eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
ضرورت استاد علی حائری:(ع ص) اگر شيطان از دريچه‌ى شهوت و غضب، از دريچه‌ى نفس و زينت‌هاى دنيا داخل مى‌شود و اظهار مى‌دارد: «لَأُغْويَنَّهُمْ‌ وَ لَأُزَيِّنَنَّ‌ لهم» (١) كه هر آينه آنها را اغواء مى‌كنم و براى آنها زينت مى‌بخشم، پس بايد با محبت خدا و با بصيرت و معرفت، راه شيطان را بست و همزمان به تامين نيازها پرداخت و به ازدواج و تشكيل خانواده روى آورد، تا با انس و عاطفه و كانون‌هاى گرم خانواده از اغوا و فريب شيطان جلوگيری شود و به تربيت و سازندگى آنها پرداخت. تا بحران عاطفه و فشار جنسى و گرفتارى‌ها، طعمه براى دشمنان قسم خورده فراهم نسازد و فرزندان اسلام را در دست كفر، الحاد، فساد و تباهى، خودفروشى و وطن‌فروشى، اسير ننمايد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 روابط متکامل زن و مرد، ص۱۱. 💯
باران به خاک دلم خورد و بوی تو ! پخش شد ... 💯
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کفرم داشت بالا می آمد. دستی به صورتم کشیدم و تنها به نشانه ی تمام شدن این بحث مزخرف گفتم: _باشه خانم.... باشه.... و شراره با وقاحت تمام جلوی پدرم گفت : _نه رادمهر جان.... بذار یه بار برای همیشه این حرفا زده بشه..... البته اینم بگم.... درسته حق طلاق رو می خوام اما اگه من از زندگی پسر شما با خواست خودم برم..... ازش هیچی نخواهم گرفت... خیالتون راحت. پدر سکوت کرد که باز پرسید : _قبوله؟ پدر ناچار از سمت من، گفت : _بله.... _خب.... الان فقط می مونه یه چیز. و برخاست و رفت! وقتی سمت تک اتاق واحدش رفت، در گوش پدر گفتم : _باهاش بحث نکنید.... من می دونم چه بلایی سر این عفریته بیارم. پدر پوزخندی زد و زیر گوشم زمزمه کرد. _بعید بدونم رادمهر.... این آدم از اون هفت خط هاست! و برگشت! با یک بچه ی شش یا هفت ماهه در بغل! _این مانی پسرم است..... باید با من باشه. از دیدن آن بچه ی شش یا هفت ماهه، سرم را برگرداندم و پف بلندی سردادم. _خانم محترم.... قضیه ی بچه دیگه چیه؟! پدر پرسید و او باز هم با پررویی تمام نشست مقابل ما و گفت : _همچین می گید قضیه ی بچه انگار یه جوان بیست ساله ای چیزیه.... یه شیرخواره است دیگه.... نترسید توی خونه ی پسر شما جا می شه قطعا. پدر هم بالاخره عصبانی شد. _چرا تا الان صحبتی از این بچه نشده؟! _ضرورتی نداشته..... برای پسر شما چه فرقی می کنه بابت زنده موندنش باید با من زندگی کنه یا من و پسرم..... رادمهر جان..... فرقی برات داره عزیزم؟ چقدر حرص خوردم. پنجه ام را چفت روی دسته ی مبل کردم و با هر حرفی که زده می شد، تمام حرص و عصبانیتم را سر لبه ها ی دسته ی مبل، خالی می کردم. کلی حرف برای زدن داشتم اما..... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
یا راحم کل حزین یشکو بثه و حزنه إلیه ... ای بر هر اندوهگینی که از و اندوهش به سوی او شکایت کند... 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما عزیزان ، صبح بخیر ☀️به شنبه خوش آمدید ☀️امروز میخوام خود را ☀️با عشق مورد توجه قرار بدم ☀️از خودم میپرسم همين الان چه کاری ☀️میتونی انجام دهی که تورو خوشحال کند؟ ☀️چه کاری امید رو در تو تقویت میکنه؟ ☀️و ته ته همه چی به خودم میگم اگه ☀️به فرض محال هیچ کاری هم نتونی بکنی ، ☀️یک لبخند بزن و همون کارهای روزمره رو ☀️با عشق انجام بده و مطمئن باش كه كائنات ☀️عشق به زندگى رو به بهترين شكل پاسخ میده
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کلی حرف برای زدن داشتم اما..... زبانم را در دهان بسته ام طوری چرخاندم که مبادا یک دفعه باز شود و هر چه باید و نباید نثارش کنم. _مشکلی نیست جناب فرداد.... دیدید که پسرتونم مشکلی ندارن..... همین هفته فکر کنم خوبه.... من همین هفته آدرس دفترخونه رو براتون پیامک می کنم. پدر با همان لحنی که هنوز عصبانی بود گفت : _خانم محترم... شما که خودتون بُریدید و دوختید!..... دیگه دفتر ازدواج رو خودمون انتخاب کنیم. اَبرویی بالا انداخت و جواب داد: _نه دیگه جناب فرداد.... بذارید من خودم انتخاب کنم که از صحت عقد و سند ازدواج و نوشتن تمام شرط و شروطم توی دفترخونه مطمئن باشم. دست پدر را گرفتم که یعنی این یکی را هم قبول کند و تمام. پدر هم سکوت کرد که برخاستم و با همان جدیت گفتم: _باشه منتظر پیامک هستیم. پدر هم همراهم برخاست که سمت در رفتم و شراره دنبالمان آمد. _میوه چایی چیزی. _ممنون.... در واحد را باز کردم و بی خداحافظی خارج شدم و دکمه ی آسانسور را زدم. پدر هم آمد و تا وارد اتاقک آسانسور شدیم و درها بسته شد، با حرص و عصبانیت گفتم : _عجب عجوزه ایه! پوزخندی روی لب پدر نشست. _این تازه اولشه..... موندم واقعا چطور، این آدم رو توی اون جلسات آشنایی تون نشناختی؟! _فقط اونجا حرف می زد..... الان از ایده ها و آرزو هاش می گه. _بهت قول می دم چشم به مالت هم دوخته.... حالا ببین. چند دقیقه ای سکوت کردیم که آسانسور توقف کرد و ایستاد. همراه پدر از آسانسور بیرون زدیم که پدر گفت : _یه فکری به سرم زده..... دکمه ی دزدگیر ماشین را زدم و هر دو سوار شدیم. _چه فکری؟ _پول هاتو توی یه کارتت نذار.... یه حساب جدید باز کن و بریز توی اون حساب.... لیست فروش محصولات شرکتت رو هم از همین ماه یه طوری جدا کن که فروش کمترین محصولات رو بزنی فقط..... باید از این آدم همه چی رو پنهان کنی.... وگرنه به خودت میای می بینی همه چی رو از چنگت در آورده. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا غروب این بچه‌ها ذکر "یا قمر بنی‌هاشم" می‌گفتن و تیر می‌خوردن و شهید می‌شدن... 🌿 💯 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 اومدم با آه و گریه این قشنگترین سلامه از خودم گلایه دارم منو از خودم جدا کن 💔 💯 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💥 اڪثر ڪسانے ڪہ لب دریا 🌊 غرق میشن شنا بلدن ‼️ پس چرا غرق میشن ⁉️ چون زیادے بہ خودشون مطمئنن و میرن جلو🚶‍♂️ هرچے بهشون میگے نرید جلوتر ❌ میگن ما بلدیم ناشے نیستیم❗️ 👈🏻 توے ارتباط با نامحرم زیادے بہ خودت مطمئن نباش ⛔️ حد و حدود رو رعایت ڪن وگرنہ☝🏻 مثل خیلے ها غرق میشے 🌊 🔔 یادت باشہ خیلے ها 👥 بودن از من و تو دین و ایمانشون محڪم تر بودہ و غرق شدند 😩 ⏪یوسف(ع)ڪہ پیغمبر خدا بود با اون ایمانش فرار ڪرد از خلوت با نامحرم من و تو ڪہ هیچے❗️ ! 🌸⃟🕊🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•