مانتو و روسری که از راه رسیده بودیم، وارد درمانگاه شدم. چون در نبود ما چند روزی درمانگاه تعطیل بود، آنروز مریض نداشت. با ورودم به درمانگاه یکراست سمت اتاق دکتر رفتم و با چند ضربه به در وارد شدم. با دیدن خانم شیک پوشی که روی صندلی کنار میز حامد نشسته بود و سن و سالش اصلا به مادر یا عمه یا حتی خاله ی او نمی‌خورد، قلبم ایست کرد. لبخندی زد و نگاهم کرد. رژ غلیظی زده بود که مناسب آن روستا و فضای آن نبود. کیف جیر مشکی اش را روی پاهایش گذاشت و گفت: _به به... ایشون حتما همان مستانه خانمی هستن که فرمودید؟ نگاهم سمت حامد رفت. اخم هایش مرا گیج کرد. برخاست و سمتم آمد که خانم جوان ادامه داد: _بذار باشه حامد جان... باید با هم آشنا بشیم. حامد توجهی به حرفش نکرد و بازویم را گرفت و مرا از اتاق‌ بیرون برد. با آنکه قلبم تند میزد. با آنکه حس بدی داشتم، اما فقط همان دو کلمه ی « حامد جان » ی که گفته بود داشت آتشم میزد. تا از اتاقش بیرون آمدیم، بی معطلی گفت: _مستانه یه خواهشی ازت کنم قبول میکنی؟ نگاهم روی صورتش خشک شد و زبانم لال. حتی نتوانستم بگویم نه، خواهش نکن... باید بهم توضیح بدی که او کیست! اما قدرت بیان نداشتم و فقط نگاهش می‌کردم. در اعماق سیاهی چشمانش داشتم محو میشدم و او بی درنگ ادامه داد: _برو بالا... خودم بعدا بهت توضیح میدم عزیزم... باشه؟ و هنوز جوابی نداده، بوسه ای به پیشانیم زد و رفت و من مثل همان مجسمه ی خشکی که از سنگ و سیمان است همانجا ماندم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸: 🌻خون شهیدان ما امتداد خون پاک شهیدان کربلاست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به آدینه خوش آمدید 💖یک سبد دعای خوشبختی 🌸تقدیم به تک تک شما 💖آدینه تون معطر به عطر خدا 🌸تقدیم با بهترین آرزوها 💖روزتون پر برکت و عالی 🌸زندگی تون پراز خوشبختی 💖طاعات قبول حق
•|مشڪلےنیستـ✋🏻اگـر •|مبلــ🛋نداریم‌ودڪور...🔮 •|زینت‌خانہ‌ما😍 •|عڪس‌رخ‌خامنہ‌ایستـ😌✨❤ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼✨ ‍ ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓ -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 قلبم به شدت میزد که صدای فریاد حامد حالم را بدتر کرد. _تموم شد... همه چی... تو نخواستی... تو رفتی... حالا اومدی که چی؟ حس کردم بمانم حالم بدتر می‌شود. با پاهایی که بی دلیل، توان نداشت سمت پله ها رفتم. وارد خانه که شدم، گلنار پرسید : _چی شده؟... اون خانومه کیه مستانه؟ کنار در افتادم و گفتم: _همونی که حامد عاشقش بوده! گلنار هم شوکه شد. و من آنقدر بهم ریختم که دیگر صبری برای آمدن حامد و شنیدن توضیحاتش نداشتم. و همان دو کلمه ی، حامد جان، ی که از زبان آن زن، شنیدم داشت مرا در شعله های حسادت می‌سوزاند. گلنار رفت و یکساعتی گذشت. بی قرار آمدن حامد و توضیحی که باید میداد اما نیامد. استرس گرفتم. باز ناچار خودم دیدنش رفتم. نزدیک در اتاقش بودم که پیمان مرا دید. _خانم پرستار... _بله. _الان دیدن حامد نرید. _چرا؟ _خیلی عصبیه. نمی‌دانم چرا باز سرتا پا آشوب شدم. اما طاقت صبرم هم تمام شده بود که گفتم : _باید همین حالا باهاش حرف بزنم. و مهلت ندادم که حتی پیمان بتواند حرف دیگری بزند و مرا پشیمان کند. تا در اتاقش را بی در زدن گشودم، نگاه طوفانی اش سمتم آمد. در را پشت سرم بستم و گفتم: _همین حالا باید حرف بزنیم. نفس پری کشید. انگار وقت مناسبی برای حرف زدن نبود. اما من دیگر نمی‌توانستم صبر کنم و چون تو هنوز سکوت کرده بود، من پرسیدم: _اون زن کیه؟ _همونی که مدت ها منتظرش بودم... جمله اش واضح بود اما من باز پرسیدم: _اون... همون کسیه که عکسش رو نگه داشته بودی؟ جوابم را نداد و من باز پرسیدم: _همونی که.... دوستش داشتی؟ باز هم سکوت کرد. کلافه بود و عصبی و همان دو ویژگی بارزی که در رفتارش میدیدم آنقدر نگرانم کرد که بی اختیار فریاد زدم: _حامد.... سرش بالا آمد و تمام عصبانیتی که تا آن لحظه مهار کرده بود، را فریاد زد. _آره... همونه... الان خیالت راحت شد؟.... مگه نگفتم بالا باش تا خودم بیام؟ نفسم جایی بین دنده های قفسه ی سینه ام گیر کرده بود. فقط چند ثانیه ای نگاهش کردم و دیگر تمام. فوری در اتاق را باز کردم و از اتاق بیرون زدم. اما سمت طبقه ی دوم نرفتم. سمت خانه و محمد جوادی که خواب بود نرفتم. باز باید آنهمه بغض را فریاد میزدم و کجا بهتر از همان باری که در دل کوه بود و کسی صدایم را نمیشنید. خودم هم باورم نشد که یک نفس تا خود غار را از شدت حرص و عصبانیت دویدم. نفسی دیگر برایم نمانده بود و بارها بخاطر عجله ای بی دلیل که داشتم، روی سنگ های تیز کوه افتادم و کف دستم و سر زانوانم را خونی کردم. اما بالاخره رسیدم و از همانجا فریاد زدم. _چرا.... چرا تا همه چی خوب پیش میره به بلا نازل میشه.... خداااا. و نشستم و همانجا گریستم. طاقتم بعد از فوت بی بی کم شده بود. وگرنه حامد حرف بدی نزد. اما من انتظار نداشتم که سرم فریاد بزند. و تمان فریادی که اولی و آخری بود شاید، چنان دلم را شکسته بود که حتی اگر خود خدا هم به من وحی می‌کرد که حامد پایبند عشقمان است، باور نمیکردم. نباید دل بشکند... دل که می‌کند گویی عقل تمام زورش را می‌زند که دل را قانع کند اما مگر قانع می‌شود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهفته ای دوبارگریه میکنی برام😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•