حافظهـ
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* :قسمت دوم
مسیر را ادامه دادیم. جلوتر، نگاهم افتاد سمت پیادهرو. خانمی مسن با ظاهری ساده و معمولی به کرکره مغازهای تکیه داده بود. دو نفری رفتیم آن سمت. اجازه مصاحبه گرفتم و شروع کردیم:
-خودتون رو معرفی کنید
- نوربخش هستم.
این فامیلی برایم آشنا بود اما مصاحبه را ادامه دادم.
-خبر را کی شنیدید؟
-از تلویزیون. مصیبتی بود. همهش ناراحتی و گریه و زاری داشتیم. ما خودمون مصیبت دیدهایم. سال 60 بمبی توی اتوبوس گذاشتن و بچه کوچیکم جزغاله شد.
شستم خبردار شد ایشان مادر لیلا نوربخش هستند. همان دختر دو سالهای که سال 60، بعد از به آتش کشیدن یک اتوبوس حوالی میدان نمازی به دست منافقین به شهادت رسید.
-شما خانواده شهید نوربخش هستید؟
-بله. من مادر شهید نوربخشم.
-خبر شاهچراغ رو که شنیدید، یاد اون روز افتادید؟
-بله. ما مصیبت کشیدهایم و میدونیم چه مصیبت سنگینی هست.
برادر خانم نوربخش هم که چند دقیقهای ساکت ایستاده بود، صحبتهای خواهرش را ادامه داد: بچه خواهر من را توی همین خیابون سوزوندن، ولی از این کشورهای دنیا یه صدا درنیومد. یه دختری هم از دنیا رفت و مشخص نبود چی شده، ولی این کشورها از جنازه این دختر سواستفاده کردن و این اغتشاشات رو علم کردن...
پ. ن: قبل از خداحافظی، خانم نوربخش به خواست ما تصویر دختر شهیدش را دست گرفت و رو به دوربین ما ایستاد.
روایت میدانی محمدصادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد...
@hafezeh_shz
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* :
قسمت سوم
نزدیک چهارراه زند، دختر خانمی را دیدم. همراه مادر و خواهر و چندتا از اقوامشان آمده بود. مادرش میگفت: «فاطمه از وقتی عکس آرتین رو دیده، دوست داره کاری کنه. توی همین یکی دو روز هم یه نقاشی براش کشیده.» با فاطمه کوچولو که صحبت کردم، دیدم دستنوشته کوچکی را هم خودش آماده کرده و برای مراسم تشییع شهدا آورده.
***
چهارراه پیروزی، آقا پسر دهسالهای جلوی دوربین ما آمد. محمدحسین میگفت: «وقتی عکس آرتین رو دیدم، ناراحت شدم. چون آرتین هم پدر و مادرش رو از دست داده و هم برادرش رو.»
برایش پیامی داشت:
«آرتین! من مثل برادرت هستم. همهی ایران خانواده تو هست. ما خیلی تو رو دوست داریم و نگرانتیم.»
روایت میدانی محمدصادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحن قشنگت شد کربلامون
مداح: کربلایی رضا شریفی
کاری از حسینیه هنر یزد و شیراز
@hafezeh_shz
امروز رفتم خونه آرتین پانسمان دستشو عوض کنم.
وقتی سرم بهش وصل کردم گفت عمو اشک صورتمو الان چجوری پاک کنم؟
مامانم هم که خونه نیست. یک دستش تیر خورده، تو سرشم یکی دیگه!
یک لحظه فرو ریختم....قلبم شکست...شب اول هم تو بیمارستان آورده بودنش من شیفت بودم، ازم پرسید عمو داداشم مرده؟
جواب مظلومیت و آه این بچه و تنهاییش رو چه کسانی باید بدهند....
روایت جناب آقای اکبری، پرستار و مسئول تعویض پانسمان آرتین
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ
1️⃣قسمت اول:
با دوستم قرار گذاشته بودیم ساعت هفت و نیم صبح جلوی درب باب الرضا، اما اتوبوس ها دیر به دیر می آمدند و با ربع ساعت تاخیر رسیدم.
توی ایستگاه اتوبوس، چشمم خورد به شعارهای مختلف، بین همشون یکی از همه بدتر بود، شعار جنسی.
الکل زدم روی شعار و با دستمال کاغذی پاک کردم چون ممکن بود دانش آموزهای ابتدایی بخونند. بقیه را بیخیال شدم.
خانمی صحنه را دید. گویی که بعد از مدت ها، محرمی پیدا کرده بود.
والا ما هم اجاره نشین هستیم، به سختی داریم زندگی می کنیم. ما هم معترضیم ولی راهش از بین بردن امنیت جانی نیست.
سوار اتوبوس شدم، صدای پیرزنی به گوشم رسید، به خانم کنار دستش می گفت: دیروز می خواستم بیام نماز جمعه، شوهرم نذاشت، می گفت میری بلایی سرت میاد اما امروز راضیش کردم بیام تشییع. به شوهرم گفتم من عمری ازم گذشته، بلایی هم سرم بیاد طوری نیست. بذار برم مراسم.
ایستگاه بعد باید پیاده میشدم و خودم را به مترو می رساندم.
خانمی پرسید چطوری باید رفت شاهچراغ؟ گفتم همراه من بیاین.
مابین صحبت هایمان متوجه شدم از اقوام شهید آزادی هست، از فسا آمده بود و خیلی مناطق شیراز رو بلد نبود.
گفت شهید آزادی مریض بوده، اومده بوده شیراز برای درمان و دکتر، قبلش رفته بوده حرم برای زیارت و کمی استراحت...
توی مترو پرس و جو کردم و سپردمش به خانمی که می خواست از میدان امام حسین توی مراسم تشییع شرکت کند.
ایستگاه چهارراه زند پیاده شدم. خیابان ها آب و جارو شده بودند، بعضی ها از آن وقت صبح آمده بودند برای مراسم.
صدای مداحی حاج محمود کریمی توی خیابان پخش می شد.
از خون جوانان حرم لاله دمیده....
عده ای با دیدن عکس شهدا سری تکان می دادند، عده ای اشک از گوشه ی چشمشان جاری می شد.
خودم را به درب باب الرضا رساندم. وارد حرم شدم. دوستم را در بین جمعیت پیدا کردم.
مسیری که داعشی رفته بود را مرور کردیم و بعد رفتیم سمتِ محل آماده سازی تدفین شهدا
خانمی بی تابی می کرد تا اجازه بدهند برود بالای سر قبرهای خالی.
اجازه دادند و رفت داخل (عکس متن از همین لحظه است)
منتظر شدیم که بیاید بیرون، دوستم رفت سراغ آن خانم و منم رفت سراغ یکی از خانم هایی که برای مراسم آمده بود.
می گفت اینجا رو درست کردند که به عنوان قبر بفروشند ولی قربون شاهچراغ برم، شش تای اولش رو گذاشت برای مهمونای ویژه ی خودش!
خانمی که دوستم با او مصاحبه گرفته بود، افغانستانی بود و پسرش مدافع حرم.
روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ
2️⃣قسمت دوم:
زیارتی کردیم و دنبال سوژه های خاص می گشتیم.
پیرزنی زیر سایه ی درخت نشسته بود و مات و مبهوت به سمت قبرها نگاه می کرد. همراه شوهرش آمده بود.
توی دلم گفتم: نگاه! با این سن و سال اومدن مراسم بعد تو میخوای یه کاری بکنی، صدتا بهونه میاری.
داخل حرم، دنبال خادم هایی می گشتیم که آن شب توی حرم بودند و صحنه را از نزدیک دیدند.
با دیدن محل تیراندازی، فیلم های پخش شده از حمله ی دیشب به شاهچراغ در ذهنم مرور شد.
دوستم زد زیر گریه ولی من اصلا توی حال و هوای اونجا نبودم، فقط سر می چرخوندم، انگار که دنبال گمشده ای می گشتم.
کنار ضریح ایستاده بودم. متوجه شدم چند نفر دور خانمی جمع شدند و سر و شانه هایش را می بوسند و برایش صلوات می فرستند. کنجکاو شدم، دست دوستم را گرفتم که توی شلوغی همدیگر را گم نکنیم. به سمت خانم ها رفتیم.
_ننه خداروشکر زنده ای
ننه چی شد اون شب؟
_ننه حالش خوب نیست والو، بذارین بعدا براتون تعریف می کنه.
گوشه ای ایستادیم تا اطرافش خلوت بشود.
خانمی مسن اما ماشاءالله بلند قامت، به صورتش عرق نشسته بود و خیلی توان راه رفتن نداشت، با کمک دخترش راه می رفت.
خلوت که شد جلو رفتیم و سلام کردیم. از آن شب گفت که حرم بان بوده. با اینکه داعشی به سمتش تیراندازی می کرده، سریع بچه های کوچک را به سمت تالار آینه می برد، همکارش تیر می خورد.
اگر یگان ویژه کمی دیرتر آمده بود ننه و بچه ها هم جز شهداء بودند.
حس عجیبی داشتم. توی دلم گفتم: با این سن و سال چقدر زبر و زرنگ بوده که سریع بچه ها را برده توی تالار وگرنه خدا می دونه چند تا پدر و مادر دیگه عزادار کودکان خردسالشون می شدند.
دخترش می گفت این دو سه شب ننه به کمک آرام بخش کمی می خوابه و فشارش بالا هست چون صحنه ی جاری شدن خون شهدا از زیر حائل های بین قسمت خانم ها و آقایون دائم توی ذهنش مرور میشه.
شماره ی ننه را گرفتیم تا سر فرصت باهاش صحبت کنیم چون حال روحی و جسمی مناسبی نداشت.
از حرم بیرون آمدیم و سمت مخالف مراسم راه افتادیم.
از کسانی که فکر می کردیم شاید سوژه باشند مصاحبه گرفتیم.
پسری حدودا نه ساله دست نوشته ای دستش بود، سراغش رفتیم، خواهرش گفت خودش نوشته.
#من_برادر_آرتین_هستم
آرتین، آرتین، آرتین....
قطعا هیچ کس برای او پدر، مادر و برادر خودش نمی شود
روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ
3️⃣قسمت سوم:
میدان شهدا دست نوشته ای تایپ شده، توجه ما را جلب کرد با این مضمون: مردم خواستار تصویب فوری قانون جرم انگاری دروغ پراکنی هستند
خانمی مانتویی،حدودا سی ساله دست نوشته را بالا گرفته بود تا بهتر دیده شود.
ازش اجازه گرفتم تا مصاحبه بگیریم. اسمش راضیه بود.
من صوت پر می کردم و دوستم سوال می پرسید.
تا مصاحبه را شروع کردیم، خانمی مانتویی حدودا چهل ساله با اشتیاق از دست نوشته های راضیه عکس می گرفت.
رفتارش عادی بود پس طبیعتا چیزی نگفتم اما وسط مصاحبه متوجه شدم از چهره ی راضیه و دوستم از نمایی خیلی نزدیک فیلم می گیرد تا صحبت ها هم ضبط کند. حالا دیگر رفتارش چندان طبیعی نبود چون چندین دفعه روی چهره ی آنها زوم کرد.
مشغول ضبط بودم اما همه ی حواسم پیش آن خانم بود.
ذهنم درگیر شد. چرا داره بدون اجازه از ما فیلم میگیره؟
دست دوستم را فشار می دادم تا متوجه ی رفتارش شود اما غرق مصاحبه گرفتن بود.
خانمه دست خواهر راضیه را گرفت و گوشه ای برد. گوش هایم را تیز کردم، سمت ما اشاره کرد و گفت: مگه از جونتون سیر شدین؟ بدبخت سر به نیست می شین!
تعجب کردم. پیش خودم گفتم: اگر چنین نگاهی داره پس چرا با اشتیاق فیلم و عکس گرفت؟
خانمه متوجه تمام شدن مصاحبه ی ما با راضیه شد.
تا خواست برود، ناخودآگاه مچ دستش را گرفتم.
خانم ببخشید! چرا از ما فیلم گرفتین؟ سکوت کرد.
چرا به ایشون گفتین که ما سر به نیستشون می کنیم؟
جا خورد. فکر نمی کرد من حواسم به او بوده باشد.
با ابروهایی گره کرده و صدایی مظلوم گفت: آخه دلم براش می سوزه، نمی دونه شما چه بلایی می خواین سرش بیارین. داشتم راهنماییش می کردم.
گفتم مگه ما چه بلایی می خوایم سرش بیاریم؟
بعد نگاهی به راضیه کرد و گفت: بدبخت. دارن گولت میزنن، تو هنوز بچه ای!!
گفتم خانم اولا قبل از مصاحبه ازشون اجازه گرفتیم دوما ایشون هم سن من هستند پس بچه نیستند سوما شما اگر دلسوزش هستین برای چی از چهره و حرف ها و دست نوشته اش فیلم گرفتین؟
یا اصلا شما که چنین تفکری دارین اینجا چکار می کنید؟
گفت من داشتم رد می شدم اتفاقی صحبت هاتون رو شنیدم. خواستم کمکش کنم!
راضیه گوشی خانمه رو گرفت. گفت کلی فیلم و عکس از نمای نزدیک و کاملا واضح از او و دوستم گرفته. همه را پاک کرد
این وسط خانمی اصرار می کرد که این فرد مشکوک هست، او را نگه دارید تا من بیایم.
توی مسیر، ذهنم درگیر خانمه بود. اگر به صورت اتفاقی رد میشد پس چرا با تیپ عزادارها اومده بود؟ چرا از چهره ی آنها فیلم گرفته بود؟
هرچند مزیت این اتفاق، باز شدن باب دوستی ما با راضیه بود.
روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ
4️⃣قسمت چهارم و پایانی:
دوباره رفتیم سمت حرم. خیلی شلوغ بود. یکی دو ساعتی از وقت اذان گذشته بود و نتوانسته بودیم نماز بخوانیم.
توی حرم سید میر محمد به سختی جایی دنج پیدا کردیم. بعد از نماز توی حیاط چشم می چرخوندیم. از دور خانمی با روپوش سفید دیدم. شال سرش بود و مدل عربی دور تا دور سرش بسته بود. زیرِ روپوش سفید، عبا پوشیده بود.
تا تماس تلفنی دوستم تموم شد، اشاره کردم به سمت خانمه و گفتم مطمئنم ایرانی نیست چون فقط مسلمونای خارجی اجازه دارند با عبا وارد حرم بشن!
به سمتش رفتیم. ابتدا از چادرهای خونی عکس گرفت و بعد جارو را از خادم حرم گرفت و موکت های قرمز رنگ پهن شده توی حیاط (درست جلوی ضریح) را جارو کرد.
کارش که تمام شد، جلو رفتیم و سلام کردیم. فارسی را دست و پا شکسته بلد بود. حدس زدم یا افغانستانی است یا پاکستانی
سیده بود و اهل پاکستان. خودش و خواهرش دانشجوی پزشکی دانشگاه شیراز بودند.
به سختی سوالات را ازش می پرسیدیم، انگار که داشتیم پانتومیم بازی می کردیم. هم خنده ام گرفته بود هم حرص می خوردم که حداقل چرا تسلط کامل به زبان انگلیسی نداریم تا بتوانیم راحت با او صحبت کنیم.
جالب اینجاست جواب سوالات ما را به زبان انگلیسی داد و ما هم ضبط کردیم اما من نمی دانستم دقیقا چه می گوید و سر تکان می دادم.
از توی صحبت هایش فقط چند کلمه متوجه شدم.
اسلام، شهدا، شاهچراغ،حسین بن علی.
به راستی حب الحسین یجمعنا.
روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
پایان
...
@hafezeh_shz