✍ #خاطره_ای_از_شهید_سید_عباس_موسوی
🌷«هر چه پول در خانه مانده بود، به شوهرم دادم تا برای #افطار مقداری نان و کمی سیب زمینی و سبزی بخرد.
وقتی برگشت، جلو دویدم تا کمک کنم و بار ها را از او بگیرم و به سرعت افطار آماده کنم. اما دستانش خالی بود!
نگاهش کردم، دیدم بی صدا #لبخند می زند. خندیدم و گفتم:
- بازار بسته بود؟
ابروهایش را بالا انداخت.
- کسی ما را افطار دعوت کرده؟
سرش را تکان داد، یعنی نه.
- حتما گمشون کردی یا جا گذاشتی!
: نه اصلا؛ #ده_برابرشان کردم!
فهمیدم آنها را به فقیری #صدقه داده است. از من پرسید در خانه چه مانده؟
گفتم فقط نان خشکی که برای فتوش ( #سالاد_لبنان) کنار گذاشته بودم.
: خب #امیر_المومنین ما را دعوت کرده به #فتوش و #زعتر و #آب. نظرت چیه؟
- بهتر از این هم میشه؟
در همین لحظات در زدند. ترسیدم باز هم فقیری باشد و سید دیگر هیچی ندارد که بدهد. اما سریع صدایی بلند شد که می گفت، لنگه ی دیگر در را هم باز کن سید.
وقتی مهمان رفت، وارد سالن شدم، سفرهی بزرگی پر از انواع #غذای_لذیذ دیدم.
سید گفت: امیرالمومنین نخواست به کمتر از این ما را مهمان کند. »🌷
❤️
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید