فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دࢪستانتخابڪنیمتاشرمندهشُھدانشویم🖐
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رییسی فیلترینگ را رفع می کند !
تناقض ها آزاردهنده است ، فضای مجازی محل کسب و کار مردم است و باید تقویت شود نه فیلتر !!
مراقب پیچ های جاده باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی خدایی که اینقدر میگن مهربونه
🌋حاضره یه خانم رو واسه اینکه چند تار موش رو بیرون گذاشته بسوزونه⁉️
#حجاب
#امامزمان
شنبه تون عالی و بینظیر🌷
روزتون پراز مهربانی
وجودتون سلامت🌷
دلـ❤️ـتون گرم از محبت
عمرتون با عزت و زندگیتون
مملو از خوشبختی🌷
امروزتون زیبادر کنار خانواده
#روزتون_زیبا 🌷
•『🌻』
•
امامسجاد(ع)
هرگزکسیرا
بهسببگناهشخوارنکن...
#حدیث
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_249
ارامش نداشتم. با آنکه حامد همان حامد بود. بعد از ظهر ها بعد از تعطیلی درمانگاه، با همه ی خستگی که داشت، وقتی به خانه می آمد، با محمد جواد بازی میکرد.
در کارهای خانه کمکم میکرد. بخاطر زخم دستم حتی کهنه ها را هم میشست.
ولی من آرام نبودم. بودن همان خانم روحی، دکتر زنانی که میخواست انگار جانم را بگیرد، نمیگذاشت عاقلانه فکر کنم.
من عاشق حامد و زندگیمان بودم و به هیچ وجه حاضر نبودم این خوشبختی را با کسی قسمت کنم.
فردای آنروز بدون اطلاع حامد، به اتاق خانم روحی رفتم. مریض نداشت که در زدم و بی اجازه ای که باید از او صادر میگشت، وارد.
نگاهم کرد. بی سلام نشستم روی صندلی مقابل میزش. لبخندی زد که انگار بیشتر طعم تمسخر داشت.
_خب.... سلام خانم تاجدار.
_سلام....
_در خدمتم.
_چرا اومدید اینجا؟.... روستاهای دور افتاده زیاده.... چرا این روستا؟
لبخندش کمی به طرف گونه ی چپش کج شد.
_خبببب....
خب کشیده ای گفت و ادامه داد:
_اومدم جبران کنم.
_جبران!
_من عجله کردم.... به حامد قول دادم اگه او بره جبهه براش صبر کنم.... صبر نکردم و..... ازدواج کردم.
عصبی گفتم:
_خانم لازم به جبران نیست.... برگردید پیش همسرتون... وگرنه خودم میرم با همسرتون حرف میزنم که بیاد دست زنش رو بگیره و از اینجا ببره.
_طلاق گرفتم.
خرد شدم انگار. درست مثل کوهی که یکدفعه از بالا به پایین پا بریزد.
_زندگی خوبی نداشتم... مجبور شدم جدا بشم.
فریاد زدم:
_آهان.... پس چون جدا شدی به خودت اجازه دادی بیای و زندگی منو بهم بریزی!؟
آهی کشید و سرش را خم کرد که باز سرش فریاد زدم.
_از اینجا برو خانم دکتر.... وگرنه کاری میکنم که نباید بکنم.
سمت در اتاق رفتم که گفت:
_صبر کن.... چرا اینقدر روی حامد حساسی!
_نباشم؟!.... زندگیمو دوست دارم.... عاشق همسرم هستم.... و میخوام زندگیمو کنم.
_زندگیت رو بکن... کاری به زندگیت ندارم.... حامد هم کاری با من نداره.
با حرص پرسیدم:
_از کجا معلوم؟
_از اون جاییکه میبینم تو رو حتی بیشتر از من دوست داره.
لحظه ای قلبم ایست کرد و نفسم حبس شد.
_حامد عاشقم بود.... ولی الان میبینم دیوانه ی توئه... طوری اسمتو میاره که دلم میلرزه... من نیومدم که با زندگی تو بجنگم.... اومدم کنار حامد همکارش باشم.
انگار کسی با چکشی نامرئی وسط سرم کوبید.
_من نمیخوام شوهرم با تو همکار باشه.... از اینجا میری یا...
و همان موقع در اتاق باز شد. حامد بود!
صدای فریادهایم کار دستم داد.
نگاه تندی حواله ام کرد.
_مستانه خانم.... لطفا تشریف بیارید.
و من با عصبانیت به خانم دکتر نگاهی انداختم و گفتم:
_حرفای من یادت باشه.
حامد مچ دستم را گرفت و حتی مهلت نداد در اتاق را ببندم. مرا دنبال خودش کشید و سمت اتاقش برد.
تا در اتاقش را بست با عصبانیت و صدایی که سعی در خفه کردنش داشت گفت:
_داری چکار میکنی؟
_دارم از عشق و زندگیم حفاظت میکنم.
عصبی سری تکان داد و گفت:
_بس کن مستانه تا باز منو دیوونه نکردی.
_تو اینجوری دیوونه میشی؟!.... اینکه من برم به زهره خانم بگم باید از اینجا بره تو رو دیوونه میکنه؟!
محکم سرم فریاد زد:
_آره....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاک مادری تویی..🇮🇷✌️🏼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اۍ
؏ــشـق♥️
سـتـاد
انتخــاباتت
ڪـو؟!!!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک
#رمان_آنلاین
#پارت_250
نگاهم لحظه ای درچشمانش خشک شد و فوری و بی معطلی دستم را از میان دستش کشیدم و از اتاقش بیرون زدم.
از او هم عصبی بودم.
از او که فکر میکردم دارد کوتاهی میکند.
به خانه برگشتم. محمد جواد داست نق نق میکرد. شیرش دادم و او را خواباندم.
مشغول کار شدم تا ذهنم درگیرم را مشغول کنم ولی نمیشد. خیلی عصبی بودم. با همه چی جنگ داشتم. با سیب زمینی با چاقو!
و آمد. حامدی که سرم فریاد زد و مرا آنگونه بهم ریخت.
تا در خانه را با کلیدش باز کرد، نگاهش به من افتاد. نگاهش نکردم.
جلو آمد و سر راهش بوسه ای آرام به پیشانی محمد جوادی که خواب بود، زد.
آمد ورودی آشپزخانه ایستاد.
ساعد دست چپش را روی کابینت گذاشت و خودش را کمی کج کرد سمت شانه ی چپ.
نگاهش دنبالم بود و من همچنان با همه چیز میجنگیدم. معلوم نبود چطور داشتم سیب زمینی ها را پوست میگرفتم که صدایش در امد:
_خانومی!.... اونجوری سیب زمینی پوست نگیر.
جوابش را ندادم و او باز گفت:
_عزیز دلم....
جوابش را ندادم باز. درگیر قطعه قطعه کردن سیب زمینی ها بودم که جلو آمد و دو دستم را گرفت.
_مستانه جان.... دستاتو اینجوری میبری عزیزم... داری چکار میکنی؟!
بغضم گرفت:
_فدای سر شما.... فدای سر خانم دکتر... چکارم داری؟.... ولم کن ببینم.
بوسه ای به موهایم زد.
_من فدای تو.... من پیش مرگ تو.... من بمیرم برای تو....
این جملاتش خلع سلاحم کرد. انگار دو دستم برای تسلیم شدن بالا آمد. گریه ام گرفت.
_حامدددددد.
جانی گفت و من با همان دستانی که او گرفته بود، خودم را در آغوشش رها کردم.
_حامد چرا متوجه نمیشی دوست دارم.... چرا نمیبینی حالمو؟.... چرا درک نمیکنی زندگیمون رو دوست دارم؟
_تو چرا؟.... تو چرا قلبمو نمیخونی که فقط تو رو میبینه؟.... چرا درک نمیکنی که فقط تو رو میخواد؟.... چرا ضربان قلبمو چک نمیکنی که فقط با طنین صدای تو بالا میره؟
او بلد بود که با چه کلماتی پرچم سفید صلح را بالا میبرم و میگویم تسلیم!
او به اعجاز کلامتی که میگفت واقف بود.
و من عاشق این سیاست های همسرداری اش بودم که میتوانست بحرانی ترین بحران ها را مدیریت کند.... اما تنها با چند کلمه!
دستانش را شست. خودش سیب زمینی ها را پوست گرفت. خودش سرخ کرد. خودش بساط ناهار را چید. خودش قاشق به قاشق غذا به دهانم گذاشت و اسمش را لقمه ی محبت گذاشت!
چقدر لقمه های محبت انروزش خوشمزه بود!
ناهار خوبی بود. آرامم کرد. بعد از ناهار محمد جواد هم بیدار شد و دل حامد برای شنیدن خنده های زیبایش رفت و من محمو تماشای آندو شدم.
کلام زیبا و عاشقانه ی حامد ، توانست بحران فکری ام را کم کند اما صورت مسئله پاک نشد.
خانم دکتر آمده بود که بماند.
برگه ای اعزامش به درمانگاه را خود دکتر مغربی امضا کرده بود. و انگار این تنها من بودم که بایستی با این شرایط میساختم.
🌺🌺🌺🌺پایان جلد اول 🌺🌺🌺🌺
این جلد رمان در دهه 70 بود و جلد بعد در دهه90.... با ما در ادامه ی جنجال زندگی، مستانه و حامد _پیمان و گلنار_مهیار و رها _ خانم دکتری که تازه وارد زندگی مستانه و حامد شده... و مرادی که هنوز کینه ی حامد و گلنار و پیمان را به دل دارد، همراه باشید در....
#جلد_دوم #مثل_پیچک از پس فردا ان شاء الله برای شما عزیزان به اشتراک گذاشته میشه
🔴💙🔴لطفا تواین فاصله نظراتتون رو راجع به این رمان مهیج و عاشقانه برای ما ارسال کنید به آیدی:
@Toprak_admin
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
⸤•♥️•⸣
مسـألہ اول دࢪ انتخابات اين استـ ڪھ همہ دࢪ اين آزمون عمومۍ ملتـ ايـران شرڪتـ كنند و نشان بدهند ڪھ ملتـ ايـران زندھ استـ و بہ سࢪنوشتـ ڪشورش علاقہ داࢪد(:🌿'
#انتخابات'📿! #پیـامرهبر🦋!
•.🌻|🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
راۍهمهیکصدا . .😃♥️!
『🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪ و بدآنید؛ مآ بَساط ضعفـ اَفزا
را بھ آتش میکشیم .. ! ❫
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استاد رائفی پور
💛 آدم امام زمانی باید...
#امامزمان
#مثل_پیچک
#نظرات_کاربران
🌸🌹🌸
بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان #مثل_پیچک باشید😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مظلوم تر از امام زمان (عج)خداوند خلق نکرده
سلام به خواننده های عزیز رمان #مثل_پیچک
🌺💝🌺💝🌺💝🌺
خیلی خیلی از ابراز علاقه ی شما به این رمان خرسند شدم.
فصل دوم رمان با عنوان #مثل_پیچک2
از فردا ان شاء الله پارت گذاری خواهد شد.
👌نکته ی مهم ❣
این فصل از رمان شما را به دهه ی 90 برده ام تا راز های زندگی مستانه در دهه ی 70 در ابتدای رمان فاش نشود.
اما بعد از خواندن 20 پارت اول فصل دوم، باز کم کم در کنار زندگی محمد جواد که اکنون 27 سال دارد، رمز و راز زندگی مستانه با گذر به گذشته و خاطراتش را از زبان خودش بیان خواهم کرد.
👌👌👌👌👌
این شیوه را شخصا در بسیاری از رمان های چاپی ام امتحان کرده ام و نظر خواننده ها به این شیوه بخاطر هیجان بالای آن مثبت ارزیابی شده است.
❣❤️❣❤️❣❤️❣❣❤️❣
بسیار سپاسگذارم که وقت گرانقدر خود را برای خواندن این رمان، به من دادید.
امیدوارم ان شاء الله بتوانم رضایت خاطر شما را همچنان نسبت به این رمان حفظ بفرمایم.
یا علی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
°🌼🍃°
#شهیدمصطفیصدرزاده♥.↷°"
همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید...:)🍃
برید دنباݪش بشناسیدش 👌🏻✨
باهاش ارتباط برقرار کنید 💕
شبیهش بشيد 🌿
حاجټ بگیرید شهید میشید 😍
«رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن » 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#مثل_پیچک
#نظرات_کاربران
🌸🌹🌸
بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان #مثل_پیچک باشید😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_251
خسته بودم. خودکارم را روی میز گذاشتم و دستانم را سمت سقف اتاق بالا کشیدم که در اتاق باز شد.
بهار بود. با همان لبخند زیبای همیشگی اش نگاهم کرد.
_مامان خانم تشریف بیارید.... سفره ی ناهار رو چیدم.... سبزی رو شستم... سالادم درست کردم.
از پشت میزم برخاستم و در حالیکه خمیازه ای میکشیدم گفتم:
_قربون دختر نازم.... دستت درد نکنه.... هر چی مینویسم تموم نمیشه که...
نگاهش تا میزم رفت و برگشت.
_به انتشارات گفتی کی بهش تحویل میدی؟
_گفتم یه ماهه ولی هنوز خیلی جاهاش مونده.
بهار باز لبخند زد.
_مینویسی شما.... ماشالله دستت تنده.... بیا که غذا سرد میشه مامان.
_محمد جواد اومده؟
_نه هنوز ولی میاد.
و همان موقع صدای زنگ بلند شد. بهار با ذوق گفت:
_عجب حلال زاده ایه!
و دوید. و من نگاهش کردم. محبت بهار به محمد جواد آنقدر زیاد بود که دلم گاهی میلرزید.
از آن لرزشهایی که پایه های وسواس و گمان بد است. میترسیدم از روزی که حقیقت آشکار شود.
فوری استغفراللهی زیر لب گفتم و لعنت بر شیطانی فرستادم و از پله ها پایین رفتم.
بله، محمد جواد بود. از همان جلوی در که مرا دید، بلند گفت:
_سلام قربان و چاکر بانو....
_لوس نکن خودتو.... برو دستاتو بشور.
و باز هم برایم ادا در آورد.
_فدای گل مادرم بشم.... چشم..... امشب با بچه ها عملیات داریم... رضایت مادر برای عملیات شرطه.
و باز رفت سمت آشپزخانه!
_محمد جواد!.... مگه نگفتم دستاتو توی دستشویی بشور.
در حالیکه به دستان کفی اش نگاه میکرد، گفت:
_آخ آخ... به جان گل بانو یادم رفت.... حالا بالا غیرتا ما رو با اینهمه کف نفرست تو دستشویی.... سُر میخوریم و با کله میریم تو ....
بهار خندید و من با اخم گفتم:
_اَه... خوبه حالا.... بسه دیگه نگو....
عملیات چی داری باز؟.... میخوای بری صندوق عقب ماشینا رو بگردی دنبال مواد مخدر؟
سری خم کرد و با حال بامزه ای گفت:
_اختیار دارید.... نه بابا عملیات پارتیه.
بهار باز خندید و من دوزاری ام نیافتاد.
_یعنی چی؟
بهار به جای او جواب داد:
_منظورش اینه که میخوان برن یه خونه ای که پارتی میگیره رو تعطیل کنن.
نگاهم سمت محمد جواد رفت:
_آره مادر؟.... وای تو رو خدا.... آخرش منو دق میدی با اینهمه کارای خطرناک.... یکی باهات بد میشه و میاد یه بلایی سرت میاره بچه.
نشست پشت میز و در حالیکه چشمش دنبال غذاها و رنگ و لعابش بود گفت:
_سرم بیاره... شهید میشم و شما میشی مادر شهید... مگه بده؟
با حرص تُرب وسط سبزی ها سمتش پرتاب کردم.
_بسه تو هم سر غذا.... من راضی نباشم تو شهیدم نمیشی.
نگاهش سمتم آمد. طوری نگاهم کرد که قلبم لرزید.
_راضی هستی میدونم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#مثل_پیچک
#نظرات_کاربران
🌸🌹🌸
بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان #مثل_پیچک باشید😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#مثل_پیچک
#نظرات_کاربران
🌸🌹🌸
بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان #مثل_پیچک باشید😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•