eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
بـه هـمسـرم خـواهـم گـفت کـه در زمـانه اى کـه مَـردم بـراى پُـر کـردن وقت خـود با نـامحـرم سخـن میگفـتند مـن درد تـنهایى را تحـمل میکردم آن هـم در این عـصر ارتـباطـات… گـاهى آنقـدر فـشار تـنهایى زیـاد بـود که گمـان میکردم یـک سربـاز تـنها در نقـطه صفـر مرزى مشغـول خدمـتم… و تـو ایـن تنهـایى را بـه پـاى بـى عرضـگى من ننویـس مـن بـراى تـو و جـایگاه تـو ارزش قـائل بــودم و هـمین طـور بــراى دلـم (قلـب حرم خـداست) خـواهم گـفت به جـاى عَـرق ریـختن بـراى بـازو بزرگ کردن عَـرق ریخـته ام تـا تکیـگاه محـکمى بـراى تـو بشـوم. خـواهم گـفت آن زمان که حجاب تو چادرت بود حجاب من پلک هایم چــون اعـتقاد دارم حجـاب بــاید دو طــرفه باشــد خـواهم گفت زمانى که پسـران به دلگرمى از جیـب پدرشان ازدواج میکردند مــن به دلـگرمى دعـاهــایى کـه کنـار پنــجره فـولاد کردم جلو آمدم ∼∼♥∼∼♥∼∼♥∼∼ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
در نقشه‌ی عاشقانه‌هایم، حَرمت در "مرکز قلب و جان من" جا دارد ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📷گوشه‎ای از زندگی استاد فاطمی‎نیا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اما نگاه هوتن بدجوری روی خانم سرابی قفل کرده بود. آنقدر که گویی انگار متوجه من و حرفی که زدم نشد! _می شه بیایید و دقیقا بگید منظورتون چیه؟! هوتن گفت و من که اصلا حوصله ی باز شدن پای خانم سرابی به قضیه ی اُفت فروش محصولات شرکت، نداشتم، بلند گفتم : _ایشون باید برن سرکارش جناب مهندس. با این حرف خواستم هوتن را خبردار کنم که پی این قضیه را نگیرد اما او آنقدر پیگیر بود که بی توجه به نخی که به او داده بودم گفت : _حالا چند دقیقه اشکالی نداره. و خانم سرابی جلو آمد و کاتالوگ شرکت را برداشت و مشغول توضیح شد. _ببینید اینجا رو.... پس زمینه ی این صفحه کاملا مشکیه.... با بی حوصلگی گفتم: _اون کاغذ گلاسه است.... نگاه خانم سرابی سمتم آمد. _جنس کاغذ رو نگفتم جناب فرداد.... منظورم رنگشه.... در ثانی همین جنس کاغذ هم تو فروش شما اثر گذاشته و فروش شما رو پایین آورده. با عصبانیت خنده ای به تمسخر حرفش زدم. _واقعا مضحکه! .... الان دیگه اینو همه می دونن که کاغذ همه ی کاتالوگ های تبلیغاتی گلاسه است.... بعد شما میگی فروش محصولات ما به خاطر این کاغذ پایین اومده؟! نگاهش با سرزنشی خاص به من افتاد. _منظورم این نبود..... و همان موقع هوتن گفت : _اون رو ول کنید به من توضیح بدید. از شنیدن این حرف هوتن آن هم مقابل خانم سرابی که همیشه می خواست با آن چشمان خاصش، خاص تر باشد، آنقدر حرصی شدم که اتاق را ترک کردم. از شرکت بیرون زدم و در حاشیه ی خیابان کمی قدم. ناچار دوباره برگشتم به اتاقم که دیدم خدا را شکر خبری از خانم سرابی نیست. و من با حرص رو به سمت هوتن کردم. _چته تو؟!..... یه جوری محو حرفای این دختره شدی که انگار نه انگار اون یه کارمند ساده ی شرکت منه! در حالیکه کتش را مرتب می کرد، برخاست و چشم در چشمم جواب داد : _من این دختره رو می خوام. _چی؟؟؟؟ _اگه تو نمی خوایش.... من اینو می خوام.... می خوام بیاد تو شرکت من کار کنه.... نه به عنوان یه کارمند ساده.... می خوام مدیر تبلیغات شرکتم بشه. پوزخندی از شوخی اش زدم. _خیلی بامزه ای واقعا.... اما شوخیت اصلا قشنگ نبود. نگاه جدی اش را صاف به من دوخت. _جدی گفتم..... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
💎آرامش نه عاشق بودن است.. نه گرفتن دستی که مَحرمت نیست... ❌نه حرف های عاشقانه و قربان صدقه های ...! 💎آرامش؛ حضور خداست، در اوج نبودن ها دستت را میگیرد. 🎯 ناگفته هایت بی آنکه بگویی میفهمد... وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس کنی.. غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری.. وقتی مطمئن باشی با او.. هرگز... تنها... نخواهی بود ...! آرامش یعنی همین. تو بی هیچ قید و شرطی خدا را داری❤️✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه میشه خدا ما رو قبول نکنه؟!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود بر دل‌های مهربونو رنگیتون صبحتون شاد و پر انرژی🌈 🌺امروز براتون دو تا 🌹آرزوی قشنگ دارم 🌺اول سلامتی و کانونی 🌹گرم از عشق و محبت 🌺دوم آرامش و دل خوش 🌹امیدوارم خداوند هر دو را 🌺به شماخوبان عنایت بفرماید
••🌾🌿•• مثلِ‌گندم‌باش‌عزیزِمن.. زیرخاک‌ببریمش‌رشدمیکنه، زیرسنگ‌بزاریمش‌آردمیشه، آتـش‌بزنیمش‌نـان‌میشه! یعنی‌تـوهـرشرایطی‌آرامـش‌خودتوحفظ‌کن؛ وسعی‌کن‌رشدکنی🧡🌱.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
"📦🔗" 🌸شَھیدمُطھَـرۍ: ـاَگـرـاِنسـٰان‌بـَرمسيرگُنـٰاه‌ـاِصـرارولِجـاج‌بِوَرزدو گنـٰاهـٰان‌رابِہ‌طـُورمُڪَررـاَنجـٰام‌دَهَـدـاینھـٰاروحِ ـاِنسـان‌راپَلیدمیڪُندوـاِیمـٰان‌دَرقَلب‌چِنیـن‌ـآدَمۍ نَمـانَـد. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌼🍃 یااباعبدالله الحسین🌼🍃 ⚜دلخوشم با تو اگر از دور صحبت می کنم ⚜با سلامی هر کجا باشم زیارت می کنم السلام علیک یا ابا عبدالله✋ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ باورم نشده بود که هوتن ادامه داد : _واقعا از تو بعید بود.... این دختره بهم گفت که به تو هم گفته که رشته اش روانشناسی اجتماعیه و می تونه یه کاتالوگ خوب برای شرکتت بزنه ولی تو اونو گذاشتی ور دست یه کارمند ساده ی بایگانی؟!.... اصلا فهمیدی در مورد علت اُفت فروش محصولات شرکتت چی گفت؟! _اصلا زرت و پُرت های این دختره واسم مهم نیست.... تو هم لوس نشو هوتن.... اصلا حوصله ی این تحلیل هات رو ندارم ها....من از تو خواستم بهم بگی علت اُفت فروش شرکت چیه نه از اون دختره. _جدی دارم بهت می گم..... تو قدر این دختره رو نمی دونی.... من اینو می خوام.... حاضرم حتی بابتش بهت پول بدم.... از این طنز کلامش که داشت مرا به خنده وا می داشت، لبخند کش داری زدم و گفتم : _آره خوبه.... بنویس.... علی الحساب یه 30 میلیونی برام بنویس تا بعد.... اصلا بیا سرش شرط ببندیم.... من 30 میلیون می گیرم، اینو بهت می دم اما اگه باعث اُفت فروش شرکتت شد باید 30 میلیون دیگه بهم بدی. لبخندی زد و پرسید : _و اگه نشد تو باید 60 میلیون بهم بدی.... قبوله؟ از حرصم فوری گفتم: _قبوله.... ولی حتی باور نمی کردم که هوتن جدی گفته باشد اما وقتی کیف چرمش را روی میزم گذاشت و مقابل چشمان بُهت زده ام در کیف را گشود و دسته چکش را برداشت و راستی راستی 30 میلیون برایم نوشت، بهت زده نگاهش کردم. _بفرما..... اینم چک..... از فردا می خوام این خانم سرابی رو تو شرکتم ببینم..... با پوزخندی به این کارش خندیدم. _تو یه احمقی هوتن! و همانطور که سمت در اتاق می رفت با خنده گفت : _به زودی می‌بینیم کی احمقه. در اتاق که بسته شد، رسما دیوانه شدم. نه تنها علت اُفت محصولات شرکت مشخص نشد بلکه حتی یکی از کارمندان ساده ی شرکتم را هم سر یه شرط بندی ساده، داده بودم رفت! با حرص دو کف دستم را محکم کوبیدم روی میز و وزن شانه هایم را رویشان انداختم. آنقدر عصبی که حتی وقتی خانم صاحب نام،. منشی شرکت وارد اتاقم شد و گفت : _جناب فرداد.... قرار ملاقات داشتید با آقای عامری. با لحن تندی گفتم: _کنسلش کن.... _ولی آخه جناب فرداد.... فریاد زدم: _گفتم کنسلش کن. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............