eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تلفن را قطع کردم و فوری گفتم : _ممنون خانم سلیمی.... کمک شما رو فراموش نمی کنم. _خواهش می کنم... الان چی شد بالاخره؟ _آدرسش رو پیدا کردیم.... تا قزوین هم راهی نیست الان برم قبل از ساعت 4 صبح قزوینم.... شبم هم هست و جاده خلوت. تا جلوی در اتاق پیش رفتم که خانم سلیمی گفت : _می گم مهران هم باهاتون بیاد. نگاهم چند ثانیه ای روی صورت خانم سلیمی تامل کرد. سرم چرخید سمت آوا، او هم به تایید، سری تکان داد. _باشه.... فقط زودتر... چون ممکنه قبل از رسیدن ما از اونجا برن که دیگه دستمون بهشون نمی رسه.... به نظرم تا همین جاشم خیلی شانس آوردیم که تونستیم یه سرنخ ازشون پیدا کنیم. مادر سپهر رفت و من و آوا هم به دنبالش. _منم باهاتون میام. _تو کجا این وقت شب.... برگرد خونتون... مادرت نگران میشه. پوزخندی زد. _مادرم؟.... مادر و پدرم کانادا هستن.... منم 6 ماه کانادا.... 6 ماه ایران. ابرویی از تعجب بالا انداختم. _ماشاالله کل خاندان شما اون ور آبی هستن.... دو زیست به شما میگن ها. خندید. _وای من مُردم از خنده واسه اون فحشایی که جلوی مادر سپهر به اون یارویی که زنگ زدی می دادی!.... تو رو خدا یه کم رو ادبیاتت کار کن. پله ها را یکی یکی پایین می آمدم که گفتم : _دیگه اون قدر کار کردم که حتی از اسم کار هم بدم میاد... شما هم تشریف می بری به ادامه ی تولدتون می رسید. ایستاد و با حرص جوابم را داد: _ادامه ی تولد!!... تو و رامش و سپهر گند زدید به تولدم.... کدوم تولد.... من باهاتون میام.... به خاطر رامش.... لااقل یه خانم باید همراهتون باشه دیگه. پایین پله ها که رسیدیم، آقای سلیمی با سوئیچ ماشینش مقابلمان ظاهر شد. _بریم.... و رفت و من باز نگاهم سمت آوا برگشت. _شما برگرد گفتم.... او هم در لجبازی چیزی از رامش کم نداشت. اخم کرد و با دلخوری گفت : _می گم میام... به انگلیسی بگم اگه متوجه نمی شی.... I am coming too خنده ام گرفت. راستی راستی به انگلیسی گفت! من هم با خنده مجبور شدم بگویم: _Come on او هم خندید. _نه انگار برخلاف ادبیات کوچه بازاری، یه چیزایی بلدی... _اِی روزگار.... چی بگم که نگفتنش بهتره... فعلا برم سراغ این پسره ی عوضی.... و آوا فوری با خنده آهسته زیر گوشم زمزمه کرد. _حواست باشه خواهشا جلوی پدر سپهر نگی این توله سگ. گفت و خندید و من تازه متوجه شدم که واقعا باید حواسم به انتخاب فحش هایم باشد! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هر شب پنجرہ‌ های ملکوت آسمان بسوی قلبها گشودہ میشود الهی امشب! ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ قلبہای ما ﺑﺰﺩﺍی و نور ایمانت را در قلبهایمان جاری کن ... شبتان خوش 🌙 و سرشار آرامــــش🍂🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
‌✨ 🙂❤️... • • | 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖤 تحملم تمام شده بیا... بیا با تیغ برهنه، گلو من آماده بریدن و خون من آماده جهیدن از جسم... من مقلد آن آزاده ام که گفت قسم به خدا اگر مرا شهید کنی شفاعتت میکنم. 1:20💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مابےتوخسته‌ایـم! توبےماچـگونه‌ای؟💔🥀 - 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
از عشق پدریش و سهم فرزندانش گذشت که میلیونها بچه این لحظه را تجربه نکنن... بیاد سردار رشید اسلام حاج قاسم سلیمانی🖤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ هرکاری کردم آوا هم دنبالم آمد. نیمه شب بود و خیابان ها خلوت.... تا قزوین راهی نبود. آن هم با سرعت خوب ماشین رامش، و خیابان های خلوت تهران.... و بزرگراه.... تنها دلشوره ام برای مادر بود که از قضا همان شبی که باران خانه ی دوستش بود، من هم درگیر فرار رامش شدم و ناچار تنهایش گذاشتم. در حال رانندگی در جاده بودم که خودش زنگ زد. و من ناچار جواب دادم. _جون دلم مادر..... _سلام.... کجایی تو بهنام؟ _منننننن..... آنقدر نون من را کشیدم بلکه جوابی به ذهنم خطور کند که نکرد و باز خودش گفت : _می دونستم کارت گیر می کنه. _آره به خدا.... به جان شما، می خواستم زود بیام ولی چکار کنم که این جور کارا زمانش دست من نیست. _باشه فقط واسه دل خودم زنگ زدم مادر.... نگران من نباش... شام خوردم می خوام بخوابم... تو فقط مراقب خودت باش. _قربون دلت برم الهی.... رو چشمم... شما هم مراقب خودت باش.... میام.... شما بخواب، کلید دارم. _باشه مادر... خداحافظ. _خداحافظ مامان گلم. گوشی را که قطع کردم، آوا گفت : _یعنی مات و مبهوت شدم!.... نه به اون فحشای رنگارنگت خونه ی پدر سپهر... نه به این طرز قشنگ حرف زدنت با مادرت! نفسم پر شد از آهی غلیظ. _مادرم تاج سرمه.... خیلی واسم زحمت کشیده.... من نوکرشم به مولا. تک خنده ای سر داد. _عجب!.... خوشم اومد از طرز حرف زدنت با مادرت.... کلا پسر با مرامی هستی.... می گم واقعا اگه یه وقتی کمکی خواستی من حاضرم بهت کمک کنم.... رودربایسی نکن. _ممنون... من پول گدایی نمی کنم. _کسی نخواست بهت پول گدایی بده.... کار ازت می خوام. _فعلا که گیر همین یه کاری ام که دارم.... می بینی که.... راننده شخصی شدم و دربه‌در دنبال صاحب کارم.... اون وقت اون.... با سنگ زده فرق سرمو با یه پسر چلغوز فرار کرده. آوا هم تکیه زد به پشتی صندلی اش. _رامش کلا خیلی نازنازیه.... دست خودش نیستا.... تا یه سنی هر چیزی می خواسته بهش دادن، اما از یه سنی، از همه چی محرومش کردن.... هر کی جای اون باشه این شکلی می شه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _ای خداااا..... نداری یه درده.... دارایی هم یه درد دیگه. تا خود قزوین، من از مشکلات زندگی ام گفتم و آوا هم از مشکلات خودش. بهش نمی خورد دختر رنج کشیده ای باشد ولی بود. مادر و پدرش در کودکی از هم جدا شده بودند و هر دو مهاجرت کرده بودند.... او هم 6 ماه ایران بود و 6 ماه کانادا.... طوری که او از جدایی مادر و پدرش شکایت می کرد، در ذهنم باز خدا را شکر کردم. شکر برای اینکه اگر از کودکی پدری نداشتم اما هیچ وقت دعوای پدر و مادرم را ندیدم.... و انگار این جور دعواها از هزار عذاب و سختی بالاتر بود. به قزوین رسیدیم و خیلی زود توانستیم خودمان را به آدرس مسافر خانه ای که گرفته بودیم، برسانیم. پدر سپهر هم دنبال ما بود و پشت سرمان آمد. من و آوا و پدر سپهر وارد مسافرخانه شدیم. مسافر خانه ای قدیمی که صاحبش با آن ریخت و قیافه ای که داشت، می شد حدس زد که تنش برای کار خلاف، می خارد! مقابل پیشخوان مسافرخانه ایستادم و بی مقدمه گفتم: _یه دختر و پسر اینجان به اسم رامش و سپهر.... می گی بیان یا زنگ بزنم پلیس. و فوری پدر سپهر مداخله کرد. _سلام جناب.... من پدر سپهر هستم.... آشنایی که شماره و آدرس شما رو به ما داده اعتراف کرده..... تا الان سراغ پلیس نرفتیم ولی اگه بخوای سرکارمون بذاری و اونا رو فراری بدید، یه راست می ریم سراغ پلیس..... شما هم شریک جرم هستی توی قاچاق انسان... جرم کمی نیست. صورت سبزه و سیاه صاحب مسافرخانه کمی درهم شد. چینی به بینی اش انداخت و ابروانش را بالا انداخت. _من چکارم.... خود اون پسر پدرسوخته دست دختر مردمو گرفته و آورده اینجا.... من پولمو می گیرم.... چکار به این کارا دارم. عصبی کف دستم را کوبیدم روی پیشخوان. _لعنتی بی شناسنامه... بی عقد.... چطور بهشون اتاق دادی!؟.... پات گیره..... کدوم اتاقن حالا؟ مکثی کرد و نگاهم. هنوز تردید داشت. یا حرفمان را باور نکرده بود یا واقعا آنقدر کله خر بود که دنبال دردسر می گشت! آقای سلیمی این بار با لحن آرام تری گفت : _ببین آقا.... من پدر سپهرم.... دارم با زبون خوش بهت می گم.... اگه خوشت میاد نونت آجر بشه و مسافرخونتو ببندن و خودتم بندازن زندان، با ما راه نیا..... ولی دارم بهت می گم من هنوز کاری باهات ندارم.... بگو پسرم کجاست تا خودم برم سراغشو گوشش رو بپیچم و برم رد کارم وگرنه همین الان می رم کلانتری و با مامور میام. _خب بابا... نزن ما رو.... ولی از الان بگما... پولشون رو پس نمی دم. _پولش مال خودت.... اصلا خودمم بهت شیرینی می دم که فقط تو جاشونو به ما نشون بدی. و بعد از کیف پولش چند اسکناس 50 هزار تومانی بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت. لب و لوچه ی صاحب مسافرخانه کمی آویزان شد. حدس می زدم بخواهد باز نرخ تعیین کند که عصبی، با دو دست یقه اش را گرفتم و او را جلو کشیدم. _مرتیکه مفنگی و معتاد.... انگار نمی فهمی جرمت چقدر سنگینه.... حرف میزنی یا یکی بزنم وسط سرت که از وسط دو نصف بشی؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✅بهترین انتقام از هارگرام ! لطفا همه بخونن ⚠️اگه تمام فعالان مجازی انقلاب در نرم افزار گوگل پلی به برنامه اینستاگرام پایین ترین امتیاز یعنی یک را بدهند باعث کاهش شدید امتیاز اینستاگرام در گوگل پلی شده و در پی آن ارزش سهام کمپانی فیسبوک (مالک اینستاگرام در بازارها ریزش پیدا خواهد کرد و ضرر چند میلیارد دلاری متقبل خواهند شد این ترفند را یکبار کاربران فلسطینی در اعتراض به بایکوت یکی از فعالان اجتماعی فلسطینی انجام دادند و بلافاصله فیسبوک دست از خباثت برداشت و عذرخواهی کرد. متن👇🏻 I am ghasem soleymani🔥 📱لینک اینستاگرام در گوگل پلی 🔻 https://play.google.com/store/apps/details?id=com.instagram.android 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📷صد مـُلکِ سلیمـانم در زیرِ نگیـن باشد ❤️ ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آقای سلیمی فوری مچ دو دستم را گرفت و کمی مرا عقب کشید. _شما خونسرد باش.... خودش خوب می دونه که جرم همکاری با آدم ربایی چیه.... صدای صاحب مسافرخانه با حرص بلند شد. _چیه؟..... این دوتا کفتر عاشق همو می خوان.... شما بفهمید که من قصدم خیره. یعنی بدجور دلم می خواست بزنم یه طرف صورتش رو داغون کنم. _دیوانه! ..... دست دختر مردمو گرفته و فرار کرده.... این اسمش آدم رباییه.... ولم کنید برم با پلیس بیام بابا.... این آدم تنش می خاره. و باز آوا و آقای سلیمی جلویم را گرفتند. _ انگار به شما لطف نیومده.... یا می گید این دونفر کجان یا برم با مامور بیام... اگه آدم عاقلی باشی می دونی که اگه با مامور بیام چه بلایی سرت میارن..... احتمالا اینم اولین بارت نیست که پول می گیری تا بی شناسنامه‌ و محرمیت، دو نفر آدم غریبه رو جا بدی. اخمی حواله ی ما کرد و با آن دمپایی های پر صدایش، لِخ لِخ روی موزاییک های سالن راه افتاد. انتهای سالن چند پله بود. از پله ها بالا رفت و ما هم به دنبالش. طبقه ی دوم مسافرخانه، بین یه کوه خرت و پرت و کارتون، یه اتاق بود. و آن تک اتاق در طبقه ی دوم نشان دهنده ی این بود که سایر اتاق های مسافرخانه جداست! پشت در ایستاد و چند ضربه به آن زد. بعد به ما اشاره کرد حرفی نزنیم و سکوت کنیم. _سپهر خان.... سپهر..... بیا ببین این یارو کی بود دوستت، بهت زنگ زده، پایین پشت خطه. صدای خواب آلود سپهر، از درون اتاق آمد. _ولش کن بگو خوابه... صبح بهش زنگ می زنم. _صبح چیه؟!.... می گه پدرت بهش زنگ زده.... یارو آدرستونو داده.... بلند شو. و صدای حمله ی سپهر سمت در اتاق شنیده شد و در کسری از ثانیه، کلید در قفل چرخید. و تا در اتاق باز شد، آقای سلیمی با هل دادن سپهر او را از مقابل در کنار زد. من هم پشت سرش وارد شدم و در اولین نگاه، چشمم به بهم ریختگی اتاق افتاد. یه گوشه کارتن بود و گوشه ی دیگر ملحفه و یک ماشین لباسشویی سطلی.. تنها کف اتاق برای استراحت باز بود که روی آن هم یک پتو ی کر و کثیف به عنوان زیر انداز پهن بود و رامش! نگاهم با جدیت به او افتاد. ترسیده بود از این هجوم شبانه و نگاه چشمانش سراسیمه بین ما چند باری چرخید. آوا سمتش رفت و با او صحبت کرد. آقای سلیمی هم بعد از یک سیلی جانانه که نثار سپهر کرد فریاد کشید: _گمشو از جلوی چشمم فقط.... سپهر و پدرش با هم از آن اتاق کثافت و پر از آشغال خارج شدند که نگاهم سمت رامش رفت. او هم با شرمندگی نگاهم کرد. _واقعا این پسره اینقدر ارزش داشت که واسه خاطرش حاضر شدی تو همچین موش دونی بیای؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............