فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا
با یادت،
زمستان را شروع میکنیم.❄️❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رز 💙:
هر صبح شکوفه میدهد " عشـق "درسلول به سلولِ تنـم با زمـزمه ی صبـحبخیـرهایت…
.
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رز 💙:
الهی در این صبح
که نوید بخش امید و رحمت توست
هر آنکه چشم گشود
قلبش سرشار از امید
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_408
و زندگی جهنمی من از همان روز شروع شد.
شراره یکی از اتاق های خالی بالا را برای خودش انتخاب کرد و با آن دو کارگری که با خودش آورده بود، تمام وسایلش را جا به جا کرد.
از کریر بچه گرفته تا روروک و کالاسکه وغیره و همه را هم جا داد!
دستمزد کارگران را حساب کرد و آمد مقابلم نشست روی مبل.
حتی نگاهش هم نکردم که گفت:
_خب رادمهر جان.... قرار نیست به ما ناهار بدی؟
از این همه پررویی این زن، بی اختیار نگاهم سمتش رفت.
یک بلوز زنانه ی یقه گرد پوشیده بود با آستین هایی حلقه ای.
_شما خانم این خونه شدی.... من باید به شما ناهار بدم؟.... اون آشپزخانه و اونم یخچال... برو بپز بذار سر میز تا بخوریم.
خندید.
_واقعا فکر کردی من میام اینجا که بشم آشپز خونه ی تو!.... خیلی با نمکی عزیزم!
با این حرفهایش، داشت حرصم را بیشتر می کرد.
_دست کن تو جیب خودت دو پُرس غذا سفارش بده.... من از فردا نیستم عزیزم.... خودت به خودت برس.... یه سر با دوستام می خوام برم مسافرت.... راستی یه بار از جناب رُخام شنیدم که گفت تو یه ویلا تو شمال داری..... کلید اونم بذار که یه چند روزی برم آب و هوا عوض کنم.
برخاست و با همان نازی که احتمالا فکر می کرد ملکه ی انگلیس هست، سمت تلفن روی میز ناهارخوری کنج سالن رفت و گوشی را برداشت.
داشت سمتم بر می گشت که گفت:
_من فست فود نمی خورم.... برام جوجه چینی سفارش بده..... خودتم حتما باقالی پلو می خوری... نه؟
گوشی را سمتم گرفت که ناچار گرفتم.
از سالن خارج می شد که گوشی را با حرص انداختم روی مبل کناری ام که باز بلند اَوامری صادر کرد :
_زود باش رادمهر جان..... من می رم یه دوش بگیرم.... میز ناهارم بچین..... می گم حیف شد شعبه ی محصولات شرکتت رو بستیم.... فروش خوبی داشت ها.
و صدای خنده اش در کنار آن کنایه ای که زد، یک طوری حالم را بد کرد که هیچ وقت یادم نرود چه طور در این تله افتادم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶تو جات تولشڪر امام زمان( عجل الله) کجاست؟؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️
فكر كردن به تو
يعنى غزلى شورانگيز؛
كههمينشوق مرا، خوب ترينمكافيست
#محمد_علی_بهمنی
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️
عاشقان را گر چه درباطن،جهانی دیگرست
عشقِ آن دلدار ما را،ذوق و جانی دیگرست
سینههای روشنان بس غیبها دانند، لیک
سینه ی عشاق اورا،غیب دانی دیگرست...
#مولانا
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
زمستـان سـرد، قهـوه گـرم
چه ترکیبی از این رویـایی تـر...😋😋😋
وااالا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
برررررف😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_409
دقیقا همان حرف پدر شد.
شراره آمده بود تا هر آنچه که داشتم و نداشتم را بالا بکشد.
مدام در خوشگذرانی بود و هر قدر می گفتم من نمی توانم خرج و مخارج خوشگذرانی های تو را بدهم، به راحتی می گفت؛ خب یه بار بشین پای میز تا همه ی پولا رو جمع کنی....
کم مانده بود پای میز قمارشان هم بنشینم.... ننشسته پای میز قمار، این بلا را سرم آوردند، وای به روزی که پای میز قمار هم می نشستم.
با آن لبخند تکراری و عزیزم عزیزم گفتن هایش، خوب بلد بود حتی تهدیدم کند.
فقط کافی بود می گفتم پول خرج خوشگذرانی هایش را ندارم، آن وقت بود که باز با فروش کوکائین در جلد محصولات آرایشی و بهداشتی من تهدیدم می کرد!
این شده بود حال و روز من!
بماند که وقتی به مادر گفتم ازدواج کردم چقدر عصبانی شد!
بماند که با من قهر کرد.... بماند که مجبور شدم دروغ بگویم که عاشقش شدم!
و همه ی اینها بماند.... یک سال به همین منوال گذشت.
من درگیر شراره و شرکتم بودم و پول هایی که باید خرج خانم می کردم.
در این یک سال فقط دو هم خانه بودیم و بس.
با دو اتاق جدا.... با دو عقیده ی متفاوت....
شراره حتی یک بار هم خودش را خانم خانه ام به حساب نیاورد.
حتی یک بار هم سمت آشپزخانه نرفت.... حتی یک بار هم غذا درست نکرد.....
شاهانه زندگی می کرد.... نه کاری به تمیزی خانه داشت و نه به خوراک و آشپزی....
هر بار که از شرکت به خانه برگشتم و ظرفهای تلمبار شده ی درون سینک را می دیدم و کارگری یا خانم خانه ای که هیچ وقت نبود تا خانه داری کند، یا لااقل یک روز در خانه باشد، به عمق عذابی که باید حالا حالاها تحمل می کردم، پی می بردم.
ماهی یک بار باید پول چند کارگر هم می دادم که بیایند و کارهای خانه را هم بکنند.
اما این تازه گوشه ای از این زندگی چندشآور بود!
بعد از یک سال، تنها مادر راضی شد که کوتاه بیاید. گرچه می دانستم دلش چقدر از من خون است.
اما خبر نداشت که حتی پسرش هم هیچ دل خوشی از این زندگی ندارد.
اما کم کم مادر هم همه چیز را فهمید.
از نیامدن های شراره در هیچ یک از مهمانی های خانوادگی گرفته تا حتی وقتی مادر یا پدر دیدنم می آمدند، نبود..... نه در خانه بود و نه در مهمانی.... کم کم صدای همه داشت در می آمد که این چه زن و زندگی است!
جای تعجب داشت واقعا.... پس این زن کجا بود؟!
دائم در مسافرت و خوشگذرانی؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا