#بیـو 🏴
-•-
جز روضہۍتو دࢪد مراکیدوا بُوَد؟!
دࢪمانڪننده تر، زِ همہ نُسخہها حسین🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_333
بعد از شام تازه وقتی بهار و محدثه برای شام به هتل برگشتند، من قصد رفتن به حرم را کردم.
درست درب ورودی هتل دیدمشان.
_سلام خانم کتاب خون.
بهار گفت و من تنها جوابش را با سلامی دادم که پرسید :
_کجا با این عجله؟!
_میرم حرم....
_الان؟!... تا برسی حرم و بخوای برگردی ساعت ۱٢ میشه.
_خب بشه.
بهار متعجب نگاهم کرد و بعد رو به محدثه گفت:
_شما برو رستوران هتل برای منم سفارش غذا بده تا من بیام.
محدثه که رفت، بهار کلافه نگاهم کرد.
_دلارام جان.... چرا هی میخوای لج محمد جواد رو در بیاری؟
_من به محمد جواد چکار دارم؟!.... میخوام برم حرم همین.
_آخه الان دیره.... با ما هم که نیومدی.... حالا تنهایی میخوای بری حرم؟
_من بچه نیستم بهار.... خودم میتونم برم.
بهار عصبی شد. شاید این اولین باری بود که او را عصبی می دیدم و متعجب از این عصبانیت که گفت:
_دلارااااام.... محمد جواد روی این چیزا خیلی غیرتیه.... تو رو خدا.
لبخندی از شنیدن اسم غیرت که مرا یاد کتاب او و آن جمله ی معروفش می انداخت، روی لبم نشست.
« مرد غیرتمند شد تا حافظ جان ناموسش باشد.... پس مردی که روی زیبایی و جمال ناموسش بی غیرت است، بد نیست که به او بگوییم نامرد! »
لبخند روی لبم بهار را عصبی تر کرد.
_به چی میخندی الان؟!
بدم نمی آمد آن آقای اخمالو را غیرتی کنم.
_پس همین الان برو بهش بگو دلارام تنهایی رفته حرم و گفته تا قبل اذان صبح برمیگرده.
اینرا گفتم و راه افتادم و صدای اعتراض بهار را شنیدم که گفت:
_دلارام!... تو رو خدا.... لج نکن.... دلارام!
و من آهسته و با قدم های آرام به راهم ادامه دادم.
منتظر بودم تا بهار حرفم را به گوش محمد جواد برساند.
کمی کنار مغازه ها تامل میکردم بلکه برسد آن جوشش غیرت مردانه ای که انقدر از آن دم میزد!
و رسید.... گوشی موبایلم زنگ خورد. همین که اسم محمد جواد را که فرمانده سیو کرده بودم، دیدم، لبخند زدم.
_بله....
_کجایی تو؟
_تو راه حرم....
_مگه نگفتم تنهایی حق نداری بری حرم؟... مگه نگفتم ساعت ۱۱ تا اذان صبح بی همراه حرم نرید؟
_من نیازی به همراه ندارم در ثانی همراه های من خودشون تازه از حرم اومدن، دیگه همراه من نمیشن.
نفس پُرش را توی گوشی خالی کرد.
_دم یه مغازه ای واستا من دارم میام.
لبخندم بی دلیل کشیده شد.
ذوق کردم چرا؟!؟!
سرم را بالا آوردم و نگاهی به مغازه ی مقابلم انداختم و خونسرد تا حدی که ذوقم را نشان ندهد، جوابش را دادم:
_من دم یه مغازه لوازم خانگی واستادم... تلویزیون های ال ای دی پشت شیشه مغازه اش گذاشته .... ولی زحمت نکش برادر، خودم میتونم برم.
تنها جدی جواب داد:
_گفتم واستا تا بیام.
و قطع کرد. با لبخند نگاهی به صفحه ی گوشی ام که تماس را قطع کرده بود انداختم و زیر لب گفتم:
_خب بیا برادر غیرتی.... من واستادم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_334
و همانجا کنار همان مغازه آنقدر ایستادم که آمد. از همان دور که دیدمش یک لحظه از دیدن قدم های تندش و آن گره کور اخم های جدی اش که انگار بخاطر رگ غیرتش، این دفعه کمی با دفعات قبل فرق داشت، دلم لرزید.
سرم را پایین انداختم و او را نادیده گرفتم که آمد کنار شانه ام ایستاد.
_پس لج میکنی؟
_اِ... اومدی!
در حالی که سمت حرم راه می افتادیم ادامه داد:
_واقعا داری اون روی سگ منو در میاری.
خندیدم.
_اختیار دارید فرمانده.... شما که اون روی سگ ندارید!.... شما اون روی فرمانده دارید.... خب راستی در مورد اون شاخه گلی برای همسرم بگو... کی همچین کتاب عاشقانه ای نوشتی؟!... نکنه خودت عاشق شدی فرمانده!
ایستاد چنان نگاه تندی به من انداخت که با خودم گفتم؛ کاش سر به سرش نمیگذاشتم.
اما کمی دیر شده بود.
_بهت گفتم اون کتاب به دردت نمیخوره.... یه بار دیگه اسمشو بیاری نیاوردی.
_خب حالا بد اخلاق!.... تو با اینهمه بد اخلاقی چه جوری میخوای واسه همسرت یه مرد غیرتی ولی مهربون باشی!
شنید ولی جوابمو نداد و من عمدا یک جمله از کتابش را به تمسخر به زبان اوردم:
_خوبه مردا برای همسرانشون اونقدر عاشق باشند که قرار همه ی بیقراری هاشون دیدن همسرشان باشد.
باز ایستاد و کلافه چنگی به موهایش کشید. عجیب مقاومت می کرد که نگاهم نکند و من بی دلیل از این فرار چشمانش لذت میبردم. چون خوب توانسته بودم اذیتش کنم.
نفس های بلندی کشید و نگاهش را تا آسمان بلند کرد.
منتظر یه واکنش تند و خشن بودم که خوب خودش را کنترل کرد و بعد دوباره راهش را ادامه داد.
چقدر اذیت کردنش کیف داشت!
خوب حرص میخورد. اما عجیب روی اعصابش کنترل داشت.
یک آن دلم خواست شروین هم مثل او غیرتی بود ولی نبود.
بارها و بارها بعد از مهمانی های شبانه حتی نپرسید چطوری میخواهم به خانه برگردم!؟
اما محمد جواد برای همان حرم رفتن هم همپای من می شد!
تا حرم سکوت کردم. وقتی از درب ورودی وارد حرم شدیم ایستاد و باز نگاهش فرار کرد از من.
_یه ساعت دیگه همین جا کنار همین ستون باش.
_یه ساعت کمه.... من میخوام دو سه ساعتی بمونم.
_باشه ساعت 12 خوبه؟
_اِی.... بد نیست.
_پس 12 اینجا باش.
این را گفت و رفت و من ایستادم تا رفتنش را تماشا کنم.
از من که دور شد سرش بالا آمد. نگاهش حتی به مقابل خیره شد اما وقتی مقابل من می ایستاد یا به زمین خیره بود یا به آسمان !
علت اینهمه کنترل نگاهش را نمی فهمیدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
دو آفتِ #محرم ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐
اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و
فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند.
اجـازه نده ، دیـروز و فـردا
با هم دست به یکی کنند، و لذت
لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند،
اجازه نده افکار پـوچ ،
تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند،
بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت
از لحظات امـروز لذت ببر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو با همه فرق داری...
حُسـینجانم✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
همبازےامامحسیـن - @Emamzaman_12.mp3
1.66M
چـون حسینـو دوسـدارهـ منم
دوسش دارمـ..🍀
#استادامینیخواه
#محرم🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
دلم بی وصل جانان جان نخواهد♥️
#شبجمعه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸شماره حساب دلتون رو نداشتم
🌼تا شادی هارو براتون واریز کنم
🌺رمزش رو هم نداشتم
🌸تا غمهاتون رو برداشت کنم
🌼ولی از خود پرداز دلم
🌺بهترينهارو براتون آرزو كردم
🌸روزتـون عالی و شـاد
🌼دوشنبهتون گلباران
🌓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱
🖤[ حسین جان ، بیا و دل شکسته را بخر... ]🖤
#امامحسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥استاد حسین انصاریان: ابی عبدالله(ع) برای عاشقانش گریه میکند
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #حضرت_علی_اکبر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت #علیاکبر علیه السلام
❏ #روۻہ❏
بنا نبـود ڪہ آفـت بہ بـاغ مـا بـزند.......
پـسر بـزرگ نڪردم ڪہ دسـت و پـا بـزند...😭
حضرت_علی_اڪبر😔
اربااربا💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_335
سمت حرم رفتم. تا 12 شب وقت زیادی داشتم. با حوصله زیارت نامه خوندم، دو رکعت نماز زیارت، دو رکعت نماز به نیت مادرم و بعد کنج یکی از صحن ها نشستم و هرچی درد دل داشتم به زبون آوردم.
گاهی گریه کردم گاهی بغض.
از زندگی مشترکم با شروین خواستم. از خوشبختی. از اینکه دلم همسری میخواست که باعث آرامشم باشه. دلم میخواست با عشق ازدواج کنم، با عشق زندگی کنم و تا آخر زندگی مشترک، با عشق به هم وفادار بمونیم.
حرفهام که تموم شد، چشمام مست خواب شد. شاید اثرات همان گریه ی چند دقیقه ای بود.
چند لحظه ای سرم را روی زانوان خم شده ام گذاشتم و چشم بستم.
در میان شلوغی حرم، خوابم گرفت و خوابم برد. نفهمیدم چقدر طول کشید تا یکی از خادم ها با اون چوب دستی سبزش به آرامی به شانه ام زد.
_خانومم تو حرم نخواب.... بلند شو عزیزم.
سرم را بلند کردم و گیج و منگ لحظه ای از یاد بردم که کجا هستم.
نگاهم به اطراف که چرخید یادم آمد.
نمی دانم چرا فکر کردم تنها چند دقیقه از بیشتر نخوابیدم.
برخاستم و سمت صحن اصلی رفتم تا برای آخرین بار ضریح را ببینم. وقتی به نزدیکی ضریح که در ازدحام جمعیت گم شده بود، رسیدم، سلامی دادم و باز با زبان پررویی گفتم:
_من حرفهام رو زدم.... منو اینهمه راه اولین بار آوردی اینجا باید حاجتم رو بدی.
و بعد برگشتم به سمت در خروج که چشمم به ساعت دیواری کنار یکی از درها افتاد.
برق از سرم پرید. ساعت نزدیک 1 نیمه شب بود !
فوری نگاهی به گوشی ام انداختم. صدایش را نشنیده بودم. و چقدر محمد جواد زنگ بود!
حتم داشتم الان فکر میکند که عمدا او را معطل کردم. فوری سمت در خروج رفتم تا خود در خروج را دویدم اما یه کم بیشتر از خیلی، دیر شده بود.
وقتی به همان ستونی که قرارمان بود رسیدم، کسی آنجا نبود.
چرخی به اطراف زدم ولی خبری از محمد جواد نبود که نبود.
ساعت هم یک ربع از ساعت 1 نیمه شب گذشته بود.
_وای.... الان حتما فکر میکنه عمدا غالش گذاشتم.
فوری گوشی ام را از کیفم در آوردم که دیدم باز تماسی ناموفق از محمد جواد روی صفحه ی اصلی گوشی ام است.
و من حتما در حال دویدن بودم که نشنیدم.
فوری تماس گرفتم و خودم را آماده ی شنیدن هر حرفی کردم که تماس وصل شد.
ترسیدم حتی بگویم؛ الو.... مکثی کردم تا اول او حرفی بزند که فریادش توی گوشم پیچید :
_کجایی تو؟!
هُل شدم. کلمات از زبانم پرید. چرخی دور خودم زدم و او فریاد دوم را سر داد:
_بهت میگم کجایی؟
_تو حرم....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_336
همچنان صدایش در اوج بود:
_تو حرم؟!.... من یکساعت کنار همون ستون بودم.... چرا دروغ میگی؟
_نه به خدا..... باور کن....
نگذاشت حتی حرف بزنم که گفت:
_الان کجایی؟
_جلوی همون ستون قرارمون.
_بیا بیرون حرم کنار ورودی خواهران واستا تا بیام.... به خدا این دفعه یکی....
مکثی کرد و نگفت اما سخت نبود حدس بزنم که میخواست چکار کند.
حتی ذکر لااله الاالله ی که زیر لب گفت را شنیدم که با همان جدیت ادامه داد:
_اون روی سگ منو بالا نیار و همونجا واستا تا بیام.
و قطع کرد. دلشوره گرفتم. دلم بدجوری شکست. من فقط خواب ماندم!
اصلا توقع نداشتم به من بگوید؛ دروغگو!
بیرون حرم کنار همان ورودی خواهران ایستادم تا آمد.
از همان دور که می دیدمش، متوجه ی عصبانیتش بودم.
به من که رسید برخلاف همیشه مستقیم زل زد به چشمانم.
و من در عوض، آنقدر از خشم چشمانش ترسیدم که فرار کردم از نگاهش.
و صدایش بلند شد.
_اونهمه بهت زنگ زدم جواب ندادی.... تا خود هتل رفتم و برگشتم.... واقعا قصدت از این کارا چیه؟
سرم را بالا آوردم و فقط گفتم :
_به خدا....
نگذاشت حتی حرفم را بزنم. با همان عصبانیت باز صدایش را بلند کرد. حتی کمی بیشتر از قبل!
_خدا رو به دروغ قسم نخور.... من باورم نمیشه که تو بگی تو حرم بودی.... یعنی پشت دستمو داغ کردم دفعه ی دیگه تو رو جایی ببرم.... پوستمو کندی به قرآن با این کارات... اونقدر از دستت حرص خوردم که تو همین چند روزه پیر شدم.
دلخور از اینکه حتی نگذاشت حرف بزنم و صدایش را آنقدر بلند کرد که حتی نگاه خیلی ها سمت ما چرخید، زیر لب زمزمه کردم:
_نامرد.... نذاشتی حرف بزنم!
و او بی هیچ معذرت خواهی حتی راه افتاد.
با فاصله و دلخور از او پشت سرش راه افتادم. گه گاهی می ایستاد و نگاه میکرد ببیند پشت سرش می آیم یا نه.
شاید فکر میکرد باز قرار است اذیتش کنم ولی من حتی نتوانستم دلیل این سو تفاهم را توضیح بدهم.
به هتل رسیدیم که مرا تا پشت در اتاق همراهی کرد البته با همان جدیت و اخم و عصبانیت.
همین که بهار در اتاق را باز کرد، محمدجواد با همان حالت عصبانی و قهر گفت:
_تحویل شما....
و رفت. بهار با تعجب نگاهم کرد.
_دلارام!.... چرا اینقدر حرصش میدی آخه؟!.... نمیدونی با چه حالی اومده در اتاق رو زده که ببینه تو برگشتی یا نه.
وارد اتاق شدم و چادرم را با حرص مچاله کردم و پرت کردم کنج اتاق.
_من نخواستم حرصش بدم.... این برادر ریشو شما نذاشت حتی حرف بزنم.... من تو حرم خوابم برد.... به خدا راست میگم بهار.... به روح مادرم قسم راست میگم.... تا اومدم سر همونجایی که قرار داشتیم دیر شده بود.
بهار کلافه نفس پُرش را از بین لبانش بیرون داد.
_اینا رو بهش گفتی؟
_با این برج زهرمار میشه حرف زد؟! ..... تااومدم بگم به خدا، برگشت گفت خدا رو واسه دروغات قسم نخور.... بهار خیلی دلم ازش گرفته.
بهار آهی کشید.
_ای بابا.... اشکال نداره حالا برو بخواب فردا خودم باهاش حرف میزنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت #علیاکبر علیه السلام
❏ #یہخط #روۻہ❏
همان عبایے ڪه پنج نفر را در آغوش خود مے گرفت
تمام جسم اڪبر را به خیمه گاه نبرد ...😭
واویلاعلیاکبر💔
بِأَیِّ ذنبٍ قُتِلَت؟😭
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عربی
دستهایماگربرسینهنڪوبد..
چشمهایماگردرعزاۍتوگریاننشود..
لبهایماگرنامترانبرد..
پاهایماگربراۍتوقدمبرندارد..
گوشهایماگرپُرنشودازنالهۍغریبۍات..
بهچهدردۍمۍخورد..؟!
من..'
دورهایمرازدهام؛
ودوبارهآمدمسوۍطُ!
مرابپذیر..!!💔
#اربابم♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عربی
دستهایماگربرسینهنڪوبد..
چشمهایماگردرعزاۍتوگریاننشود..
لبهایماگرنامترانبرد..
پاهایماگربراۍتوقدمبرندارد..
گوشهایماگرپُرنشودازنالهۍغریبۍات..
بهچهدردۍمۍخورد..؟!
من..'
دورهایمرازدهام؛
ودوبارهآمدمسوۍطُ!
مرابپذیر..!!💔
#اربابم♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضمن عرض تسلیت
به مناسبت این روزها و
به احترام عزاداران حسینی،
این شبها پارت نداریم🌸
🔺التماس دعا🙏
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🔷صدقه فراموش نشود
✍حضرت علامه امينى (ره):
شب تاسوعا و عاشورا براى امام زمان (عج) صدقه کنارميگذاشتند و ميگفتند:
امشب قلب نازنین حضرت در فشاراست
از همین لحظه تا صبح روز یازدهم #محرم هرچه قدر در توان دارید صدقه دهید برای آرامش قلب او که مظلومتر از امام حسین (ع) هست.
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣴⣶⣤⣤⡆
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⢉⣽⡿⠋
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣤⠀⢀⣤⣴⣾⠟⠉⢀⡄
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣶⣶⣾⣿⣿⡿⠛⠉⠀⠀⠀⣼⡇
⠀⢀⡦⠀⢠⣶⡄⠀⠀⣿⠏⠁⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⠁
⠀⣾⠁⠀⢿⣿⠇⠀⢠⡿⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⠀⣠
⢸⣿⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣾⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠸⣿⣿⡏
⢸⣿⣷⣶⣶⣶⣿⡿⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠙⠋
⠀⠙⠿⠿⠿⠛⠉⠀⠀⠀⣀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣰⣿⣿⣿⡷⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠛⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣿⣿⣿⠇
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠉⠁
.
◾️اعمال روز #عاشورا
1ـ عزاداری بر امام حسین(علیه السلام) و شهدای کربلا، در این مورد از امام رضا(علیه السلام) نقل شده است:
هر کس کار و کوشش را در این روز، رها کند، خداوند خواستههایش را برآورد و هر کس این روز را با حزن و اندوه سپری کند، خداوند قیامت را روز خوشحالی او قرار دهد.
2ـ زیارت امام حسین(علیه السلام).
3ـ روزه گرفتن در این روز کراهت دارد؛ ولی بهتر است بدون قصد روزه، تا بعد از نماز عصر از خوردن و آشامیدن خودداری شود.
4ـ آب دادن به زائران امام حسین(علیه السلام).
5ـ خواندن سوره توحید هزار مرتبه.
6ـ خواندن زیارت عاشورا.
7ـ گفتن هزار بار ذکر «اللّهم العن قتلة الحسین(علیه السلام).»
▪️روز دوازدهم محرم
ورود کاروان اسیران کربلا به کوفه و شهادت حضرت سجاد(علیه السلام) در سال 94 ه .ق.
📚پینوشتها:
1- مصباح کفعمی، ص 509٫
2- فرهنگ عاشورا، ص 405، جواد محدثی.
◼️ #محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 یه روزی میاد غریبِ غریب
توی خاک و خون دست و پا میزنی 🏴
🎧 #حاج_محمود_کریمی
#عاشورا
😭😭😭😭😭😭😭😭😭
•
[السلام علیڪ یا اباعبــدالله]🏴🖤
آجـرڪ الله یا صاحبــــــ الزمان فے مصیبة جدڪــ الحسین علیه السلامـ...💔🥀🖤
#عاشورا #محرم