6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غلامحسین پیروانی از سرودن شعر پس از شهادت حاج قاسم سلیمانی میگوید....
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
مگه زوار حاجقاسم نیستین؟
سلام دادیم و از پله های بالاتر از مزار بالا رفتیم. نمی دانستیم میدان قائم کجاست. پرسیدیم. سروریش جوگندمی و لباس نارنجی داشت و نشان کانون پرورشی فکری روی سینه ی لباسش نشسته بود. گفت بیایید خودم تا یک جایی می برمتان. گفتیم زحمت می شود خسته اید، فقط نشانی بدهید. مهربان خندید و شیرین لهجه جوابمان داد: «مگه زائر حاج قاسم نیستین؟»
زائر بودیم. گفت:«کار برای حاج قاسم که خستگی نداره، بابای من سه سال همرزم حاجی بوده.»
روی حرفش حرف نزدیم. دنبالش رفتیم. از پدرشان پرسیدیم، می گفت: «جانباز هس. ابراهیم آبادی. خدمه توپ پنجاه و هفت توی عملیات کربلای پنج، تنها کسی که از بین خدمهها زنده مونده.»
شماره دادیم که هر وقت فرصت داشت از پدرشان بیشتر بدانیم. عجله و تماس های پشت سر همِ دوستان از یادمان برد شماره اش را بگیریم. برگشتیم محل اسکان. خبر انفجار رسید. بین زنگ و پیام های اقوام و دوستانِ مضطرب یادم افتاد به آن مرد مهربان کرمانی. دلشورهاش نشست به جانم و یادم آمد شماره نگرفتیم. تنها از دلم گذشت خدایا سالم باشد و به دلش بیفتد که زنگمان بزند و حال ما را بپرسد.
رفتن، رزق ما نبود، چراکه اصولا رزق را به اهلش می دهند. مرد کرمانی، اهل مهربانی بود؛ اما دل ما کوچک است، می گیرد از نبودن ها؛ حتی به اندازه ی پرسیدن یک نشانی کنار مزار حاج قاسم.
کاش یکی بیاید و بگوید: «دیدمش... سالم بود.»
طیبه روستا؛ ١٣ دی ١۴٠٢؛ کرمان
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
🔹ضمن عرض تسلیت فاجعه تروریستی کرمان
📍از همه مخاطبین محترم تقاضا داریم که اگر خود یا دوستان و آشنایتان در مراسم سالگرد سردار شهید سلیمانی در کرمان حضور دارید، به ادمین رسانه حافظهـ یا شماره تلفن ٠٩١۶۴٩١١۴۴٩ پیامی ارسال کنید.
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
May 11
غرب وحشی (1).mp3
17.94M
غرب وحشی
روایت تمدنی که با آدمکشی و سلاخیِ انسانها رشد میکند...
متن: محمدصادق شریفی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۲۸
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
مدیون سردار
گیج چرت بعد از ظهری بودم. گوشیم را برداشتم تا ببینم ساعت چند هست. بیاختیار کلمات «حادثه تروریستی» روی نوار گوشیم توجهم را جلب کرد. چند بار توی ذهنم تکرارش کردم. نفهمیدم کدام حادثه را میگویند. گروه را باز کردم. نوشته بود «حادثه تروریستی کرمان».
وارد کانالهای خبری شدم. آخرین خبرها همه حکایت از تعداد بالای شهدا و مجروحان داشت. ترس به جانم افتاد. توی همه گروههایی که داشتم پیام گذاشتم: «اگر کسی رو میشناسید که موقع حادثه کرمان بوده، بهم پیام بدید.»
شماره خانم خادم الشهیدی را برایم فرستادند. تماس گرفتم. احتمال میدادم سرش شلوغ باشد و جواب ندهد. یا شاید تمرکز نداشته باشد و نتواند مصاحبه کند. بعد از سه چهار بوق جواب داد. آرام و شمرده حرف میزد. میگفت: «ساکن کرمانیم. خونهمون زیاد با گلزار فاصله نداره. سه سالی میشه که خادم گلزار شهدای کرمانم. توی این چند سال از همه شهرها زائر دیدم. اصفهان، قم، تهران، خوزستان، لرستان، بلوچستان، اراک، مشهد و شیراز و... پیر، جوون و بچه. باحجاب، کم حجاب یا حتی با لباس های محلی شهرهای مختلف. خیلی وقتها میزبان زائرهای خارجی بودیم. از انگلیس، لبنان، عراق، آمریکا و هند و... مهمون داشتیم. همین هفته یه اتوبوس مرد و زن و بچه از عراق اومدن.
از سهشنبه هفته پیش گلزار شهدا خیلی شلوغ شد. ما توی بخشهای مختلف خدمت میکردیم نظافت، راهنمایی زائرین و انتظامات و... چهارشنبه از ساعت ۱۱ شیفت من بود. یه پر سبز دستم گرفتم و کنار مزار حاج قاسم ایستادم. مردم زیادی برای زیارت اومده بودن. تعداد صفهای زیارت از دوازده یا سیزده تا هم بیشتر بود. اینقدر شلوغ بود که صفهای توی گلزار دور خورده بود. مرتب به تعداد زائرین اضافه میشد.
حدود ساعت دو خوردهای صدای انفجاری توی گلزار پیچید. همه متوجه صدا و حادثه شدیم. اما انگار هیچکس توجه خاصی نکرد. مردم هنوز توی صف زیارت بودن و خادمین مشغول خدمت. یه ربع بیست دقیقه گذشت که صدای انفجار دوم اومد. بلافاصله نیروهای امنیتی اعلام کردن باید گلزار رو تخلیه کنیم. هنوز صف زائرین شلوغ بود. به طرف مردم رفتیم و به سمت بیرون هدایتشان کردیم. مردمی که هنوز زیارت نکرده بودن به ما اعتراض میکردن و میگفتن: «چرا نمیذارید برای زیارت بمونیم؟ ما امنیتمون و هرچیزی داریم رو مدیون سرداریم. این همه راه اومدیم برای زیارت. تو رو خدا بذارید بمونیم.»
هر چقدر میگفتیم: «برای امنیت خودتون باید از اینجا برید.» گوش نمیکردند. دلشان نمیآمد بدون زیارت مزار سردار از گلزار خارج شوند.
روایت ثریا گودرزی از مصاحبه با مرضیه گلستانی (خادم گلزار شهدای کرمان)؛ ۱۴ دیماه ۱۴۰۲
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
مهماننواز
چند سالی بود که برادرم توی گروه جهادی متعلق به بسیج فعالیت میکرد. بچههای بیمارستان حضرت فاطمه زهرا بودند. گروه جهادی بهداشتی درمانی امام جعفر صادق. میرفتند اطراف شهر کرمان برای کارهای درمانی و بهداشتی. بعد از شهادت حاج قاسم از همان سال اول موکب زدند. من هم هرسال یکی دو روز میرفتم کمکشان. دمنشون میدادیم و قهوه.
امسال هم رفتم. البته امسال فقط قهوه داشتیم. کنار ما هم از کهنوج خرما آورده بودند و خرما میدادند. موکبها از شهرهای مختلفی بودند مثلا موکب پایینیمان از گناباد بود. یا موکب شهر کرد هم نزدیکمان بود که لبو میداد.
بعد از ناهار خوابیدم. یکهو صدای انفجاری آمد. آنقدر موج انفجار زیاد بود که از خواب پریدم. آمدم از موکب بیرون. دیدم پایینِ موکبها، جایی که تازه موکبها شروع میشدند، گرد و خاک بالا رفته. از موکب ما تا محل انفجار حدود یک کیلومتری بود. حاج آقایی از یکی از موکبها پشت بلندگویش داد میزد «نترسین، نترسین، کپسولی بوده ترکیده» ولی ما حدس زدیم این یا حادثه تروریستی است یا اگر هم کپسول بوده کسی عمدا منفجرش کرده. مردم آرام بودند. بعد انفجار تقریبا کسی فرار نکرد. بعضیها تو صف موکبها بودند برای گرفتن غذا و دمنوش و چیزهای دیگر و بعضیها داشتند نذری میگرفتند.
کم کم رفت و آمد نیروهای امنیتی بیشتر شد. اعلام کردند «سریع تخلیه کنین» صدای آمبولانس را هم شنیدم. دیگر شستم خبردار شد اتفاقی افتاده. حدود 15 یا 20 دقیقه از صدای اول نگذشته بود که دومین انفجار، دورتر از ما انجام شد و چون نزدیک کوه بود صدایش پیچید. آنجا یکی از ورودیها بود و جمعیت هم زیاد. امسال جمعیت مردم خیلی بیشتر بود. موکبها سال گذشته جمعتر بودند و توی خیابان ولی امسال موکبها را برده بودند عقبتر و فضای مردم بیشتر بود. انگاری علاقه مردم به سردار سلیمانی هر روز و هرسال بیشتر میشود.
دیگر همه فهمیدیم حادثه تروریستی است. هر کس به دنبال جمع کردن نزدیکانش بود. ما هم بچههای موکب را جمع کردیم داخل موکب. آقایی بین جمعیت بلند داد میزد «همه ما اهل شهادتیم. این همه شهید دادیم، الانم میدیم. ما از این چیزا نمیترسیم» کرمانی نبود. تخمه و پسته داشت. به هرکس مقداری میداد و سعی میکرد مردم را آرام کند.
خیلی از مردم غریب بودند و جا و مکان نداشتند. بعضیها هم ماشین نداشتند تا خودشان را به محل اسکان برسانند. برادرم به کاروان گنابادیها که کنارمان موکب داشتند گفت تا برای شب بیایند خانهاش. صبر کردیم تا خانمهایشان جمع شوند. 9 تا خانم بودند. موقع برگشتن وقتی وارد خیابان اصلی شدیم، دیدم خانمی مثل بید میلرزد. شوکه شده بود از ترس. نگه داشتیم. یکی خانمهایی که همراهمان بود بهش شکلاتی داد و سعی کرد آرامش کند. به همراهش گفتیم اگر جایی ندارید منزل هست برای اسکان. ولی گفت خودش برای کرمان است و میآیند دنبالش. من رفتم خانه و گنابادیها خانه برادرم ماندند تا وضعیت رفتنشان مشخص شود. از زمان شهادت حاج قاسم، در خانهی کرمانیها رو به زائرهایش همیشه باز بوده.
روایت علی یوسفی؛ ١۴ دی ١۴٠٢؛ کرمان
مصاحبه و تنظیم: پویان حسننیا
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
اسمائیل هنیه در هتل های قطر.mp3
10.07M
هنیه در هتلهای قطر، کودکان غزه زیر آوار؟
نگاهی به حضور و عدم حضور رهبران حماس در غزه
💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۲۹
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
34.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قلکها
🔹روایت دانشآموزانی که برای زنده نگه داشتن یاد و نام قهرمانشان از قلکهای خود گذشتند.
🔶 براساس خاطره ١٠٩ کتاب حافظ دلها
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
صحنه واقعی
هر شبکهای پخش زنده از سالگرد حاج قاسم داشت، از تلویزیون نگاه میکردم. به زائرانش غبطه خوردم. روایت لحظهای حسین دارابی از سفر کرمان را دنبال میکردم. در یک لحظه ادبیات شوخش به حالت اضطراب تغییر کرد. پیام «ترکیدن کپسول گاز» را که دیدم خیلی نگران نشدم. ولی کم کم حقیقت تلخ ترور خودش را نشان داد. من طاقت دیدن کودک غرق خون را نداشتم. طاقت روایت پرپر شدن جگرگوشه مادر را نداشتم. باز هم محمدرضا کشاورز در ذهنم آمد. پیام «جمع آوری روایت مردمی حادثه تروریستی» در گروه کاری هم، باز آمد!
فردای حادثه با آقای دوستی که تازه از کرمان برگشته بود تماس گرفتم. بهت زده بود. گفت نمیتواند صحبت کند. خواهش داشت روایت واقعه را بنویسد و من به همان بسنده کنم. اما سعی کردم تلفنی صحبت کنیم.
امسال هم مثل سال قبل با همسر و پسرش راهی کرمان شده بود. پرسیدم: «زمان حادثه کجا بودید؟»
«نماز ظهر که خوندیم با پسرم برای استراحت سمت ماشینمون رفتیم. تقریبا ساعت دو و نیم از ماشین پیاده شدم تا به گلزار برگردم. ولی پسرم تو ماشین موند. از سمت موکبا رفتم. جمعیت خیلی زیاد بود. مردد بودم بمونم چایی بگیرم یا نه. رفتم ولی یه لحظه برگشتم. وایسادم تو صف که از پشت سرم...» صدایش بند آمد و چند لحظه بعد ادامه داد: «انفجار رخ داد. برگشتم و دود زیادی رو دیدم. مردم با جیغ و داد فرار میکردن. از پشت موکبا به سمت جنگل فرار کردم. با همسرم که تو مهدیه بود تماس گرفتم. گفت خواب بودم. یه لحظه انگار زمین لرزید، بیدار شدم. گفتم بمب منفجر کردن. ولی صدای جیغ و داد زیاد بود و تماس هم قطع شد. ترسیدم شاید خانمم اومده بین جمعیت. برگشتم سمت محل حادثه.»
با صدای لرزان گفت: «دیدم مردم کشته شدن. دلم براشون سوخت» بغضش ترکید و گفت: «ولی نمی شد براشون کاری کرد!» چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد: «یکیشون گوشی دست گرفته بود و به اونور خط میگفت: «به دادم برس.» چندتا خانم روی شکم افتاده بودن و ازشون خون میرفت. یه جوونی از پاش خون میاومد. احتمالا ترکش بمب بود. از دهن و دماغش هم خون میومد. گفتم کجات خورده؟ گفت پام. نگاش کردم، پاش خیلی ورم و خون ریزی کرده بود. کمربندشو درآوردم. ران پاشو بستم. ولی دیدم نمیشه کاری کرد براش. وضعش خیلی خراب بود. اشاره کرد وسط بلوار: داداشم. رد دستش رو نگاه کردم. داداشش تموم کرده بود. من این صحنهها رو فقط تو فیلما دیده بودم!»
تازه حال قبل از مصاحبهاش را فهمیدم! بی اختیار اشک ریختم. حس کردم بجای او من نتوانستم، برای تنهای بر زمین افتاده کاری کنم. من نگرانی برادر زخمی را از نزدیک دیدهام.
ادامه داد: «یادم به پسرم افتاد. دوییدم سمت ماشین. دیدم داره هراسون میاد دنبال من. بهش گفتم از ماشین فاصله بگیر. رفتم سمت جنگل دنبال همسرم. از اونجا به محل حادثه هم دید داشتم. پژو ۴٠۵ی رو دیدم که جلوش منفجر شده. یه خانم هم ساچمه خورده بود خودشو کشونده بود تو جنگل. یه مردی زار زار گریه میکرد صدای بچههاش میزد. هرچی بهش گفتیم بچهت کدومه و نگران نباش فایده نداشت. یدفعه صدای انفجار دوم از سمت ورودی ماشینرو اومد. مردم بعد از انفجار اول رفته بودن اون سمت که منفجر شد. یه خانم حالش بد شد و نیروهای هلال احمر دلداریش دادن. نیروهای امنیتی گفتن از اینجا برید. ولی خیلی از خونوادهها یکی دوتا گمشده داشتن و نمیتونستن برن. دو سه ساعتی منتظر موندم. شب شد. رفتم سمت ماشین نماز بخونم که دیدم دستا و لباسم خونیه. دستامو شستم وضو گرفتم. کنار ماشین نماز خوندم. تا اینکه ساعت ٧ و خوردهای خانمم پایین اومد و همدیگه رو دیدیم.»
روایت فهیمه نیکخو از مصاحبه با رضا دوستی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ١۴ دی ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
لَعَلَّهُمْ بِلِقَاءِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ
تعارف چرا؟
فکر میکردم زمانش بگذرد، همه چیز برمیگردد به حالت قبل.
سه سال و چند ماه پیش، وسط مصاحبه گرفتن و جمع کردن خاطره حول حاجقاسم، به یکی از بچهها برخوردم.
ریکوردر را روشن کردم و او شروع کرد.
از این گفت که پیک موتوری بود و روزهای بعد از شهادت، با موتور چرخ میزد و پوستر حاجی را بین مردم و مغازهدارها پخش میکرد.
از دوستش گفت که کافهای دارد و خیلی توی فضای مذهبی نیست. اما بعد شهادت سردار، کافه را از عکس و پوستر پر کرده و اگر کسی بد سردار را بگوید، حسابی توی سینهاش در میآید و دهنش را میبندد.
از اینکه کسی را میشناسد که تا قبل از آن صبح جمعه لعنتی، مشروبش ترک نمیشد. اما حالا نمازش قضا نمیشود.
شما که غریبه نیستید. با وجود همه اینها، بعد از چاپ کتاب حافظ دلها هم، صدایی ته دلم میگفت: «حالا همهش نه، ولی یخورده از این رفتارا شاید از سر جوگیری باشه و بعد یه مدتی از سرشون میفته.»
گذشت و گذشت تا دیشب. نوبت گرفتم و رفتم اصلاح. رفیق آرایشگرمان اهل دین و دیانت هست و خیلی چیزها سرش میشود. تا نشستم، خبر بیانیه داعش را خواند و بعد سفره دلش را باز کرد: «دیدی چطوری زن و بچه مردم رو کشتن؟ اینا دیگه از انسانیت خارجن.»
وسط سروصدای موزر و قیچی، گپ زدیم تا بحث کشید به خود سردار.
یکدفعه از توی آینه، چشم انداخت توی چشمهام و گفت: « باورت میشه؟ یه رفیق دارم که هیچی رو قبول نداره.» خیلی رو کلمه «هیچی» تاکید داشت.
-خب؟
-هیچی و هیشکی رو قبول نداره. خودش میگه فقط خدا و تمام.
-خب؟
-این آدم هنوز که هنوزِ، سالی دو سه بار تنهایی با ماشین میفته توی جاده و میره کرمان. هروقت که میخواد بره، نمیگه میرم سر قبر سردار. میگه: دارم میرم زیارت. اصلا عجیبه این آدم.
کارت بانکیام را که با رسید پوز تحویلم داد، هنوز داشتیم صحبت میکردیم. احساس کردم اشکی توی چشمهاش جمع شده. خداحافظی کردم و زدم بیرون.
از دیشب به این فکر میکنم که خدا، فقط خدای ابراهیم خلیل(ع) نیست. خدای بدبخت بیچارههایی مثل من هم هست. گاهی که زمزمه و درخواست «لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي» را از ته دلت میشنود، چیز جدیدی رو میکند تا شاید به خداوندیاش ایمان بیاوری.
روایت محمدصادق شریفی؛ ١۵ دی ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz