فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
کارتـٰانرابـراۍخدانکنیـد،
براۍخداکارکنید!
تفـٰاوتشفقطھمیـناَست
کہممکناستحسیـن‹ع›
درکربلـٰابـاشد
ومـندرحـٰالکسبِعلـم
براۍرضـٰاۍخدا ...!
#شھیدمرتضےآوینے🎙
#تباهیات...
آبجـــــے و داش گلم ی جورۍ زندگۍ کن کہ بعد ازدواج مجبور نشـــــے دلیت اکانت کنۍ، سیم کارت بسوزونـــــے
ریست فکتورۍ کنۍ...
#میگیرۍکہ_چۍمیگم؟
#آره_خلاصہ...
مبــــــارڪباشدآمدنماهـےڪـہ
اولینروزشباقرے،
سومینشنقوے،
دهمینشتقوے،
سیزدهمینشعلوے،
نیمہاشزینبـے
وبیستوهفتمشمحمدےاست...♥️
#حلولماهرجبمبارڪ
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌧⃟💙
یه قرار عاشقونه
زیر بارون نجف(:💙
- مـےدونیروزقیامـت،چـےدردناڪترہ؟!
+اینکـہخودِواقعـیت،همـونلحظهہ
بیادوایسہجلوتبگہ:توقـراربودمنبشـے
چےکارکردیباخودت...💔
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_455
_شما که یه پیرمرد 60 ساله رو سد راه دخترتون کردید.... حالا منو سد راهش کنید.... بهتون قول میدم که حتی نذارم سمت شما بیاد....
نگاه تیزش با آن چشمان خاکستری رنگ، با جدیت خاصی به من خیره شد.
نفس پری کشید و گفت :
_باشه.... اما این اولین بار و آخرین باریه که اینو میگم.... اگر به هر دلیلی، خواسته یا ناخواسته، پای باران به شرکتم، به باشگاه بیلیاردم... به مهمونیهای شبانهام.... یا هر جایی که تو میدونی، من هستم باز بشه....
مکثی کرد و ادامه داد:
_اول جون خود باران رو میگیرم.... بعدش هم تو.... باهات رودربایستی ندارم.... زن و بچهی من همون 20 سال پیش، واسهی من مُردن.... من این دم و دستگاه رو با زحمت بدست آوردم و حالا به راحتی از دست نمیدم.... پس فکر جون خودت و باران باش....
با جدیت، با او چشم تو چشم شدم.
_هستم....
کمی نگاهم کرد و باز گفت :
_بهش سخت بگیر..... اونقدر درگیرش کن که وقت فکر کردن به خیلی از شاید و اگرها رو نداشته باشه.
_بهتون قول میدم تلافی بلایی که شراره سر زندگی من آورد.... و بلایی که شما سرم آوردید رو همه یک جا سرش خالی کنم....
لبخند کمرنگی زد.
_خوشم اومد ازت.... کینهای هستی پس.
برخاستم و گفتم:
_فقط یه چیز...... میخوام هر چی زودتر از شر شراره خلاص بشم.
_شراره زمان نیاز داره... چون باید کاری کنم که خودش بذاره و بره.... این جز شرطهای عقدتونه.... یادت که نرفته.
_نه.... یادم نرفته چطور رسما شدم، بردهی دست شراره!
_حالا نگران نباش.... من کاری میکنم که خودش بذاره بره ولی یه کم صبوری کن.... بهت قول دادم شراره رو از زندگیت بردارم و باران رو بهت بدم... سر قولم هستم.
سمت در اتاقش رفتم که گفت:
_رادمهر....
نیم تنهام سمتش چرخید.
_پی ماجرای ویزیتورهای شرکتت رو نگیر.... اینو به خاطر خودت گفتم.... پشت این ماجرا چیزایی هست که جونتو به خطر میندازه..... نمیخوام با از دست دادن تو، باران با من رو به رو بشه.
چشمکی زد و گفت :
_می فهمی که چی میگم؟
فقط نگاهش کردم و او ادامه داد :
_با رفتن شراره از زندگیت، همه چی به حالت اولش بر میگرده.... اَشکانی رو اخراجش کن و دوباره شرکتت رو بنداز روی دایرهی سوددهی.
دستگیرهی در اتاقش را گرفتم و گفتم :
_بی.صبرانه منتظر رفتن شرارهام.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
11.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا کند این دنیا به زودی عاقبت به «خیر» بشود.
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌹
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
21.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴آیا BTS مروج فرهنگهای انحرافی است؟
#فحشایمدرن
#جهادتبیین
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت امام محمد باقر(ع)و فرا رسیدن ماه رجب برشما مبارک:)♥️✨
~
میگفت:
حتیبرایچیزایبدهمشکرگزارباش
اوناچشماتوبازمیکننتاچیزایخوبیکه
بهشونتوجهنمیکردیروببینی...(:🌿
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_456
به خانه برگشتم.
نمیدانم چرا این بار احساس میکردم که عمو پای قولش خواهد ماند.
وقتی به خانه رسیدم، باران و مانی در حیاط خانه بودند.
مانی داشت دوچرخه سواری می کرد و باران مراقبش بود.
با ورود من به حیاط ، نگاه هر دو سمتم آمد. و من حال با امیدواری که احساس غالب آن لحظهام بود گفتم:
_کی موافقه شام بریم بیرون؟
مانی اولین نفر جیغی کشید و با خوشحالی گفت :
_من.... من....
_برو حاضر شو پس.
مانی دوید سمت خانه و من سمت باران که هنوز روی لبههای بلند باغچه، نشسته بود، رفتم.
_تو چی؟
_ممنون... شما اومدید و من میرم خونه.
تا خواست سمت خانه برود گفتم:
_میخوام امشب بیای.
نگاهش به من افتاد لحظهای و باز سر پایین گرفت.
_ممنون از دعوتتون ولی....
_نمیخوام ولی و اگر بشنوم... تو میای.
سر بلند کرد و باز نگاهم.
_فهمیدید پشت قضیهی ویزیتورها چیه؟
دست راستم را از کنار لبهی کتم، داخل جیب شلوارم بردم با خونسردی جوابش را دادم:
_نه....
_نه؟!.... شما نمیخواید....
نگذاشتم ادامه دهد. نگاه جدیام را به او دوختم.
_نه نمیخوام... فعلا لازم نیست.... الان امشب میخوام برم بیرون.... یه شام خوب بخورم و یه نفس راحت بکشم.
_نفس راحت!.... واقعا چطور میتونید بگید نفس راحت وقتی هنوز قضیهی ویزیتورها رو نمیدونید؟!
_درست میشه.... اصلا امشب حوصلهی بحث و توضیحات ندارم.... برو تو هم چادرتو بردار با ما بیا.... این یه دستوره.
و همان موقع مانی برگشت.
با ذوق خاصی سمتم دوید و گفت :
_بریم؟
نگاهم سمت باران رفت که هنوز مردد بود.
_باید صبر کنی خاله باران هم حاضر بشه.
و مانی دست به دامن باران شد.
_خاله برو حاضر شو دیگه... برو خاله.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............