eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب شد. همه رفتند. پدر و مادر حامد رفتند.... عمه افروز و آقا آصف رفتند و من ماندم و تنهایی.... _مستانه.... خانم جان بود. آمد کنارم روی ایوان نشست. نگاه من به آسمان بود و نگاه او روی صورت من. _عجله نکن.... عجله کارا رو خرابتر میکنه. _بچه هام رو دارن ازم میگیرن خانم جون.... چطور میگی عجله نکنم؟ خانم آه کشید. _بذار فردا به مهیار زنگ بزنم بره با آقای پورمهر حرف بزنه. _مهیار!.... همون مهیار کار منو خراب کرد..... آقا رفته واسه پدر شوهر من تحقیق.... ولش کن خانم جون، خودم با پدرشوهرم حرف میزنم. _دیگه میخوای چه حرفی بزنی!.... اصلا دیگه به تو اعتماد ندارن. عصبی پرسیدم: _اونوقت به مهیار اعتماد دارن؟! _آره.... آصف میگفت پدرشوهرت بهش گفته کاش یکی مثل مهیار خواستگار مستانه بود تا ما با خیال راحت از ایران میرفتیم.... بذار مهیار باهاشون حرف بزنه. مانده بودم مهیار چه کرده بود که دل پدر حامد را آنگونه ربوده بود. چاره ای نداشتم جز صبر. فردای آنروز.... وقتی دکتر پویا به بیمارستان آمد، فهمیدم که همه چیز تمام شده است. حتی سلام هم نکرد و سمت اتاقش رفت. دیگر خبری از شاخه گل های سرخش نبود. دل به دریا زدم و من سمت اتاقش رفتم. در اتاقش را که باز کردم و مرا دید، اخمی کرد و نگاهش را از من گرفت. _اومدم ازت معذرت بخوام واسه دیروز.... تا اسم بچه ها اومد نفهمیدم چطور شد که.... سر بلند کرد و با نگاهش مرا انگار به خلسه برد. _که همه چی رو فدای خواسته ی خودت کردی؟!.... ولی این خودخواهی تو فقط واسه اسم بچه ها نبود.... از قبل این نقشه رو کشیده بودی.... میدونی من چطوری یه هفته با پدر و مادرم حرف زدم تا راضی شدند فقط بیان و تو و خانواده ات رو از نزدیک ببینن؟.... واقعا انتظار نداشتم که حتی منو هم فریب بدی.... _فریب نبوده.... باور کن. _نبوده؟!.... تو اولین بار توی ماشین بهم گفتی که قصد ازدواج نداری.... یادته ؟! و من خیلی خوش باور بودم که فکر کردم در عرض دو هفته تونستم راضیت کنم.... اشتباه کردم ولی.... تو هدفت چیز دیگه ای بوده.... گفتی چه سر پناهی برای بچه های من بهتر از جیب پر پول یه دکتر.... _نه به خدا.... صدایش بالا رفت. _خدا رو قسم نخور.... تا همین دیروز اونقدر بهت اعتماد داشتم که بخاطرت هزار بار پیش پدر و مادرم قسم خوردم.... اونا چقدر به من گفتن که تو یا بخاطر پول یا حمایت من از بچه هات میخوای با من ازدواج کنی و من هزار بار قسم خوردم که نه.... ما عاشق هم هستیم.... آره عاشق بودم ولی من.... فقط من کور بودم که متوجه ی منظورت که گفتی قصد ازدواج نداری، نشدم. فایده ای نداشت. نفس پری کشیدم و گفتم: _به نظرم داری زود قضاوت میکنی.... من با خودم گفتم عشق بعد ها هم به وجود میاد... مهم اعتمادی هست که من به تو دارم‌. خندید. _آره.... اعتماد داشتی به من که خوب میتونی منو خر کنی.... آره؟! چشم بستم. دیگر طاقت تحمل آنهمه کنایه را نداشتم و تنها گفتم: _اومدم فقط ازت معذرت خواهی کنم.... همین. و سمت در اتاق چرخیدم که صدایش بلند شد. _از اینجا که هیچ از این بیمارستان برو.... دیگه نمیخوام ببینمت.... اگه تو نری.... من میرم. دستم روی دستگیره ی در بود که گفتم: _باشه.... و دستگیره ی در را به سمت پایین کشیدم و از اتاقش بیرون آمدم. حق داشت از من دلخور باشد. داشتم در حق عشق خالصش، خیانت میکردم. اما مجبور بودم. و مسبب این اجبار را آقای پورمهر و همسرش، می‌دانستم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نمی‌دانم چطور شد ولی همه چیز در عرض یک هفته، به ضرر من شد! آقای پورمهر که حتی قبل از خواستگاری دکتر پویا کارهای دادگاهی گرفتن سرپرستی بچه ها را شروع کرده بود، بعد از بهم خوردن مراسم خواستگاری، با یک برگه آمد خانه ی خانم جان.... برگه ای که می‌گفت یک مادر نباید مادر باشد. نباید احساس داشته باشد.... یک مادر برود دنبال خوشبختی خودش و بچه هایش را رها کند.... ولی مگر میشد؟! بچه ها رفتند.... مثل همیشه فکر می‌کردند قرار است تنها برای چند ساعت برای پارک و بازی پیش پدربزرگشان باشند اما چند ساعت نبود! و من زیادی ته دلم آرام بود. چرا؟! شاید فکر میکردم سختی نگهداری از دوتا بچه ی کوچک بتواند خانم و آقای پورمهر را خسته کند. البته دادگاه سرپرستی بهار را تا 7 سالگی به من داده بود و آنها باید بهار را برمی‌گرداندند. و من امید داشتم که محمدجوادی که دادگاه سرپرستی اش را به آقای پورمهر سپرده بود،. بی بهار، پیش آنها نماند و آنها را کلافه کند. این فکر را خانم جان به سرم انداخت و من تنها با وجود همین فکر بود که مقابل بچه ها گریه نکردم. التماس نکردم و خواهشی برای ماندن بچه ها نداشتم. بچه ها رفتند و همین که خانه از صدایشان خالی شد ، دل من هم از آرامش تهی شد. آشوب شدم.... با رفتن آنها بلند بلند گریستم و خانم جان باز حرفهای قبلی اش را تکرار کرد. _مستانه.... آروم باش.... اونا از پس بچه ها بر نمیان.... بهت قول میدم آخر هفته بچه ها پیشت باشند. و دو روز گذشت! تماسی نشد... حرفی نشد و انگار بچه ها بیقراری نکردند و من بی طاقت شدم. مهیار و رها به دیدنم آمدند و من با دیدن مهیار بی اختیار فریاد کشیدم: _واسه چی اومدی اینجا؟! ..... اومدی ببینی چطوری بچه هام رو ازم گرفتن!؟ سکوت کرد و من طوری زدم زیر گریه که رها مرا در آغوش کشید. _مستانه جان.... ما اومدیم کمکت کنیم... مهیار میره با پدر شوهرت حرف میزنه. و باز صدای گریه ام با فریاد گره خورد. _میره چی میگه؟... بچه هام رو ازم گرفتن.... دیگه تموم شد.... دلم میخواد فقط سرمو بذارم زمین و بمیرم. رها داشت آرامم می‌کرد. _نگووووو ... عزیزم درست میشه... یه کم تحمل کن. و من چقدر تحمل کردم! تنها یک هفته دوام آوردم. بیمارستان را تعطیل کرده بودم بخاطر حرف و حدیث های پشت سرم. و در خانه بی بچه ها داشتم دق میکردم. شبها تا دیر وقت بالای سر رختخواب های خالی شان لالایی می‌خواندم و صبح سر سفره نگاهم تنها به جای خالی اشان بود. و یک مادر چقدر می‌تواند بدون فرزندانش طاقت بیاورد! لباسهایشان هنوز توی کشوی کمد بود و اسباب بازی های محمد جواد جلوی چشمم.... و دلم با دیدن اینهمه نشانه ای که می‌گفت جای بچه ها چقدر خالی است، می گرفت از دلتنگی! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‍ زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... "سلام" زندگي... "سلام" دوستان خوب "سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«وَاجعَل‌قَلبِی‌بِحُبِّکَ‌مُتَیِّماً» ودِل‌مرآسَرگَشـته‌و حِیران‌مُحِبتِ‌خودقرآردِه..🌿(: -! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-چہ‌روزگــار‌شگفتۍ🚶🏻‍♂💣- ! «پیشنهاد‌دانلود» 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- استاد محرابیان ، آخرالزمان.mp3
1.69M
•°🌱 ✨روایتی نگران کننده از آخرالزمان✨ 🎙حاج آقا محرابیان 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔄 ✨آمرزش گناهان 50 سال؛ فقط با یه شوخی!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘 آرزو میکنم تو را اینکھ رفیقم باشے :))💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
《سرداࢪ‌سلیمانۍ‌عزیز‌ر‌ا؛ جــان‌خو‌دبدانید🌱🖤》 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرکی اهل بلاست بسم الله - Www.Didbaan.Mihanblog.Com.mp3
8M
ولۍࢪفقا... قابلیٺ چند باࢪ گوش دادن ࢪو داࢪه(:!" 🎵 ✨ ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«مۍگٌفت: مِثلِ‌ࢪَزمندھ‌شـبِعَمَلِیاٺ بہ‌دٌنیـانَگا‌ھ‌ڪُن...🌿 هَمونقَدࢪࢪَهـاازدٌنیـا..!✋🏻»❁❥︎ ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•