eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
💡 ••📻••‌به‌قول‌ استاد پناهیان : مانندڪودڪۍڪہ‌انگشت‌پدر رادرخیابان‌در‌دست‌گرفته...🌱 وقتۍ‌از‌خانه‌بیرون‌مۍآییدسعۍ‌کنید انگشت‌خدا‌رادردست‌بگیرید واین‌انگشت‌رارها‌نکنید(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاه های طعنه آمیز خانم پورمهر و سکوت سالن و آه کشیدن های گاه و بی گاه پدر حامد، همه و همه داشت مرا دیوانه می‌کرد. بالاخره دکتر بخش کودکان، بهار را معاینه کرد و گفت: _چیزی نیست.... الحمد لله خیلی زود تونستیم معده رو شستشو بدیم.... امشب احتیاط میکنیم و بیمارستان نگهش میداریم وگرنه حالش خوبه.... فردا مرخص میشه.... براش دارو مینویسم.... ممکنه چند روزی بد غذا بشه یا دچار اسهال و استفراغ.... ولی اگه داروهاش رو مصرف کنه خوب میشه. آنقدر حالم بد بود که حتی بجای من مهیار از دکتر تشکر کرد. و با رفتن دکتر باز مادر حامد رو به مهیار گفت: _خدا خیرت بده پسرم.... اگه تو بهار رو زود نمیرسوندی بیمارستان معلوم نبود چه بلایی سر این بچه می اومد. نفسم را حبس کردم و تنها به کنایه های مادر حامد گوش دادم. مجبور بودم سکوت کنم اما همیشه سکوت راه حل خوبی نیست! کاش از همان روز اول، قضیه ی بهار را به مادر و پدر حامد گفته بودم. کاش گفته بودم که بهار دختر گلنار و پیمان است نه من و حامد. و شاید همین نگفتن ها کار دستم داد. دو روز بعد از مرخص شدن بهار از بیمارستان، باز پدر و مادر حامد دیدن بهار آمدند. حال بهار خوب بود. داروهای‌ را خورده بود و تنها از عوارض آن مسمومیت، کمی اسهال مانده بود و کم غذایی. مهیار و رها هم به دیدن بهار آمده بودند که جلوی روی آنها پدر حامد گفت: _من سه شبه بخاطر این بچه نخوابیدم. همه سکوت کردند یکدفعه تا اینکه خانم جان با غصه جواب داد: _تقصیر من شد.... حواسم از بچه ها پرت شد و.... _نه خانم بزرگ.... شما مقصر نیستید.... بچه ها مادر میخوان.... مادرشون هم نیازمند پول برای زندگیشه.... به نظرم تموم این مشکلات بخاطر اینه که مستانه سرو سامان نداره.... اگه ازدواج می‌کرد و سر و سامان می‌گرفت دیگه کار نمی‌کرد و پیش بچه هاش بود. و فوری مادر حامد با لحن تندی گفت: _چی داری میگی مرد؟.... من یادگارهای پسرم رو نمیدم زیر دست ناپدری بزرگ بشند. همه باز سکوت کردند. سکوتی که داشت هر لحظه هزار فکر و خیال و استرس را به جانم می انداخت. جناب پورمهر پس از مکثی طولانی گفت: _شما خیلی زحمت کشیدی پسرم. با مهیار بود. _خواهش میکنم این چه حرفیه.... وقتی پسر مرحوم شما به رحمت خدا رفت، مستانه چند روزی بیمارستان بستری شد، همسر من هم تازه زایمان کرده بود.... اما متاسفانه بچه نارس بود و فوت شد اما حکمت این قضیه این بود که توی اون یک هفته، همسرم به بهار که شیر می‌خورد و بی طاقتی می‌کرد، شیر داد.... این شد که الان بهار یه جورایی دختر منه.... مادر حامد آهی کشید. _کاش بهار و محمدجواد پدری مثل شما داشته باشند ... تا خیال ما هم از بابت بچه ها راحت میشد. این حرف پایه های دلم را بدجوری لرزاند. شاید بقیه هم مثل من شوکه شدند! اما کسی چیزی نگفت. و من مانده بودم که بعد از یک هفته مرخصی که از بیمارستان گرفته ام چطوری باز زیر نگاه حساس پدر و مادر حامد به بیمارستان برگردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 حال بهار خوب شد. اما حرفهای پدر و مادر حامد بدجوری در سرم جولان میداد. و درست همان هفته ی بعد از بهبودی حال بهار، دکتر پویا رسما از من خواستگاری کرد. با آنکه یکبار به او گفته بودم که قصد ازدواج ندارم اما.... روز اول کاری من بود بعد از یک هفته مرخصی که بخاطر حال بهار گرفتم که صبح وقتی به بیمارستان رفتم و لباس عوض کردم، دکتر را دیدم. سرم را پایین انداختم و خودم را مشغول کارم نشان دادم اما به حتم او مرا دیده بود. _سلام. مقابل ایستگاه پرستاری اورژانس ایستاده بود. _سلام. _حال دخترتون خوبه؟ _ممنون خیلی بهتره. _تقدیم شما. سرم بالا آمد که شاخه گلش را دیدم. شاخه گلی سرخ که مرا مات و مبهوت کرد. تا خواستم حرفی بزنم یا حتی شاخه گلش را رد کنم، شاخه گل را روی دفتر پرستاری گذاشت و رفت. دیگر ذهن پر اشوبم قد نمی‌داد که فکر کنم با او چه کنم؟! درگیر کارهایم شدم که سر ظهر، وقتی داشتم سِرُم یکی از بیماران را وصل میکردم بالای سرم آمد. _ناهار خوردی؟ بی توجهی ام را به کارم ربط دادم و در حالیکه نگاهم به قطرات سِرُم بود و با چرخاندن غلتانک پایین سِرُم، داشتم سِرُم را تنظیم میکردم، جواب دادم. _نه اشتها ندارم. جلو آمد و کنار شانه ام ایستاد. _باهات کار دارم.... اینجا حرف بزنیم یا بیرون از بیمارستان؟ نفسم حبس شد. نگاهم از سِرُم و قطراتش به سمت او چرخید. لبخندی تحویلم داد و آهسته تر از قبل گفت: _ناهار باهم بخوریم؟ مکث طولانی من باعث شد باز بگوید: _اگه بخوای میتونم اینجا حرفهام رو بزنم ولی قطعا جای مناسبی نیست.... نگاه همه به من و شماست.... اینجا حرف نزنم برای شما بهتره. نمی دانم این حرفش تهدیدی بود برای پذیرفتن من یا فقط هشداری بود برای پذیرش. ناچار گفتم: _شما لطفا توی محوطه ی بیرون منتظر بمونید.... من خودم می ام. و رفت.... ناچار شدم لباس عوض کنم و کارم را به همکارم بسپارم. خدا رو شکر اورژانس خلوت بود و این کارم را راحت کرده بود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از صبح بخیر ها برای۴تابانوان
دستی برای صبح رسیده،تکان بده... خود را به روز این همه روشن، نشان بده... برخیز و از کسالت این بستر پَکَر خمیازه را بریز و به لبخند جان بده سلام صبح بخیر 🍁🍂🍃
نوشتھ بـود.. بھشت؛پـر از گناھڪارانے اسٺ ڪھ از رحمتِ خدا•• مایوس نشدھ بودنـد؛ • • 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
!🤌🏻✨ دنیاجایِ‌قشنگ‌تری‌میشد‌اگه آدما‌یادمی‌گرفتن‌اونیکه‌چادرسرشه اُمبل‌نیست !🧕🏻❌ اونیم‌که‌ریش‌داره‌ازدزدایِ‌مملکت‌نیست !🧔🏻❌ و‌ اونیکه‌چادرسرش نیست بی دین و ناپاک نیست !👩🏻❌ اونیم‌که‌ریش‌نداره‌ نامرد و هوسباز نیست!👨🏻❌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧛‍♂ برعکسِ شیطان عمل کن! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت کنونی جامعه‌ی بشری، یک وضعیت استثنائی است ...💫 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 درون محوطه ی بیمارستان منتظرم بود. نزدیکش که رسیدم گفت: _رستورانی همین نزدیکی بیمارستان است که خیلی غذای خوبی داره. _حرفهای شما اینقدر طولانیه که نمیشه اینجا بزنید؟ _برای من مشکلی نداره.... نمیخوام برای تو حرف و حدیث درست بشه. نفس پُری کشیدم و مجبور به همراهی اش شدم. وارد همان رستورانی که گفته بود، شدیم. پشت یکی از میزهای رستوران نشستیم و من بی معطلی گفتم: _من منتظر شنیدن حرفهاتون هستم. لبخند به لبش آورد. دستانش را در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت. _ اگه بی مقدمه بگم، به حرفهای من گوش میدی؟ _اومدم که گوش بدم وگرنه همون توی بیمارستان بهتون میگفتم نه. نفس عمیقی کشید. استرس داشت. نمی‌دانم چرا. _نگرانم کردید دکتر... چی شده؟ _نه.... نه نگران نشو.... در مورد خودمه.... من همچنان نگاهش میکردم و او عجیب دنبال کلمات می‌گشت که ناگهان چشمانش را به من سپرد و گفت: _با من ازدواج کن مستانه.... چشمانم در چشمانش خشک شد. اینکه آنقدر صریح نامم را صدا زد، مرا شوکه کرد و او ادامه داد: _ببخشید اگه اینقدر راحت باهات حرف می زنم ولی..... خیلی وقته که دلم پیش توئه.... ما میتونیم با هم زندگی خوبی رو بسازیم.... بهت قول میدم طوری با بچه هات رفتار کنم که همه فکر کنند من پدر واقعی شون هستم.... بچه های تو، بچه های منه..... سرم را از او برگرداندم و تکیه زدم به صندلی ام تا کمی از او دور شده باشم و همان موقع گارسون آمد تا سفارش بگیرد. و او غذای خودش را سفارش داد و بعد رو به من گفت: _شما چی میل دارید؟ _فرقی نداره برام. و او همان غذای خودش را برای من هم سفارش داد. با رفتن گارسون، باز او خیره ام شد. _روی حرفام فکر کن.... میتونم بخاطرت صبر کنم.... میتونم بهت مهلت بدم تا هر وقت که تو بخوای.... اصلا میتونیم یه مدت کوتاه بهم محرم بشیم تا تو رفتار منو با بچه ها ببینی.... چطوره؟ سکوت کرده بودم همچنان. آنقدر آشفته.... آنقدر نگران و مضطرب که نمی‌دانم از پشت کدام حرف ساده ی او به من سرایت کرده بود. و او همچنان ادامه می داد‌ : _خواهش میکنم.... این فرصت رو به خودت و من بده.... اگه توی این مدت کوتاه نتونستم اعتمادت رو جلب کنم، بهت قول میدم دیگه کاری بهت نداشته باشم.... من اصلا از این بیمارستان میرم.... خوبه؟ نمی‌دانستم باید چه بگویم. شاید هم مقابل نگاه مصر او خلع سلاح شده بودم اما همه چیز به نفع او بود تا من، چون.... آنروز فکرم و قلبم درگیر شد. قصد ازدواج نداشتم ولی فکری مسموم از حرفهای جسته و گریخته ی پدر و مادر حامد داشت به من نوید یک اتفاق بد را می‌داد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چندان هم طول نکشید که آن اتفاق بد افتاد. درست بعد از خواستگاری دکتر پویا، دو شب بعد، وقتی بچه ها را خواباندم، همراه خانم جان در ایوان خانه نشسته بودیم که خانم جان که به نظرم آنروز یه طور دیگه ای شده بود، لب به سخن گشود. _امروز پدر حامد اومد اینجا. _چرا؟ _میخواست با من حرف بزنه. _با شما؟! خانم جان کمی سرجایش جابه جا شد و ادامه داد: _از همون روزی که بهار بخاطر سهل‌انگاری من مسموم شد.... مکث کرد. مکث خانم جان دل آشوبم کرد! _خانم جان تو رو خدا به من بگید چی شده‌؟ _پدرشوهرت رفته دادگاه تا بتونه بچه ها رو ازت بگیره. خشکم زد. باورم نشد. نگاهم توی چشمان خانم جان بود که سرش را پایین انداخت و گفت: _هرقدر بهش گفتم قبول نکرد.... می‌گفت برای یه زن بیوه ی جوون سخته با دو تا بچه زندگی کنه. همان لحظه جلوی خانم جان با صدای بلندی فریاد زدم: _حامد سرش روی پای من بود که جون داد حالا اینا از اون سر دنیا اومدن بچه های منو ازم بگیرن؟ خانم جان فوری سمتم آمد و مرا در آغوش کشید تا صدای گریه ام و فریادهایم بچه ها را بیدار نکند. _مستانه جان آروم باش.... حالا که کاری نشده.... تا اون بخواد اقدام قانونی کنه ما یه فکری میکنیم. ولی حتی حرفهای خانم جان هم آرامم نکرد. آتش افتاده بود به جان و زندگی ام و من دیگر از اینهمه بلایی که پشت سر هم، بعد از فوت حامد، سرم آمده بود، خسته شده بودم. فردای آنروز چند ساعتی مرخصی گرفتم و به دیدن آقای پورمهر رفتم. از او خواستم بیرون از خانه همدیگر را ببینیم. روی نیمکت پارکی نزدیک بیمارستان قرار گذاشته بودیم. آمد و بی مقدمه رفت سراغ بحث اصلی. _حتما خانم بزرگ شما بهت گفته من رفتم دادگاه. _بله.... میخوام بدونم چرا همچین کاری کردید؟ نگاه تیزش را به من دوخت. _به نفع خودته دخترم.... تو هنوز 25 سال هم نداری.... تو اوج جوونی میخوای خودتو بخاطر دوتا بچه پاسوز پسرم کنی؟ _آره.... اگه به قول شما این حتی سوختن هم باشه حاضرم بخاطر بچه هام بسوزم. _نه.... من نمی‌ذارم.... اون بچه ها مادر میخوان نه پرستار بیمارستان. _پس مشکل شما با کار کردن منه؟! _نه.... مشکل اصلی من اینه که تو بخاطر خرج و مخارج زندگی مجبوری کار کنی. مستاصل گفتم: _شما میگید چکار کنم؟ آهی کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت: _به خدا اگه کسی مثل پسر عمه ات می‌شناختم که بچه های تو رو روی چشماش بذاره، میگفتم اِلاّ و بلّا باید با اون ازدواج کنی وگرنه بچه هات رو ازت میگیرم.... ولی کسی رو سراغ ندارم. آنی یاد دکتر پویا افتادم و گفتم : _ولی من سراغ دارم.... یکی از دکتران بیمارستانه.... همونی که وقتی بهار مسموم شد، معده اش رو شستشو داد.... دکتر اورژانس بیمارستان ماست.... اتفاقا چند روز پیش از من خواستگاری کرده ولی من..... _ولی تو چی؟ _میخواستم بهش جواب رد بدم. اخمی کرد و پرسید: _چرا؟.... آدم بدیه؟ _نه.... حتی گفت بچه های منو مثل بچه های خودش میدونه.... ولی من میترسم.... بعد از حامد.... بغض توی گلویم نشست. _بعد از حامد از زندگی.... از ازدواج.... از هرچیزی که احساس میکنم منو از بچه هام دور میکنه میترسم. آقای پورمهر نفس بلندی کشید و سکوت را انتخاب کرد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧛‍♂ برعکسِ شیطان عمل کن! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام🍃 صبحتون زیبا امروزتون 🍃 پراز لبخند و پراز بهترینها امیدوارم عشق صفای زندگیتان🍃 شادی و لبخند تقدیرتان مهربانی راه و رسمتان و لطف خدا همراهتان باشد🍃
🌹 امام صادق علیه السلام: 🌸هرگاه بنده ای آب بنوشد و حسين را ياد كند و قاتل او را لعن نمايد، خداوند برايش 👈 ۱۰۰,۰۰۰ نيكی بنويسد 👈 ۱۰۰,۰۰۰ بدی او را پاك كند 👈 ۱۰۰,۰۰۰ درجه او را بالا ببرد 👈 چنان باشد كه گویی ۱۰۰,۰۰۰ برده را آزاد كرده 👈 و خدا او را در روز حشر با روی سفيد و درخشان محشور میسازد. 📗 الكافی ج۶ ص۳۹۱ ح۶ 🌻السَّلامُ علیک یا ابا عبدالله و لَعَنَ الله مَن قَتَلَک 🌻سلام بر شما یا ابا عبدالله و لعنت خدا بر کسانی که شما را به قتل رساندند.  
. تـو‌بِہ‌زِمَـن‌‌سَرڪویَت‌هِـزارهٰـادارِے! وَلِۍبِـدآن‌ڪِھ‌گِدایَت‌فَقَـط‌تـورادارَد:) ♥️|↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تلنگࢪانہ 🔥 اگࢪآقا‌اباالفضل‌از‌ما‌سوال‌ڪنند:ꜜ🌱 من‌بࢪاےیاࢪے‌ڪࢪدن‌امامم‌از‌آب‌گذشتم... دستهایم‌ࢪا‌دادم...✋🏻 چشمم‌ࢪا‌دادم... تیࢪࢪا‌با‌چشمم‌خࢪیدم... زخم‌ها‌ࢪا‌با‌جان‌و‌دل‌قبول‌ڪࢪدم... ♥️ ولے‌دست‌ازیاࢪےامام‌زمانم‌بࢪنداشتم،! ‹شما‌بࢪاےامام‌زمانتان‌چڪاࢪکردید؟؟› چہ‌جوابے‌میشود‌داد؟! 💔 آیا‌بخاطࢪامام‌زمانمان‌ تنهااز‌یڪ‌گناه‌گذشتہ‌ایم؟! 🙃 اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 کمی سکوت بین حرفهایمان فاصله انداخت تا پدر حامد گفت: _در موردش تحقیق کن.... اگه واقعا مورد خوبی باشه.... من از بچه ها می‌گذرم.... وگرنه.... دنبال کارهای قانونی گرفتن سرپرستی بچه ها میرم. انگار کمی دلم قرص شد. نفسم لااقل بالا آمد. نمیخواستم واقعا بعد از یکسال و شش ماه از فوت حامد به ازدواج فکر کنم ولی اجبار آقای پورمهر و ترس از دست دادن بچه ها وادارم کرد. این طور شد که وقتی به بیمارستان برگشتم، یک‌راست به اتاق دکتر پویا رفتم. مشغول دیدن عکس شکستگی پای یکی از مریض های اورژانس بود که با دیدن من، عکس را روی میزش گذاشت و گفت: _کارم داشتی؟ _بله.... اشاره کرد به صندلی کنار میزش. جلو رفتم اما روی صندلی ننشستم و تنها گفتم: _من.... من در مورد حرفهای شما فکر کردم. با ذوق گفت: _چه عالی.... خب نتيجه اش چی شد؟! _خوبه برای آشنایی بیشتر.... مدتی همدیگر رو ببینیم.... میخواستم با خانواده تون آشنا بشم. لبخند روی لبش کمرنگ شد. _خانواده ها زوده هنوز.... میتونیم اول خودمون بیشتر همدیگه رو بشناسیم بعد اگه نظرمون مساعد بود خانواده ها با هم آشنا بشند. _باشه.... من مشکلی ندارم. از همانروز بی دلیل دلشوره گرفتم. البته کم بی دلیل هم نبود! اگر به هر دلیلی به دکتر پویا جواب رد میدادم، باز ترس از دست دادن بچه ها قوت می‌گرفت. شاید اینبار هم داشتم خودم را پاسوز بچه ها میکردم. به هر شکلی که بود میخواستم به آقای پورمهر ثابت کنم که دکتر پویا شایسته است حتی بیشتر از مهیاری که نمی‌دانم چطور آنقدر در دل آقای پورمهر جا باز کرده بود! اما واقعا دکتر پویا مرد خوبی بود. در آن مدت کوتاهی که قرار آشنایی مان گذاشته شد، کلی هدیه برای بچه ها خرید. بچه ها را هفته ای یکبار به پارک می‌برد. تقریبا بچه ها به دیدنش عادت کرده بودند. و من هر قدر هم وسواس بودم، مخصوصا روی رفتارش با بچه ها، نتوانستم ایرادی از او بگیرم. تا اینکه یکروز..... از روزی که قرار آشنایی بیشتر بین من و دکتر پویا گذاشته شد، هر روز برایم شاخه گلی میخرید. شاخه گل سرخش داشت برایم بین همکاران، حرف و حدیث درست می‌کرد. اما نه به اندازه ی روزی که خانمی عصبی به اورژانس آمد. توی بخش اورژانس بودم و بالای سر یکی از مريض ها که صدای بلند فریاد خانمی را شنیدم. _کجاست؟.... من باید با اون پرستار حرف بزنم. کنجکاو شدم و سمت ایستگاه پرستاری رفتم. خانم صمدی با دیدنم کمی دستپاچه شد که پرسیدم : _چی شده؟ و به جای خانم صمدی، خانم عصبی جواب داد: _میخوام اون پرستار رو ببینم. _کدوم پرستار، خانم؟ _همونی که قصد کرده با زندگی پسر من بازی کنه..... _پسر شما کیه؟ _علی.... علی پویا. انگار آب یخ روی سرم ریختند! چشمانم مات چهره ی عصبی خانم شد که مِن مِن کنان گفتم: _حالا کارتون.... رو.... بفرمایید. _باید با خود اون پرستار حرف بزنم. نگاهی به خانم صمدی انداختم و رو به مادر علی گفتم: _با من بیایید توی محوطه ی بیمارستان. او هم با همان عصبانیت دنبالم امد. وقتی وارد محوطه ی بیمارستان شدیم و به قدر کافی از همکارانم دور شدم، مقابلش ایستادم و گفتم: _من.... مستانه هستم خانم. نگاهش بدجوری ته دلم را خالی کرد. _تو همون زن بیوه ای هستی که با دو تا بچه میخوای زن پسر من بشی؟ سری تکان دادم که سیلی محکمی توی گوشم زد. _برو خجالت بکش.... چطور تونستی با دو تا بچه واسه پسر من دام پهن کنی.... با خودت گفتی برم زن یه دکتری بشم که خرج منو بچه هام رو بده؟ او می‌گفت و من تنها در سکوت به تک تک کلماتش که بوی تحقیر میداد، گوش می‌دادم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _اگه دست از سر پسر من برنداری میام دم در خونت آبروریزی میکنم. خونسرد خودمو نشان دادم گرچه خیلی سخت بود. _میشه بپرسم کی در مورد من به شما گفته؟ خود دکتر با شما حرف زدن؟ چشمی برایم نازک کرد. _نخیر.... اون خودش هیچی به ما نمیگه.... خواسته نگفته همه ی کارا رو تموم کنه.... یه آقای جوانی اومده بود تحقیق در مورد پسرم، همسایه ها به ما گفتند. نگاهم توی صورت مادر دکتر پویا خیره مانده بود که باز صدایش را بلند کرد. _برو پی زندگی خودت.... من خواستگاری یه زن بچه دار نمیرم. اینرا گفت و رفت و من همانجا خشکم زد. هنوز همان دو کلمه ی « آقای جوان » ذهنم را مشغول کرده بود. چند دقیقه ای در حیاط ماندم و بعد یک راست به اتاق دکتر پویا رفتم. تا در اتاقش را باز کردم، سرش سمتم بالا آمد و انگار از هیچ چیز خبر نداشت. _سلام.... بیا بشین. جلو رفتم و مقابل میزش ایستادم. نگاهم کرد و شاید جدیت نگاهم بود که کمی او را به شک انداخت. _چیزی شده؟! _شما به خانواده تون در مورد من چیزی نگفتید؟ نفسش حبس شد. کم کم از زیر نگاه مستمر من، فرار کرد. _بله... نگفتم. _خیلی اشتباه کردید.. مادرتون الان اینجا بود... اخمی به صورتش آمد و برخاست. _چی گفت؟ کمی صورتم را کج کردم و گفتم: _مورد لطفشون واقع شدم. _وای.... من واقعا ازت معذرت میخوام.... خواهش میکنم یه مهلتی بده من درستش می‌کنم. _جناب دکتر.... اگه رضایت خانواده ی شما جلب نشه.... من برخلاف میلم مجبورم به شما جواب منفی بدم. _نه.... نگران نباش.... گفتم درستش می‌کنم. بی هیچ حرف دیگری از اتاق دکتر بیرون آمدم و در کنار مرور حرفهای مادر دکتر پویا، به نتیجه ای رسیدم بس عجیب! تنها مرد جوانی که می‌شناختم که بخواهد برای من تحقیقات انجام دهد، مهیار بود. شب با همه ی خستگی که داشتم از خود بیمارستان به درب منزل مهیار و رها رفتم. زنگ در خانه را که زدم صدای رها را شنیدم. _بله؟ _سلام رها جان.... مستانه ام.... مهیار خونه است؟ _سلام عزیزم.... آره.... بیا بالا.... _نه.... باید برم.... لطفا بگو بیاد پایین کارش دارم. مکثی کرد. انگار متعجب شده بود. _باشه.... پس لااقل بیا تو حیاط. و در خانه را زد. در باز شد. مهیار وضع مالی خوبی داشت و چند وقتی بود که برای زندگی در فیروزکوه، خانه ای ویلایی کرایه کرده بود. وارد حیاط شدم و همان نزدیک در، زیر نور چراغ های روشن حیاط ایستادم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••❀••• ••|وَڪَم‌مِـنْ‌ضـٰالٍّ رأےٰ‌قُبَّـةَ‌الحُـسِينِ(؏) فَـاهْـتَدۍٰ...♥️🙂••| وَچہ‌بِـسیاࢪگٌمࢪاهـانے‌ڪھ بادیـدَنِ‌گنبَـدِحٌـسِین(؏) هِـدایَت‌شـدند...! 🌿🖇 ♥️⃟✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸤•🌿•⸣ من‌ ملڪ‌ بودم‌ و فردوس‌ برین‌ جایم‌ بود به‌ زمــین‌ آمـدھ‌ام‌ خـادم‌ زهـرا‌ باشـم...! ♥️|↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ یکشنبه تون پر از امید و تلاش و موفقیت☕️🌺 امید✨ یعنی بدانی خداوند دوستت دارد و اگر به تو زمان داده است، معنی‌اش این است که در این فرصت میشود کارهایی کرد🌺
+فقط اونجا که آقای پویانفر توی مداحی میگه؛ تویی اونی که قیامت به درد من میخوری:)🌱 ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
°•🦋⃝⃡❥•° تـــو ♥️ هــزارسـال‌اسـت‌منتظـرے🥀 و‌مــن‌هنــوزجای‌ِســرباز، سربــارت‌بــوده‌ام ...😓 ڪسرهمین‌یـک‌نقطه، تعــادل‌دنیارابــه‌هم‌می‌ࢪیزد💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
زیر علمت امن ترین جای جهان است🥺💔 ‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثلا‌بری‌وایسی‌جلوی‌ضریحش، بهش‌بگی‌آمدمت‌که‌بنگرم،گریه‌ نمی‌دهد‌امان🖤🕊. . !((: «این‌لحظه‌مرا‌آرزوست» 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•