eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟ بـعدا وجود نداره بـعدا چای سرد میشه بـعدا آدم پیر میشه بـعدا زندگی تموم میشه و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده پس خیابان را با عشق قدم بزنید شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمی‌گردید ‌‌‌‌‌‌درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳 ‌‌‌‌‌
خدایا...! براۍمن‌درپیشگاه‌حضرتت‌حاجتۍاست کہ‌دست‌طاقت‌وتوانم‌ازدست‌یابۍبہ‌آن کوتاه‌است‌ورشتہ‌چاره‌ام،بدون‌لطف‌تو بریده‌است‌ونَفْسم‌درنظرم‌چنین‌آراستہ‌کہ رفع‌نیازم‌راازکسۍبخواهم‌کہ‌رفع‌نیازهایش‌ راازتومۍخواهدودرحاجاتش‌ازتو بۍنیاز‌نیست.💙🌾-
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بی توجه به او سمت پله ها رفتم که بلندتر از قبل گفت : _حرف دارم..... روی پله ی اول متوقف شدم و در حالیکه دستم روی نرده ها خشک شده بود، به او که فاصله ی چندانی با من نداشت، نگاهی انداختم. _بیا بالا..... و رفتم. صدای پایش که سمت پله‌ها دوید را شنیدم. در اتاقم باز بود و داشتم پیراهنم را عوض می کردم که صدای کوبش پایش روی آخرین پله، و نزدیک در نیمه باز اتاقم متوقف شد. تأملش روی آخرین پله، خسته‌ام کرد. _تا کی می خوای روی پله‌ی آخر واستی.... من خسته‌ام حوصله ندارم منتظرت بشم. از همان روی پله‌ها جوابم را داد. _شما اول در اتاقت رو ببند لباستون رو عوض کن بعد.... _لباسم رو عوض کردم.... در اتاقم هم دوست دارم باز باشه.... خونه‌ی خودمه به کسی ربطی نداره. نگاهش آهسته سمتم چرخید. تیشرتی به تن داشتم و یک دست به کمر داشتم با لبخندی، تمسخر آمیز نگاهش می کردم. عصبی سمت اتاقم آمد و بی مقدمه گفت : _تکلیف منو روشن کنید لطفا.... من پرستار بچه‌ام یا خدمتکار خونه؟.... روز اولی که اومدم یه خانم مُسن در رو برام باز کرد.... اما دیگه ندیدمش. اخمی کردم از اینکه هنوز همانقدر جسور بود که رو در رویم بایستد و حرفش را بزند! _اون رفت.... حالا منظورت چیه؟ _خونه به این بزرگی نباید یه خدمتکار داشته باشه؟..... من نمی تونم هم به کارای مانی برسم هم آشپزی هم خونه! با پوزخندی سرم را از او چرخاندم. _کسی نگفت تو خدمتکار باشی و سرآشپز.... خودت روز اول خودتو همه کاره کردی و رفتی واسه یخچال من خرید کردی! دوباره نگاهم سمتش برگشته بود که گفت : _وقتی باید شکم مانی رو سیر کنم، مجبور شدم.... ولی شما چی، با این اشتهایی که داری و یخچال رو یه شبه خالی کردید، من چطور تو این خونه دست به آشپزی نزنم؟! سرم را کج کردم و متعجب از حرفش ، با جدیت پرسیدم : _من یخچال رو یه شبه خالی کردم؟! _بله..... همه ی خریدای دیروز غیب شدن.... نگید که خونتون جِن داره.... مانی می گه مادرش همه‌ی خریدا رو برده. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
رفیــق! یادت‌نره‌اونےکه‌راه‌زندگیتـوتغییرمیده‌خودتویـے!☝️🏾🤗🌸 •➜ ♡჻ᭂ࿐
رفیــق! یادت‌نره‌اونےکه‌راه‌زندگیتـوتغییرمیده‌خودتویـے!☝️🏾🤗🌸 •➜ ♡჻ᭂ࿐
•🌸🍃• پشت تمام آرزوهاے تو خدا ايستاده است کافيست به حکمتش ايمان داشته باشي تا قسمتت سر راهت قرار ‌گیرد +او را بخوانيد تا شما را اجابت کند...! •➜ ♡჻ᭂ࿐
این آقای "حاج قاسم" هم از آن‌هایی است که شفاعت می‌کند ان‌شاءاللّٰه .. • امام خامنه ای(حفظه اللّٰه تعالی) • •➜ ♡჻ᭂ࿐
‌ این انقلاب، آنقدر تلاطم و سختی دارد که یک روزی شهدا آرزو می‌کنند زندہ شوند و برای دفاع از انقلاب دوبارہ شهید شوند!... •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با اخمی که هنوز نشان از تعجبم بود، نگاهش کردم و چرخیدم سمت میز کامپیوترم و گوشی ام را برداشتم و شماره ای گرفتم.... تازه فهمیدم کار کیست.... و او همچنان ادامه داد: _حالا اینم هیچ ولی یه خدمتکار باید دائم تو خونه باشه..... همین امروز موقعیتی پیش اومد که مجبور شدم..... و همان موقع ، شراره موبایلش را برداشت و جواب داد. نگاهم به او بود که گفتم: _دیشب که گفتی، ممنون واسه خریدا، منظورت خریدای یخچال بود؟! مات و مبهوت به من خیره شده بود که شراره جوابم را داد: _آره دیگه..... پس فکر کردی چی رو می گم؟!.... سفرمون یه کم به تعویق افتاد به من گفتن برو یه سری خوردنی بخر که تو کارم رو راحت کردی عزیزم.... حالا چیه؟.... می خوای بگی خریدات رو پس بیارم؟ پف بلندی کشیدم و ادامه دادم: _خیلی خب حالا..... ولی دفعه ی آخریه که میای یخچال خونه رو واسه خاطر تفریح با دوستات خالی می کنی. و گوشی‌ام را با حرص قطع کردم و منتظر خداحافظی‌اش نشدم و انداختم روی تخت و با همان اخمی که حالا کمی جدی تر هم شده بود گفتم : _کار شراره بوده......می خواسته بره ویلای یکی از دوستاش، اومده یخچال رو واسه ویلا خالی کرده. سکوت کرد. گویی اصلا انتظار نداشت شوکه شده بود، تازه داشت کم کم شراره را می شناخت. آنقدر سکوت کرد که ناچار خودم گفتم : _در مورد خدمتکارم، اون خانم مُسن فقط می اومد پیش مانی که تنها نباشه..... گاهی هم کار خونه رو می کرد اما تا چند ماه پیش یکی می اومد که با شراره بحثش شد ..... اگر کسی رو سراغ داری که آدم مطمئنی سراغ داشته معرفی کن وگرنه باید صبر کنی تا یه نفر رو پیدا کنم. بی هیچ حرفی یا تاییدی، برگشت سمت در تا از اتاقم خارج شود که با لحن طعنه آلودی ادامه دادم: _بخشیدم واسه یخچالی خالی که پای شکم من نوشتی..... ولی دفعه ی بعد، حتما جدی برخورد می کنم. با پررویی تمام تنها گفت: _ناهار سرد می شه.... بیایید پایین تا پیتزاها سرد نشده. و با قدم هایی بلند از اتاقم بیرون رفت. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🗓 زمان، ارزشمندترین دارایی ماست. در مرحله اول باید متوجه گذرش بشیم! اجازه ندیم برخی از عادت های غلط مثل پرسه زدنای الکی در صفحات و کانالهای بی فایده موجود در شبکه های اجتماعی، مفت مفت زمانمون رو از چنگمون دربیارن! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟ بـعدا وجود نداره بـعدا چای سرد میشه بـعدا آدم پیر میشه بـعدا زندگی تموم میشه و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده پس خیابان را با عشق قدم بزنید شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمی‌گردید ‌‌‌‌‌‌درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳 ‌‌‌‌‌
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ هنوز هم نتوانسته بودم این دختر ناشناخته را بشناسم. او که پدر گفت ازدواج کرده و رفت... برای دوماه با آن پیرمرد 60 ساله! و بعد از این همه مدت برگشت؟! چرا بعد از همان دوماه برنگشت؟! با آنکه هنوز درگیر خیلی از سوالات ذهنی ام بودم اما ترجیح دادم باز سر فرصتی بهتر جوابش را بشنوم. پیتزاهای روی میز ناهارخوری داشت سرد می شد. و یخچال و فریزر را هم که شراره خالی کرده بود... هم خرید لازم بود و هم. خوردن ناهار. خودم پیشنهاد خرید را دادم و او هم قبول کرد. اما قبل از خرید، فیش پیتزاها را بهانه کرد. به نظرم تنها می خواست به نحوی اشتباه خودش را در تهمتی که به من زده بود، بپوشاند. اما.... همین که از خانه بیرون زدیم گفتم : _حالا واقعا می خوای بری فست فودی و باهاشون دعوا کنی؟ _بله..... _پس من و مانی تو ماشین می مونیم. سر خیابان اصلی، نگه داشتم و با دست فست فودی را نشانش دادم. _اون جاست. از ماشین پیاده شد و سمت فست فودی رفت. چند دقیقه ای در ماشين نشستم و منتظر شدم اما کمی بیشتر از حدی که فکر می کردم طول کشید. هم کنجکاو بودم بدانم می خواهد چطوری حق و حقوقی که به اسم مانی می خواست، طلب کند را پس بگیرد. ناچار به مانی گفتم: _همین جا توی ماشین بشین تا بیام.... اطاعت کرد. برعکس مادرش، از من خوب حرف شنوی داشت. از ماشین پیاده شدم و سمت فست فودی رفتم. وارد فست فودی شدم که صدای مرد جوانی را که داشت با او حرف می زد را شنیدم: _حالا خانم فرداد..... فوری گفت : _من خانم فرداد نیستم.... من پرستار مانی هستم. و انگار همان جمله ای که گفت، آنها را شیر کرد! _شما پرستار مانی هستید و اومدید اینجا واسه ی ما، ژست مامور تعزیرات رو گرفتید؟! حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
'♥️𖥸 ჻ ‏وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱) و نعمتهای‌ پروردگارت‌ را بازگو کن. وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم، مامان بابام رو صد بار حساب میکنم . 🌿¦⇠ 🌸¦⇠ •➜ ♡჻ᭂ࿐
[•🌿🌼•] 「لاأحدغیـراللّٰه‌یـوفے‌بالوعـود جزءخدا‌کسےبہ‌وعده‌هـاشـ‌عمݪ‌نمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿 ☁️ 💌 🌱 •➜ ♡჻ᭂ࿐
لَیسَ لِحاجَتی مَطلَبُُ سِواک ولا لِذَنبی غافرُُ غَیرُکَ، حاشاکَ الهی‌ جز تو به کسی نیاز ندارم و هرگز غیر از تو آمرزنده ای برای گناهانم نیابم...! •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _چه فرقی می کنه آقای محترم!.... کار شما خیلی زشت بوده که از بی‌سوادی یه بچه و نخوندن اعداد و ارقام، سوءاستفاده کردید و قیمت پیتزاها را باهاش دو برابر حساب کردید و حتی فاکتور بهش ندادید تا کسی متوجه نشه. صدای مسئول فست فودی بالا رفت. _ببین اگه می بینی رعایت می کنم و هیچی بهت نمی گم فکر نکن که حرفت درسته‌ها..... حالا یا همین الان، از اینجا می ری یا زنگ بزنم پلیس بیاد.... برو خانم.... برو بگو خودش بیاد اگه اعتراضی داره..... پرستار بچه رو فرستادن! و بعد خودش و همه ی اطرافیان او با هم خندیدند. خوب دستش انداختند و بهش خندیدند. آنقدر که حرص مرا هم در آوردند! ناچار شدم بر خلاف عقیده‌ام، از او دفاع کنم. _فرداد هستم.... پدر مانی.... اگر اعتراض یه پرستار بچه قبول نیست..... پس خودم اعتراض می کنم. اگر من آنجا نبودم به هیچ عنوان نمی توانست حرفش را ثابت کند. این برایش خوب درسی بود تا بداند او به تنهایی از پس همه ی کارها بر نمی‌آید. عین همین حرف را در راه ماشین به او زدم. آنقدر متعجب شد که حتی باور نداشت که من، منی که از او در فست فودی دفاع کردم حالا اینگونه رفتارش را نقد کنم. سکوت کرد و حرفی نزد. بعد از آنجا با هم به فروشگاه رفتیم و مانی با ذوق دنبال یکی از چرخ دستی‌ها رفت و یکی برداشت. حتی فکرش را هم نمی کردم که یک خرید ساده بتواند آنقدر مانی را خوشحال کند. رفتار باران هم با مانی یا به نظر من، زیادی خوب بود یا او دقیقا نقطه‌ی مقابل شراره بود. هر قدر شراره بی‌خیال بود و بی‌عاطفه.... او پرستاری دلسوز بود و نگران... نگران برای همه چیز.... حتی تنهایی مانی! با آنکه تمام راه برگشت تا خانه حرفی زده نشد اما به محض اینکه به خانه برگشتیم، او بی دلیل گفت : _حالم خوب نیست... بعدا میام خریدها رو جمع و جور می کنم. و در مقابل نگاه متعجبم از پله‌ها بالا رفت! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
حضرت‌آقا‌میفرماید:مسئلہ...! امربہ‌معروف‌ونهۍاز‌منکر‌مثل‌مسئلہ نماز‌است‌،یادگرفتنۍاست. باید‌برویدیادبگیرید؛‌مسئلہ‌دارد!! ؟‌ +امر‌بہ‌معروف‌ونهۍاز‌منکر‌کرد.🔐🌱} •➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟ بـعدا وجود نداره بـعدا چای سرد میشه بـعدا آدم پیر میشه بـعدا زندگی تموم میشه و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده پس خیابان را با عشق قدم بزنید شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمی‌گردید ‌‌‌‌‌‌درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳 ‌‌‌‌‌
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ این حال عجیبش آنقدر برایم جای سوال داشت که فکر کردم شاید از همان حرفم که در ماشین زدم، دلخور شده است. با آنکه اصلا نمی فهمیدم چرا دلخور شدن او باید برایم مهم باشد اما سمت اتاقش در طبقه سوم رفتم و درست پشت در اتاق ایستادم. _بله.... بلند و عصبی بله گفت تا صدایش را بشنوم و بدانم که فهمیده است که من پشت در اتاقش هستم. ناچار شدم بگویم : _الان سر چی شما به تیریج قباتون برخورده؟! با دو قدم بلند خودش را به در رساند و کلید را در قفل در چرخاند. در چنان باز شد که متعجب شدم. _به شما چه ربطی داره؟!.... یه پرستار بچه حق داره توی اتاقش گریه کنه، ناراحت بشه ، دلخور بشه.... به کسی هم ربطی نداره. از او این‌گونه رفتار بعید بود! _ربطی نداره می دونم.... ولی اون همه خرید رو گذاشتید تو آشپزخونه اومدید این جا و در و بستید که به کسی ربطی نداره؟! لبانش را با حرص جمع کرد. _الان مشکل شما در اتاق منه؟!.... بفرمایید در اتاقم هم بازه.... با کف دستش، در اتاق را کامل باز کرد و چشم در چشمانم گفت : _حالا می تونم تنها باشم یا نه؟ _نخیر.... نمی تونی.... گوشتا خراب می شن. بلند گفت : _فدا سرم.... من از اولشم یه پرستار بچه بودم نه خدمتکار..... بهتون گفته بودم یه خدمتکار بگیرید. یک دست را به کمر زدم و با پررویی چشم در چشمش جواب دادم: _بهت گفتم یکی رو معرفی کن من به هر کسی اعتماد ندارم. نفسش را محکم در سینه حبس کرد. انگار دلش می خواست چیزی بگوید ولی نگفت. هم او سکوت کرد هم من.... نه او می رفت و نه من! چند ثانیه رو در روی هم ایستاده بودیم بلاتکلیف! دلم می خواست بدانم علت این رفتارش چیست. شاید فرار از پاسخ دادن در مورد گذشته‌ها. حرصش بیشتر شد. شاید هم عصبی! تقریبا صدایش را آن قدر بلند کرد که تمام بعیدهای ذهنم در موردش، ممکن شد. _دیگه چیه؟ این بار لبخندی بی اختیار به لبم آمد. شاید از همان بعیدهایی که ممکن شده بود! و البته اولین باری بود که آن طور حرص می خورد! نگاهم لحظه‌ای در چشمانش ماند که گفتم: _حرص خوردنت بامزه است..... گفتم و رفتم سمت پله‌ها و درست وقتی پا روی اولین پله گذاشتم بلندتر از قبل گفتم: _5 دقیقه دیگه بیا پایین.... گوشتا خراب می شه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
از شیخ هادی نجم آبادی پرسیدند: آیا در اسلام حرام است؟ جواب داد: آن موسیقی حرام است که ازصدای کشیده شدن کفگیر بر ته دیگ پلو همسایه غنی برخيزد و به گوش اطفال گرسنه همسایه فقیر برسد... ↳|╔═════ ೋღ ══╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
💢 توصیف خارق العاده دنیا از زبان امام علی (ع) 🌹بیشترین ضربه هارو خوبترین آدمها میخورند، برای خوبیهاتون حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان. 🌹زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است ! تا میتازی با تو میتازند ؛ زمین که خوردی ؛ آنهایی که جلوتر بودند ؛ هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند ! و آنهایی که عقب بودند ؛ به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد ! 🌹در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند ؛ و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر ميشوند. ➥╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ من مانده بودم و آن همه خرید، که خودش سر رسید. بی هیچ حرفی مشغول شد و مواد شوینده را روی سینک ظرفشویی چید و با اولین نگاه به من، اولین دستور را هم صادر کرد: _اینا رو خودتون جمع کنید. نیشخندی به دستورش زدم که قطعا ندید. خوب می دانستم مدیریت خوبی دارد. لااقل در مدیریت تبلیغات شرکت که خوب عمل کرده بود اما از همان روز، در مدیریت خانه هم، داشتم به او ايمان می آوردم. اما هنوز دلیل اخم و عصبانیت مشهود در چهره اش، برایم روشن نبود. _الان با کی دعوا داری دقیقا؟!..... با من؟! چند تا از وسیله ها را که جابه جا کرد، بی آنکه جواب سوال مرا بدهد، با همان جدیتی که خیلی شباهت به جدیت عمو داشت، نشست پشت میز ناهارخوری و مشغول خرد کردن قسمت های گوشت بسته بندی و خرید شده ، شد. من هم بدم نمی آمد بنشینم و باز به بهانه حرف بزنم. نشستم صندلی کنارش و بی مقدمه گفتم : _عجیبه برام.... تو که دو متر زبون داری و خوب بلدی حرفتو بزنی چرا طفره می ری؟! دایره ی دید چشمانش روی همان تکه های خرد شده ی گوشت بود که جوابم را داد: _من اگه دو متر زبون داشتم الان نمی اومدم تا مثل یه خدمتکار، گوشت خرد کنم. به تمسخر حرفش با لحن خاصی که ، می خواستم خاطره ها را برایش مرور کنم، گفتم: _لطفا واسه یه پیشنهاد کاری که هیچیش معلوم نیست، بسته کمک های معیشتی نفرستید دم در خونمون. این جمله برایش آشنا بود خیره خیره نگاهم کرد . و من انگار منتظر همان لحظه ای بودم که خاطرها را به یاد بیاورد. _این!.... این حرف منه؟! سری تکان دادم و با لبخندی که بیشتر رنگ طعنه داشت، تکیه به پشتی صندلی ام زدم و دست به سینه گفتم : _سر صبحانه ای که نخوردی و تو شرکت غش کردی، کلی خرید با پیک برات فرستادم.... همه رو به حساب پیشنهاد جدید کاری زدم و تو فرداش، دقیقا با همین لحن طلبکارانه ازم تشکر کردی. تازه یادش آمد که چرخیدم سمتش و با حرص آمیخته به جدیتی که می دانستم می‌ترساندش گفتم : _هیچ وقت یادم نمی ره که چطور دستمزد کمک های منو دادی..... تو که مدام می گفتی اهل پول و پله نیستی و فقط می خوای یه حقوق و مزایای ساده داشته باشی مثل بقیه، چی شد که بخاطر پول حاضر شدی بری با یه پیرمرد 60 ساله ی هم سن بابات ازدواج کنی؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............