[وَمَنْيَعْمَلْمِثْقَالَذَرَّةٍشَرًّايَرَهُ]
"وهرکسهمونذرهاۍبدۍکند،
آنرامۍبیند..]
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دࢪآرزوے شــهـــادت³¹³ - @SHOHADASHARMANDEH313.mp3
2.86M
«🖤🎙»
من چۍبودم اگه تومادرم نبودۍ؟!
🎙¦↫#سیدمجیدبنۍفاطمه
🖤¦↫#سلامبرفاطمیه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🕊»
+و هیچ بعدِ "تو"
آرام بوده دنیا!؟
-نــه!
📲¦↫#استوری
♥️¦↫#حاجقاسم
›🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_379
از همان شب وارد یک بازی از پیش باخته شدم.
چه خیال خامی داشتم که فکر می کردم می توانم از راه دوستی با کسی که همسر باردارش را به خاطر رهایی از دست طلبکاران، فدا کرد، به باران برسم!
هر شب به همان باشگاه بیلیارد می رفتم و می گفتم که می خواهم جناب رُخام را ببینم.
او را می دیدم. گاهی شب ها همبازی اش می شدم و هیچ چیز عجیب و غریب یا ترسناکی حتی یک بار اتفاق نیافتاد که باعث شود لااقل یک بار دلشوره بگیرم که از این مرد باید فاصله گرفت.
یک ماهی از آشنایی مان گذشت.
یک ماه که، نه تنها دنبال عمو بودم بلکه گاهی تا آدرس حدودی که از باران داشتم، هم چندین بار رفتم و از مغازها از بنگاه های املاک از هر جایی که می شد حدس زد او را بشناسند، سوال کردم اما چیزی دستگیرم نشد.
از عمو هم چیزی دستم نیامد.
بارها از خودم و زندگی ام برایش گفتم بلکه شاید کمی حرف بزند و از زندگی خودش بگوید اما نگفت!
نمی دانستم آخر این راه کجاست!
هر شب هر شب باشگاه بیلیارد تبدیل شد به باز شدن پایم به مهمانی های خاص قمار.
از چاله ای به چاه افتادم.
با آنکه سر میزشان ننشستم و تنها به دعوت خود عمو برای دیدن آماده بودم اما خیلی چیزها همانجا دستگیرم شد!
مهمانان پای میز، چه زن و چه مرد، اغلب از کله گنده های قاچاق بودند.
عده ای قاچاق مواد مخدر می کردند....
عده ای قاچاق اسلحه....
عده ای هم مشروبات الکلی.....
دیر بود برای رفتن.
و خودم آنجا بود که فهمیدم چه بد جایی آمدم!
اصلا نمی دانستم چه طور حالا باید خودم را از آن مهمانی ها دور کنم.
با آنکه وضع مالی پدرم خوب بود اما هیچ کار خلافی در کارنامه ی عمرش نداشت.
اما من.... افتاده بودم بین آدم هایی که کوچکترین خلافشان، قاچاق محموله های بزرگ مواد مخدر یا اسلحه یا مشروبات الکلی بود!
تا اینکه یک روز.....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«🖤🍃»
مـَنمـَاندَموتـآبوتِتـووفِڪروخیـٰالـَت
یِڪچـٰادرآغـِشتہبـِہخونِپـَروبـٰالـَت…!
🖤¦↫#روزشمارفاطمیه²³
‹›🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
«💚✨ »
{مـٰااصابکمنحسنہفمناللّٰھ}
+دید؎وقتیپرازنـاامیدیمیشی
بعدیھویییهخوشحالےمیادتودلت؟!
اونخداست..:)
💚¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_380
در شرکت بودم که پدر به من زنگ زد:
_رادمهر.... آب دستته بذار زمین و بیا شرکت من...
و من تا خواستم اگری، اَمایی بیاورم فریاد کشید :
_همین حالاااااااا.
شوکه شدم. پدر را آنقدر عصبانی ندیده بودم.
ناچارا از شرکت بیرون آمدم و با چه حالی تا شرکت پدر رفتم.
همین که در اتاق پدر را گشودم، خشکم زد.
پاهایم مثل میخ در زمین فرو رفت و چشمانم مات تصویر رو به رو شد.
عمو روی صندلی کنار میز پدر نشسته بود و لبخند زنان نگاهم می کرد که لب گشود و گفت :
_به به جناب کیوان پویا.... پس شما کیوان پویا هستید نه رادمهر ستایش فرداد.
با اخم و جدیت پدر که دستور داد:
_بیا تو در رو ببند.
از شوک بیرون آمدم.
وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم.
جلو رفتم و رو به روی عمو، طرف دیگر میز مدیریتی پدر نشستم.
لبخند طعنه دار عمو به من بود که به پدر گفت :
_می بینی عزیز؟.... پسرت یه ماهه داره آمار منو در میاره.... همون شب اولی که اومد باشگاه بیلیارد، سپردم آمارشو در بیارن..... همون شب بهم گفتن که اسمش رادمهره نه کیوان.
نگاه عمو اینجای صحبتش به من رسید و از من پرسید:
_می دونی چه طور؟!
و ساعد دستانش را روی ران پاهایش گذاشت و به جلو، سمت من، خم شد.
_صندوق دار باشگاه گفت که وقتی رفتی پای صندوق تا حساب کنی، روی کارت عابر بانکت نوشته شده بود، « رادمهر ستایش فرداد ».....
نفس حبس شده ام را از سینه بیرون دادم و نگاهی به پدر که از شدت خشم سرخ شده بود، انداختم.
و عمو باز ادامه داد :
_عزیز،.... من بهت گفتم کاری به کار تو و زندگیت ندارم..... اما تو واسه من جاسوس می فرستی؟!
_ببین عزت.... این سرخود بلند شده افتاده دنبال تو..... من قضیه ی باران رو بهش توضیح دادم و بعد از قضیه ی باران، فکر کردم سرش به سنگ خورده.
پوزخندی روی لب عمو آمد و نگاه تندش سمت من.
_از من چی می خواستی که افتادی دنبالم؟
_من.... من فقط دنبال ردی از باران بودم.
باز هم پوزخند زد:
_یعنی این دختره باران.... حیف که خون خودم تو رگ هاشه وگرنه سر به نیستش می کردم.... اما تو....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز
🌼درود من به صبح
🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم
🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل
🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن
🌼به شاخه های درختان سر سبز
🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط
رز 💙:
سلام صبح بخیر گرم و صمیمی
به گرمای خورشید پاییزی
تقدیم به شما که بهترین هستید
صبح تان پر از نگاه لطیف خداوند
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🌸🍃»
نردباندلمراآسمانۍڪن
چہزیبافرمودند(شھیدچمراݧ)
دلتنهانردبانیاستکہآدمیرا
بہآسمانمیرساند...و
تنهاوسیلہاستکہخــدارادرمیابد
پلّههاےترَّقیدلتونوصݪبشہبهعرشخدا...
🌸¦↫#تلنگرانہ