مهم ترین کمک به #همسر
💞 حضرت آیتالله خامنهای: مهمترین کمک به همسر، این است که سعی کنید همدیگر را دیندار نگهدارید. این مراقبت، مراقبت اخلاقی، مهربانانه و پرستارانه است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنشین؛
مرو که در دلِ شـــب
در پناه ماه
خوشتر زِ حرف عشــق و
سکوت و نگاه نیست...
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنارِ دوست نشستن گناه نیست...😔
#شهیدسعیدانصاری🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#سخنبزرگان |💡
ترڪـ #گناه⛔️
مثݪِ چشمھ اے است ڪھ همھ چیز را خۅد بھ دنبال دارد. شما گناھ را ترڪـ ڪنید ، ✨دستۅرات بعدے و عبادات دیگر خۅد بھ خۅد به سمت شمآ مےآید.
👈🏻« #آیتاللهبهجت (ره) »
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مردمشھرپشتِچراغقرمزها ؛ انـٺـظـارمۍفروشند🌻
#گلنرگس…؛💛!
ومنهرچھکھيادِشمارازندهكند،
يڪجاخريدارم.. :)🌿
#امامزمـان♥️!'
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#خداجانم
الهےلاتکلنےالےنفسےطرفة عین ابدا
خدایا مࢪا یک چشم بهم زدن بھ خودم ۅا مگذاࢪ 🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_325
حق با مهیار بود.
سه روز بعد، نوزاد نارس رها و مهیار از دنیا رفت و حتی با وجود دستگاه هم زنده نماند.
دلم به حال رها سوخت. حالش را درک میکردم. ولی کاری از دستم بر نمی آمد جز اینکه همچنان اجازه دهم به بهار شیر دهد.
مخصوصا که بخاطر کارهای دادگاه مراد، من کمتر میتوانستم پیش بهار باشم.
روزها بی حامد سخت میگذشت. اما تنها چیزی که باعث می شد تا بتوانم آن روزهای سخت را به امیدی سپری کنم، امید به قصاص مراد بود.
درست در روزهایی که حکم مراد صادر شد. و محل قصاص او همان روستای زرین دشت و در معرض دید عموم بود.
درست چند روز مانده به قصاص، به روستا برگشتم.
حال و هوای خانه ام بی حامد، هوای غم و دلتنگی بود. اما من فکر میکردم با دیدن قصاص مراد حتما آرام تر میشوم.
و این همان چیزی بود که آن روزها مرا سرپا نگه داشته بود.
شش ماه از فوت حامد گذشته بود و من شش ماه که نه، به قدر شش سال پیر تر شده بودم.
هنوز لباس مشکی ام به تن بود و بنای در آوردنش را نداشتم که یکروز اتفاق دیگری افتاد.
عمه و آقا آصف همراهم به روستا آمده بودند تا روز قصاص مراد در روستا باشند.
خانم جان و رها و مهیار هم همان چند روز مانده به تاریخ قصاص مراد به روستا آمدند و درست در همان چند روز مانده به اجرای حکم مراد، در آن درمانگاهی که حالا سکوت و کور بود و تنها من پرستار مواقع ضروری آن بودم، اتفاق جدیدی رخ داد.
اتفاقی غیر منتظره!
خانم و آقایی به درمانگاه آمدند. قیافه هایشان اصلا به اهالی روستاهای اطراف هم نمیخورد.
سراغ حامد را گرفتند و من در حالیکه نگاهم هنوز به تیپ و قیافه شان بود گفتم:
_اگه کاری دارید به من بگید.... من همسرش هستم.
نگاه خانم تغییر کرد لبخندی زد و جلو آمد و مرا در آغوش گرفت.
_عزیزم... چقدر خوشحالم که تو رو میبینم.... آفرین به سلیقه ی حامد.
قلبم یک لحظه از شنیدن این حرف ترک برداشت.
آنها به حتم حامد را میشناختند و من مات و مبهوت نگاهشان میکردم که آقا گفت:
_خب دخترم، خودش کجاست؟
سکوت کردم. یعنی لال شدم. قدرت تکلم را از دست دادم. تنها با نگاه پر غمی خیره شان شدم.
حدس میزدم آندو.... پدر و مادر حامد باشند... و در چه روزهایی به ایران برگشته بودند!
سکوتم کمی نگرانشان کرد. خانم هنوز کنارم ایستاده بود که سرتاپایم را دقیق نگاه کرد.
_چرا.... چرا لباس مشکی تنت کردی عزیزم ؟!
سرم را پایین انداختم. اشک در چشمانم میجوشید که خودشان باز ادامه دادند.
_حامد.... حامد جان؟.... نه..... نگو که.... بلایی سر حامد من اومده!
شانه هایم هم زیر رگبار اشک چشمانم لرزید و پاسخ سوالشان آشکار شد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_326
خانم پورمهر همانجا جلوی پایم از حال رفت و این باز شروع یک ماجرای دیگر بود.
سخت بود که دوباره همه چیز را برای پدر و مادر حامد از اول بازگو کنم.
انگار خاطرات دوباره برایم زنده میشد.
سِرُمی به مادر حامد وصل کردم و با اشکی که باز جان گرفته بود از مرور خاطرات، داستان آشنایی ام با حامد و ازدواجمان و حتی دعوای او با مراد و ماجرای کشته شدن او را شرح دادم.
خدا رو شکر کردم که خانم جان و عمه افروز هم پیشم بودند و آنها هم برای آرام کردن مادر و پدر حامد کمکم کردند.
مادر حامد با گریه محمد جواد و بهار را در آغوش گرفت و بوسید.
شرایط خوبی نبود برای توضیح دادن که فقط محمد جواد، پسر حامد است و بهار دختر ما نیست.
اما نمیدونم چرا لزومی به این توضیح ندیدم و شاید یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی ام را همان لحظه مرتکب شدم.
با آمدن پدر و مادر حامد بعد از چندین سال به ایران، و مصادف شدن آمدنشان با خبر فوت تنها فرزندشان، خودش به قدر کافی غم انگیز بود.
خانه ام باز حال و هوای روزهای اولی که حامد را از دست داده بودم، گرفت.
چند روزی مادر حامد مریض احوال شد. و من درد خودم را فراموش کردم و پرستارش شدم.
حتی حالا با آمدن آنها که تنها ولی دم بودند، حکم مراد تغییر نکرد چرا که آنها هم نظرشان قصاص بود و بس.
و روز قصاص مراد فرا رسید.
روزی که هیچ کسی حال خوشی نداشت.
هیچ کسی حاضر نبود برای دیدن محاکمه ی مراد بیاید جز من.
پدر حامد همان شب قبل گفت:
_من قلبم با دیدن قاتل پسرم میایسته چه برسه به اینکه بیام و ببینم.
مادر حامد هم که حال خوشی نداشت. اما من مصمم گفتم:
_پدرجان.... با اجازه ی شما.... من میرم.... من برای دیدن این روز لحظه شماری کردم.... همه ی شبا و روزهایی که توی این شش ماه گذشته رو سپری کردم و تنها امیدم به قصاص قاتل حامد بوده.... من با اجازه تون میرم.
کسی اعتراضی نکرد. لباس پوشیدم و بعد از اذان صبح و خواندن نماز از خانه بیرون زدم. هنوز چند قدمی از خانه دور نشده بودم که صدایی آمد.
_مستانه!
ایستادم. عمه بود. خودش را به من رساند و گفت:
_نرو مستانه.... حالت بد میشه.
_نمیتونم عمه.... لحظه ای که حامد رو به بیمارستان رسوندیم آخرین حرفی که به من زد، همه ی اینا جلوی چِشممه.... من باید برم و قصاص مراد رو ببینم.
عمه آهی کشید و گفت :
_پس منم باهات میام.
قصاص مراد درست روبه روی بهداری سوخته ی روستا برگذار میشد.
خیلی از اهالی روستا هم برای دیدن قصاص مراد آمده بودند و جز صدای بلند گریه ی پدر و مادر مراد، صدای گریه ای شنیده نمیشد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸شماره حساب دلتون رو نداشتم
🌼تا شادی هارو براتون واریز کنم
🌺رمزش رو هم نداشتم
🌸تا غمهاتون رو برداشت کنم
🌼ولی از خود پرداز دلم
🌺بهترينهارو براتون آرزو كردم
🌸روزتـون عالی و شـاد
🌼دوشنبهتون گلباران
🌓
#شهیدانه
تقلبیڪجاجایزهست✅
اونم؛امتحاناٺالہـےوسختےها...
ڪہبایدسࢪمونُبگیࢪیمبالا☝🏻
ازࢪوبࢪگهٔزندگےشہدا #تقلب ڪنیم!🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راههای رسیدن بخدا از زبان آیت الله کشمیری شاگرد ممتاز آیت الله سید علی قاضی طباطبایی رحمت الله علیه✨🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چقدر رویایی میشود
اگر ماهِحسین را
با دیدن رویِماهت آغاز کنیم...❤️
#عزیزفاطمه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•