✍ #خاطره_ای_از_شهید_بهمن_صادقی
🌷 ایشان بسیار در کار روزمره #منظم بودند و هر کاری را به صورت علمی آن انجام می دادند. در خانه فردی بسیار #متین و #آرام بودند. در کار خانه بسیار کمک می کردند و مادرم می گویند هر کاری را که به ایشان می گفتند سریع انجام می داد. یادم می آید که چند روزی در تابستان به برق کاری مشغول شده بودند و هنگامی که دستمزد خود را می گرفت ، آن را در خانه هزینه می کرد و هیج موقع دستمزد کار خود را برای خود برنمی داشت. مادرم می گوید در روز آخری که می خواست به خدمت سربازی برود، آیفون درب باز کن برای خانه خرید و گفت من این #آیفون را نصب میکنم که شما برای در باز کردن اذیت نشوید.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃
✍ #خاطره_ای_از_شهید_عباد_کارگر
🌷عبادم پسر خوب، #آرام، #ورزشکار و #باتقوایی بود آنقدر مظلوم، که اگر دعوایش هم می کردم سرش که پایین بود بلند نمی کرد، علاقه شدیدی به لباس و وسایل قرمز داشت، یکی از بهترین دوستان همیشگی اش پسر خاله اش حمید بود که با هم در #تظاهرات شرکت می کردند و در زمانیکه برای تشییع جنازه یکی از آشنایان به قبرستان می روند قبر خالی را مشاهده می کنند و عباد می گوید:"شاید این قبر نصیب من شد." و همین گونه هم می شود. و به هم قول می دهند که هر کسی زودتر از دنیا رفت این بیت زیبای #سعدی بالای قبر وی بنویسند.🌷
,
زنده و جاوید کیست آن که نکونام زیست
✍ #راوی : مادر شهید
شهدای جاویدالااثر
✍ #خاطره_ای_از_شهید_عباد_کارگر
🌷عبادم پسر خوب، #آرام، #ورزشکار و #باتقوایی بود آنقدر مظلوم، که اگر دعوایش هم می کردم سرش که پایین بود بلند نمی کرد، علاقه شدیدی به لباس و وسایل قرمز داشت، یکی از بهترین دوستان همیشگی اش پسر خاله اش حمید بود که با هم در #تظاهرات شرکت می کردند و در زمانیکه برای تشییع جنازه یکی از آشنایان به قبرستان می روند قبر خالی را مشاهده می کنند و عباد می گوید:"شاید این قبر نصیب من شد." و همین گونه هم می شود. و به هم قول می دهند که هر کسی زودتر از دنیا رفت این بیت زیبای #سعدی بالای قبر وی بنویسند.🌷
,
زنده و جاوید کیست آن که نکونام زیست
✍ #راوی : مادر شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃
شهدای جاویدالااثر
@abdulbasetquran382_18638638609537.mp3
زمان:
حجم:
3.02M
❤️با یاد خدا دلها #آرام میشوند❤️
🎙 تلاوت سوره های چهار قُل با صدای بهشتی استاد #عبدالباسط
📗 کافرون ، توحید ، فلق و ناس
🔰 حتماً دانلود کنید و تو گوشیتون داشته باشید و قبل از خوابیدن همیشه گوش کنید
.بسم الله الرحمن الرحیم.
:
نشرصدقه جاریه باذکر5صلوات
🌼أللَّھُمَ؏َـجِّلْلِوَلیِڪْألْفَرَج🌼
🔘
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودوهشت
و زیر گوشم شیطنت کرد
_مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟🤨 کجا گذاشته رفته؟😁
🌷مادر مصطفی🌷همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل🕊 میرفت که سالم برگشته...
و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی🌸 شده بود..
و میدانست #ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید
_رفته زینبیه؟😊
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم😢 و شیدایی این جوان سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم
_میخواست بره، ولی وقتی دید داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!😊
بی صدا خندید..😁
و انگار نه انگار از یک هفته جنگ شهری برگشته..
که دوباره سر به سرم گذاشت
_خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!😂😉
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود..
و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست
_رفته حرم سیده سکینه!😊
و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین عربی پاسخ داد
_خدا حفظش کنه،😊 شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از #حرم حضرت سکینه (س) راحته!😊😇
با متانت داخل خانه شد..
و نمیفهمیدم با وجود شهادت سردار سلیمانی😟 و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه #آرام باشد.. 🧐
و جرأت نمیکردم حرفی بزنم..
مبادا حالش را به هم بریزم. مادرمصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد..
و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت...
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید..🤩😍و او هم نگران #حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت..
و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت
_درگیریها...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهید جاوید الاثر
ابوالفضل حافظی تبار🌷
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم
@abdulbasetquran382_18638638609537.mp3
زمان:
حجم:
3.02M
❤️با یاد خدا دلها #آرام میشوند❤️
🎙 تلاوت سوره های چهار قُل با صدای بهشتی استاد #عبدالباسط
📗 کافرون ، توحید ، فلق و ناس
🔰 حتماً دانلود کنید و تو گوشیتون داشته باشید و قبل از خوابیدن همیشه گوش کنید
.بسم الله الرحمن الرحیم.
:
نشرصدقه جاریه باذکر5صلوات
🌼أللَّھُمَ؏َـجِّلْلِوَلیِڪْألْفَرَج🌼
🔘______💛______🔘
🇮🇷↶☫تنهامنجی موعود علیه السلام☫↷
🇮🇷🌺@t_sardar🌺
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۷۵ و ۷۶
نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود! چرا این موضوع را مطرح کردهاند؟
صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا، زودتر منو از اینجا ببر!
"رویا اینجا چه میکنی؟"
صدرا: _اینجا چه خبره؟
افسر نگهبان: _مگه شما خبر ندارید؟
صدرا سری به نشان نه تکان داد و اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه!
آقای شریفی: _مشکلی نیست، ایشون نامزد دخترم هستن، الان رضایت میدن!
افسرنگهبان: _نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟
آقای شریفی: _هر دو!
افسر نگهبان سری به حالت افسوس تکان داد و رو به صدرا توضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ رضایت میدید یا شکایت دارید؟
سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد،
رهای این روزهایش در بیمارستان بود. آیه چه گفت؟ هنوز به هوش نیامده! رویا در کلانتری و رضایت صدرا را میخواست؟
چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی؟!
صدرا چه کسی بود؟
در تمام این زندگیاش چه کسی بود؟
رویا دیشب چه گفته بود؟
رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود!
رویا کجای این قصه بود؟
صدرا: _چه بلایی سر رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو تخت بیمارستانه؟
آقای شریفی: _چیزی نشده، الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، اون ترسیده!
"رهایش هم میترسید، وقتی زن او شده بود! وقتی رویا داد زده بود، حتما باز هم ترسیده بود! رهایش را ترساندهاند؟ این روزها رها از همیشه ترسانتر بود. صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود!
صدرا: _پرسیدم چی شده؟ چرا زنم بیمارستانه!
آقای شریفی: _چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو فراموش کردی؟
صدرا رو به افسر نگهبان کرد:
_چی شده؟ لطفا شما بهم بگید!
افسر نگهبان: _طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:
_اون دوستشه، هرچی گفته دروغ گفته!
افسر نگهبان: _ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون بازداشتگاه! این آقا هم انگار میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد ماجرا، این خانم تو محل کار خانم مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن، همسرتون زمین میخورن و بیهوش میشن! ضربهای که به
سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز بههوش نیومدن؛ دکتر میگه تا بههوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست کی بههوش بیان...
دنیا دور سر صدرا چرخید.
سرش به دوران افتاد. رهای این روزهایش
شکننده بود... رهای این روزهایش به تکیهگاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت! آیه را آورد برای خاطر رهایی که دل دل میزد برایش! چرا رها خوابید؟ بیدار شو که چشمی انتظار چشمانت را میکشد! این سهم تو از زندگی نیست!
آقای شریفی: _تو رضایت بده؛ الان باید برم سفر، وقتی برگشتم، با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم!
چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست؟
چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد؟ چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بیارزش کردهاند مرد؟
حالا میدانست چرا وقتی از بیمارستان بیرون آمد، نگاه آیه تلخ شد... شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛ شاید او هم از همین رضایت میترسید!
صدرا: _من از این خانم...
مکثی کرد....
به رویای روزهای گذشتهاش فکر کرد. رویایی که #تنهایش گذاشت سر خاک تنها برادرش؛ رویایی که همیشه #متوقع بود و با بهانه و بیبهانه #قهر بود!
رهای این روزهایش همیشه #آرام بود و #صبور... #مهربانی میکرد و #بیتوقع بود!
نفس گرفت:
_شکایت دارم!
"به خاطر کدام گناهت شکایت کنم؟ مظلومیتِ خوابیده روی تخت را یا نیشهایی که به او زدی؟ حرفهای تلخت را یا دلهایی که شکستی را؟
برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام زندگیام شده! اویی که نمازش آرام
دلم گشته؟"
صدرا رو برگرداند و از کلانتری خارج شد. رهایش روی تخت بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او نیازمند صدرا باشد، صدرا نیازمند او بود!
چند روز گذشته بود ،
و صدرا بالای سرش، آیه مفاتیح در دست داشت و میخواند. چند باری پدر رویا به سراغش آمده بود. رویا هنوز هم در بازداشتگاه بود.
تکلیف رها که روشن نبود. صدرا هم به هر طریقی که بود مانع از آزادی موقت رویا شده بود.
چشمان رها لرزید...
صدرا بلند شد و زنگ بالای سرش را زد. دقایقی بعد چشمان رها باز بود و دکتر بالای سرش!
معاینهها که انجام شد رها نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
✨*⃝💛
[🌼] @hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫