به عشق حاج قاسم
صدای زنگ موبایلم آمد، سریع از آشپزخانه بیرون آمدم، شوهرم پشت خط بود. گفت: «سلام، خوبی؟ الان سر قبر سردار سلیمانیم». نمیدانم چرا وقتی که اسم سردار آمد اشک از چشمانم سرازیر شد. گفتم: «ای بیمعرفت تنها رفتی؟!». گفت: «ناراحت نباش تو رو هم میبرم، امروز یه بار گیرم اومد برای کرمان، گفتم حیفه تا اینجا اومدم به حاج قاسم سر نزنم». همین جور پشت تلفن اشک میریختم و زیر لب میگفتم حاج قاسم من را هم بطلب بیام. ادامه داد: «اینجا مردم همه چی میارن برای مریضاشون تبرک میکنن، من هم حالا یه چی برات تبرکی میارم.» شوهرم هنوز تلفن را قطع نکرده بود. با هق هق گریه گفتم: «بهم قول دادیا» گفت: «باشه».
ما پنج ساله، روز عاشورا در روستای قلات جیرو موکب داریم. شوهرم نذر کرده بود من سلامتیام را به دست بیاورم. چای و شربت به عزادارهای سیدالشهدا میدهیم. امسال روز عاشورا نیتم این بود که حاج قاسم سالگرد شهادتش من را بطلبد بروم سر مزارش.
چند روز مانده بود به سالگرد، لحظهای از فکرش بیرون نمیآمدم. مدام میگفتم حاج قاسم من را بطلب. شب که شوهرم آمد خانه گفتم: «بهم قول دادی ببریم کرمان؛ میای برای سالگرد حاجی بریم؟» گفت: «وسایلتو جمع کن سهشنبه میریم.» خیلی خوشحال شدم با ذوق و شوق وسایل را جمع کردم. ظهر روز سهشنبه با شوهرم و دخترم رفسنجان رفتیم که با خانواده دوستش حاج نصرالله کرمان برویم. ساعت ۱۲ شب رفسنجان رسیدیم، آنجا تا صبح استراحت کردیم. صبح بعد از صبحانه با زن حاج نصرالله و دخترش به طرف کرمان حرکت کردیم، ساعت ۱۰ رسیدیم.
جمعیت زیادی از شهرهای مختلف برای زیارت حاج قاسم آمده بودن. موکبهای زیادی در مسیر بود هر کسی چیزی میداد؛ شُله زرد، چایی، قهوه عراقی، عدس پلو. رفتم قهوه بگیرم به یکی از موکبدارها گفتم: «میشه سال دیگه ما هم بیایم موکب بزنیم؟» گفت: «از چند روز قبل باید اعلام کنید تا مکان و وسایلها را بهتون بدن». تشکر کردم و به مسیر ادامه دادیم. در دلم گفتم حاج قاسم لیاقتش را بهم بده با شوهر و دخترم اینجا موکب بزنیم و به زائرهایت خدمت کنیم.
در مسیر پیادهروی مدام ذکر میگفتم و به یاد برادر شهیدم حسین قدم برمیداشتم. برای مریضهای لاعلاج دعا میکردم. پنج دقیقهای یک بار مینشستم استراحت میکردم. کمر درد دارم و زیاد نباید پیادهروی بکنم ولی به عشق حاج قاسم نیت کرده بودم حتماً پیاده راه بروم.
بالاخره به سر مزار حاج قاسم رسیدیم شلوغ بود، مردم مثل امامزاده آنجا را زیارت میکردند و خادمها هم خدمت. خوشحال بودم که به آرزویم رسیدم و مزار حاجقاسم را از نزدیک دیدم. نماز خواندیم، زیارت کردیم، نیم ساعتی هم نشستیم.
در مسیر برگشت جلو یک موکب دو تا آخوند با بچههای کوچولو مسابقه بادکنک گذاشته بودن. ما هم آنجا نشستیم، استراحت کنیم.
یک لحظه صدای انفجار آمد. هر کس به طرفی فرار میکرد. صدای داد و فریاد، جیغ بچهها، گریه زنها دلخراش بود. یک پیرزن از ترس به زمین افتاد و از هوش رفت. من هنوز همان جا نشسته بودم و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. دخترم و دختر حاج نصرالله ترسیده بودند.
یکی از آخوندها در موکب پشت بلندگو مردم را به آرامش دعوت میکرد و میگفت: «نترسید کپسول منفجر شده، نترسید». ولی کسی به حرفهایش توجه نمیکرد همه ترسیده بودند و فرار میکردند.
شوهرم زنگ زد: «مشکلی پیش نیومده؟» گفتم: «نه» گفت: «سریع برگردید طرف ماشین». به طرف پارکینگ راه افتادیم. صدای ماشین اورژانس، صدای ماشین آتشنشانی میآمد. نیروهای امدادی هم رسیده بودند و داشتند به زخمیها کمک میکردند. مردم عادی هم به کمک نیروهای امدادی رفته بودند. یک کامیون خاکی سپاه ایستاده بود مردم، شهدا را داخل آن میگذاشتند.
چقدر وحشتناک بود. دلم برای بچهها سوخت، بچهها زخمی روی زمین افتاده بودن، خون بود که روی آسفالتها جاری بود.
به ماشین رسیدیم صدای انفجار دوم آمد. چقدر دلم میخواست برگردم به زخمیها کمک کنم ولی توانش را نداشتم.
گوشیام لحظه به لحظه زنگ میخورد. زن برادر، خواهر، قوم و خویش همه نگران شده بودند و پشت تلفن گریه میکردند. میگفتند الهی شکر که اتفاقی برایتان نیفتاده. من هم میگفتم لیاقت نداشتم در رکاب حاج قاسم شهید بشم.
قلات جیرو: یکی از روستاهای شهرستان ارسنجان.
روایت نجمه زارعی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۱۹ دی ماه ۱۴۰۲
تحقیق و تنظیم: مریم نامجو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت ششم
امیر رضا خشنودی از خاطره شرکت در تشییع حاج قاسم و اسکان در شهر کرمان میگوید...
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
16.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍عشقی که مرز نمیشناسد
📽روایتی از دلدادگی یک امت در مغناطیس گلزار شهدای کرمان
راوی: محمدمهدی طیبی (مسئول کاروان راهیان مقاومت دانشگاه فرهنگیان فارس)
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی»
🔰عرض ارادت داستاننویسان فارس به سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی».
برخی از این داستانکها را از زبان نویسنده بشنوید.
📝 به قلم نویسنده گرامی خانم طیبه روستا
📲 با ما همراه باشید :
سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات
آزادی رسانهها در اسرائیل.mp3
10.33M
آزادی رسانهها در اسرائیل
نگاهی به کمیته سانسور ارتش
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۳
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
انتفاضه دوم از مسجدالاقصی تا نوار غزه.mp3
13.71M
انتفاضه دوم از مسجدالاقصی تا غزه
نگاهی به روند شکلگیری و نتایج انتفاضه دوم
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۴
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی»
🔰عرض ارادت داستاننویسان فارس به سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی».
برخی از این داستانکها را از زبان نویسنده بشنوید.
📝 به قلم نویسنده گرامی خانم طاهره بشاورز
📲 با ما همراه باشید :
سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات
حافظهـ
مثل پروانه
سهشنبه دوازدهم دی ماه، بعد از نماز ظهر با پدر و مادرم به طرف کرمان حرکت کردیم. حدوداً ساعت ۲۳:۳۰ به کبوترخانه حاجیآباد رسیدیم. آنجا منزل دوست پدرم حاج نصرالله بود، قرار بود با آنها به کرمان برویم. شب هم آنجا ماندیم تا صبح استراحت کردیم. فردا صبح آفتاب زده بود که با همسر و دختر حاجی به طرف گلزار شهدای کرمان به راه افتادیم. از جلوی کارخانه مس شهید باهنر کرمان رد شدیم. چهره مظلوم شهید باهنر در عکس نمایان بود.
به ۱۰ کیلومتری گلزار که رسیدیم ماشین را پارک کردیم، پیاده راه افتادیم. جمعیت زیاد بود. موکبهای زیادی از همه شهرها آمده بودند آنجا فعالیت میکردند.
داخل گلزار که رسیدیم مردم مثل پروانه دور قبر حاج قاسم میچرخیدند و زیر لب دعا میکردند.
نماز ظهر را خواندیم از گلزار بیرون آمدیم. در مسیر یکی از موکبها کتاب میفروخت. چند تا کتاب از آنجا خریدم بیست و هفت روز و یک لبخند، حاج قاسمی که من میشناسم و پسرک فلافلفروش.
به مسیرمان ادامه دادیم در راه شش نفر از نیروهای هلال احمر سه تا دختر و سه تا پسر جوان ایستاده بودند. یکی از دخترها از چهرهاش معلوم بود خیلی خسته شده و روی یک صندلی تاشو نشسته بود، استراحت میکرد.
جلوی گنبد جبلیه یک گروه سرود از بچهها شعرخوانی میکردند جمعیت زیادی هم نشسته بود. ما هم رفتیم آنجا نشستیم که برنامه آنها را ببینیم. شعرخوانی تمام شد گروه سرود از روی سِن پایین آمدند. بچههای کوچولو رفتند بالا در مسابقه بادکنک بازی شرکت کنند.
پنج دقیقه نشد صدای انفجار آمد، زیر پایمان لرزید. همان لحظه به یاد شهید باهنر و شهید رجایی افتادم که با بمبگذاری شهید شده بودند. همه مردم فرار میکردند ولی ما هنوز نشسته بودیم. مجری که جلو گنبد جبلیه ایستاده بود گفت: «کپسول منفجر شده برگردید». هیچ کسی به حرفش گوش نمیکرد، مردم فقط به این فکر میکردند که فرار کنند از آنجا دور بشوند. صدای ماشین اورژانس از دور میآمد.
در مسیر که میرفتیم طرف پارکینگ جنازهها روی زمین ردیف گذاشته بودند یک پارچهای روی آنها کشیده بودند. زخمیها را به بیمارستان منتقل میدادند.
به پارکینگ رسیدیم وقتی که میخواستیم سوار ماشین بشویم صدای انفجار دوم آمد. ترسیده بودم، برای هموطنهایم ناراحت بودم که چه به سرشان آمده.
وقتی که به قلات جیرو رسیدیم در تلویزیون عکس شهدا را دیدم. بین عکسها همان دختر جوان هلالاحمری که چهرهاش خسته روی صندلی نشسته بود را هم دیدم؛ شهید مکرمه حسینی ۲۲ ساله. خیلی ناراحت شدم او فقط یک سال از من کوچکتر بود.
کبوترخانه حاجیآباد: یکی از روستاهای رفسنجان
قلات جیرو: یکی از روستاهای ارسنجان
روایت فاطمه زارعی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۲۲ دی ماه ۱۴۰۲
مصاحبه و تنظیم: مریم نامجو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
23.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شکست شیشه فلک، نخ ستاره باز شد...
📽روایت شاهد عینی از لحظات اولیه بعد از حادثه تروریستی کرمان
راوی: محمدمهدی طیبی (مسئول کاروان راهیان مقاومت دانشگاه فرهنگیان فارس)
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
تسلیم نمیشویم
سالهای گذشته در موکب پسرداییام نزدیک مسجد فروزی مشغول به خدمت بودم. امسال اما با موکب دختران آفتاب به استقبال مراسم رفتم. امسال از هر سنی بودند، از شهرهای مختلف، حتی خانوادههایی از فرانسه، ترکیه، عراق، تایلند، سوریه و.... یکی از مسجدهای آنجا هم مخصوص اسکان زائران خارجی بود.
مسئولیتم کار در آشپزخانه بود، آنجا برای زائرها غذا درست میکردیم. پسر ده سالهام امیرمهدی هم با دوستانش در همان موکب پسر داییام مشغول کمک بود. از چند روز قبل از حادثه آنجا مشغول خدمت بودیم. شب قبل از حادثه تا 12 شب موکب بودم. صبح روز بعد هنوز کمی خسته بودم و در خانه استراحت میکردم. اما پسرم برای رفتن به مراسم صبر و قرار نداشت. مدام میگفت: «مامان بریم، من خسته نیستم! مامان زود باش بریم...»
اصرارش کارساز شد و تسلیم شدم. پسر دو سالهام را پیش همسرم گذاشتم و با امیرمهدی راه افتادم. ساعت دو و نیم بود که از خانه بیرون زدیم. نزدیک مسجد که رسیدیم پسرم گفت: «مامان من همینجا پیاده میشوم و زودتر میروم، تو ماشین را پارک کن و بیا.» مخالفت من اثری نکرد و روبروی ورودی مسجد فروزی پیاده شد و رفت. هنوز پنجاه قدمی از آنجا نگذشته بودم که صدای وحشتناکی را شنیدم. روی ترمز زدم. دود سیاهی آسمان را پر کرده بود. با انگشتان یخکردهام محکم فرمان را گرفته بودم. جمعیت اولی که آمدند گفتند کپسول گاز بوده. از موکب مسجد مطمئن بودم، چون از بیرون غذا تهیه میکردند آنجا کپسولی نداشتند. فکرم رفت سمت موکب بندری که نان تابهای میپختند. پیش خودم گفتم حتما آنجا دچار انفجار شده.
در همین افکار بودم که دیدم جمعیت به سمت بیرون میدوند. برخی سر و صورت و لباسشان خونی بود. آمبولانسها هم تند و تند میآمدند. آقایی مسیر را باز میکرد، گفتم آقا چه شده؟! گفت: «جلوی مسجد فروزی انفجار بوده!...»
با خودم گفتم «امیرمهدی... پسرم... خدایا امیرمهدی همانجاست!» ماشین را همانجا رها کردم و به سمت مسجد دویدم! به نگهبانها که رسیدم مانع ورود جمعیت میشدند. فقط اجازهی خروج میدادند. دستشان را پس زدم: «ولم کنید... پسرم آنجاست... جگرگوشهام آنجاست...» داشتم میدویدم که صدای انفجار دوم را شنیدم! این یکی خیلی وحشتناکتر بود!
به آنجا رسیدم. «خدایا چه میدیدم!...» جنازهها روی هم افتاده بودند! یکی دست نداشت، یکی شکمش پاره شده بود. کفش خونی گوشهای افتاده بود. دست خیلی خیلی کوچکی کنار جدولها افتاده بود. مادری بچهبغل افتاده بود و سر و صورت و بدنش غرق در خون بود.
جدولها... شب قبل باران باریده بود و آن لحظه به جای آب خون پایین میآمد! انگار فرش قرمزی پهن کرده باشند آنجا!
در بین جنازهها دنبال بچهام میگشتم! با دیدن جنازهها به دیدن چهرهاش امیدی نداشتم! چشمم بین جنازهها دنبال لباسش میگشت، دنبال کفش سفید فوتبالیاش! اشکهایم بی اختیار میبارید. تا جان در بدن داشتم بلند صدایش میکردم: «امیرمهدی... مامان... کجایی پسرم؟!...»
زنی آن طرف افتاده بود. نیمی از صورتش را نداشت. بچهای بغلش بود. حس کردم بچه زندهست. لحظهای امیرمهدی را فراموش کردم. سمتشان دویدم. نبض بچه را گرفتم. دستهایم یخ بود. نمیتوانستم نبضش را خوب حس کنم؛ اما فهمیدم که زنده هست. امدادگری را صدا زدم که به او برسد. بچه را از آغوش سرد مادرش جدا کرد و برد. قلبم انگار آتش گرفته بود.
امدادگرها به سرعت به زخمیها رسیدگی میکردند. هرکس چادر یا پوششی داشت جنازهها را میپوشاند. طلبهای لباسش را درآورد و روی جنازهای انداخت.
صدای جیغ و گریه اطرافیانم در سرم میپیچید. 20 دقیقهای بود که میگشتم، پسرداییام را از دور دیدم. چشمش که به من افتاد تاب نیاورد و روی زانوهایش به زمین افتاد. دنبال برادر کوچکش بود، هنوز پیدایش نکرده بود. توان صحبت نداشت، با سر و دست اشاره کرد امیرمهدی زندست! حال زارونزارش را که دیدم باور نکردم! گفتم برای دلداری من اینطور میگوید. نه دل رفتن داشتم، نه تاب ماندن! میترسیدم بمانم ولی پسرم در بیمارستانی چیزی چشمبهراهم باشد؛ از طرفی میترسیدم بروم و پسرم اینجا بیکس بماند!... لبهی خیابان نشسته بودم و گریه میکردم. ماشینی کنارم زد روی ترمز. در ماشین باز شد و کسی صدایم زد: «مامان!...» به سرعت سرم را بالا آوردم... خدایا امیرمهدیام بود! نورچشمیام! باورم نمیشد. از بس گریه کرده و داد زده بود به محض این که در آغوش گرفتمش، از حال رفت!
صبح روز بعد بود که دوباره به موکبمان برگشتیم. هنوز میترسیدیم، امیرمهدی هنوز خوب نشده بود؛ اما باید برمیگشتیم. نباید میگذاشتیم به هدفشان برسند. همسرم میگفت: «هدفشان این است که صحنه را ترک کنیم، نباید بگذاریم!»
روایت الهه زنگیآبادی؛ ٢٠ دی ١۴٠٢
تحقیق و تنظیم: زیبا گودرزی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz