✍ #خاطره_ای_از_شهید_ابراهیم_هادی
#روزهای_آخر
🌷آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در #منطقه_دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، #ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود #دعا می کنی که #گمنام_باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من #مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.🌷
✍ #راویان: علی صادقی، علی مقدم
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهید جاوید الاثر
ابوالفضل حافظی تبار🌷
#وصیت_نامه_سردار_شهید_احمد_مجدی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🌷دفاع از #ولایت_فقیه، ماندن در خط انقلاب، زندگی سالم و به دور از #تجملات و #مدگرایی، #اداء_فریضه_نماز، دستگیری از افراد مستمند و ناتوان، دوری از غیبت و تهمت خدای ناخواسته از جمله اموری است که باید به آن احتمام بورزیم که ان شاءالله مورد رحمت و مغفرت خداوند سبحان قرار بگیریم.
از دخترانم انتظار دارم به مادرتان کمک کنید و اجازه ندهید که غم و اندوهی و یا سختی به ایشان وارد شود و از همسرم انتظار دارم که همانند همیشه با #صبر و #بردباری راضی به خواست خداوند باشد و مستحکم و استوار در مقابل مشکلات مقاومت نماید.
از آنجا که بعضی افرادی شایعه می کنند که کسانی که به سوریه و عراق برای دفاع از حرمین به #جهاد می روند انگیزه مالی دارند،بدانید که این حرف توطئه دشمنان برای بی ارزش قلمداد کردن این جهاد مقدس است. به الله که هیچ یک از رزمندگان برای پول نیامده و آنچه که بعد از ماه ها به رزمندگان بدهند بسیار ناچیز و حقیر است.
و البته بنده به نوبه خود هیچ گونه نیاز مالی یا بدهی به کسی ندارم که مادیات و پول برایم با ارزش باشد و اصلاً در قید آن نبوده و نیستم و اداء تکلیف بر همه چیز ارجحیت دارد. #دعا برای همه رزمندگان را فراموش نکنید و بیتابی نکنید که این راه عشق من بود.
در آخر از همه و همه خداحافظی نموده و از خداوند صحت و عاقبت به خیری برای همه آرزومندم.🌷
#اللّهم_عجّل_لولیک_الفرج
و سلام علیک و رحمت الله و برکاته
📖 از همه ی شما عزیزان #خواستارم تا دستان نیاز خود را به درگاه خداوند گشوده و با قرائت پنج بار آیه شریفه “أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ” به نیت #شفای یه #مادر مهربون که توی #کماست و سه تا فرزند ۳ساله و ۷ساله و ۱۴ ساله داره که بی قراری #سلامتی مادرشان هستند، #دعا بفرمائید که گرمای نفس هایتان ان شاءالله به عرش کبریایی برسد و به #شفای بیمار مورد نظر #ان_شاءالله نائل گردد.
با تشکر
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه ولی نژاد
✨❤️✨@hafzi_1✨❤️
,لینک کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از تنها منجی موعود علیه السلام
هدایت شده از ذکر نماز
نقش انسان در تقدیرات شب قدر.pdf
1.79M
📚 نقش انسان در تقدیرات شب قدر
✏️نویسنده: استاد محمد شجاعی
🇮🇷 موسسه تنظیم و نشر آثار استاد شجاعی
⏳تاریخ نشر: ١۳۹۹ ه.ش / چاپ اول
📄 تعداد صفحات: ۷۷
🔆 توضیح: کتاب حاضر که در ۸ فصل تنظیم شده به تحلیل روایی و دعایی شب قدر و جایگاه آن در اثرگذاری شخصیت انسان می پردازد.
#️⃣ #دعا #شب_قدر #استاد_شجاعی #تسنیم #کتابخانه_مجازی #کتابخانه_دیجیتال
هدایت شده از ذکر نماز
1_1560985407.pdf
408.8K
📚 متن دعای جوشن کبیر همراه با ترجمه
✏️ ترجمه الهی قمشه ای
📄 تعداد صفحات: ۱۰۰
📣 زبان: فارسی و عربی
#️⃣ #جوشن_کبیر #دعا #شب_قدر #تسنیم #کتابخانه_مجازی #کتابخانه_دیجیتال
✍ #وصیت_نامه_شهید_محمد_نصراللهی
🌷وصيت نوشتن بسيار سخت است، اما بهرحال تكليفی است بايستی انجام گيرد. نمی دانم در طول زندگی نه سودی برای خود داشتم نه برای اطرافيان. احساس می كنم نوشتن اين چند سطر شايد مفيد واقع گردد، واقعيت مطلب اين است از مرگ می ترسم نه اينكه علاقه به اين دنيا داشته باشم نه، بلكه از اعمال، بلكه از نيات، بلكه از كردار خود نااميد هستم. در خود هيچ آمادگی اينكه به استقبال مرگ بروم نمی بينم، بهرحال می آيند تقدير اين بوده و هست روزی خواهد رسيد و هيچ خبر نخواهد كرد، بايستی نوشت.
نمی دانم به چه صورت و كی از اين دنيا خواهم رفت ولی #خدايا_آرزويم اين است كه سرافكنده نباشم، آرزويم اين است شرمگين نباشم در مقابل دوستانم، در مقابل #سيدالشهداء در مقابل تو. در طول زندگی خيلی به من لطف كردی بهرحال باز هم بزرگواری كن و سرافراز كن مارا.
همه كسانی اين چند سطر را می خوانيد، بدانيد بنده، بنده ای از بندگان خدا بودم كه شهادت می دادم به #وحدانيت_خدا، شهادت ميدادم به #رسالت_پيامبر_اكرم، شهادت می دادم به رسالت 12 ائمه معصوم و شهادت می دادم به همه اصول مذهب و شهادت می دادم بر حقانيت اين جمهوری و اين امام عزيز و تا پای جان بر روی اين شهادت سعی كردم بايستم. اميدوارم كه مورد قبول ايزد منان واقع گردد. پس شما قبول نماييد اين شهادت را از من و #دعا كنيد كه خداوند قبول نمايد. باشد كه شهادت شما باعث قبول خداوند شود.🌷
❤️
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✍ #خاطره_ای_از_شهید_احد_مقیمی
#گلی_همچون_احد
🌷من افتخار می کنم که خواهر، گلی چون احد می باشم. از هرکس درباره ی احد بپرسید، جز تعریف نمی شنوید. در بین فامیل ما، احد تنها کسی بود که #صله_ی_رحم را فراموش نمی کرد. در فاصله ی کوتاهی که به مرخصی می آمد به همه ی فامیل سر می زد حتی اگر ده دقیقه می شد. با همه با خنده رویی و شوخی صحبت می کرد. سعی می کرد برای ما #هدیه بگیرد، در یکی از مرخصی هایش برای من یک ساعت آورده بود و در آخرین مرخصی اش دوربین عکاسی اش را به من داد که هنوز هم آن را دارم .
احد خیلی با نظم و ترتیب بود. در نگهداری لباسهایش خیلی دقت می کرد حتی جورابهایش را طوری تا می کرد و داخل هم می گذاشت، که هم گم نشود و هم منظم باشند. مادرم هنوز هم جورابهای تا کرده ی دست برادرم را نگه داشته است.
در مرخصی هایش از ما به خصوص از مادرم می خواست که برای شهادت او #دعا کنیم . برای ما سخت بود اما او عاشقانه از خدا برای خود #طلب_شهادت می کرد. یک بار با بچه های هیئت یک ساعت تمام به نیت شهادت سینه زدند و گریه کردند و همانطور #عاشقانه دست به سینه شهید شد.🌷
✍ #راوی : حمیده مقیمی (خواهر شهید)
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✍ #خاطره_ای_از_شهید_احد_مقیمی
#گلی_همچون_احد
🌷من افتخار می کنم که خواهر، گلی چون احد می باشم. از هرکس درباره ی احد بپرسید، جز تعریف نمی شنوید. در بین فامیل ما، احد تنها کسی بود که #صله_ی_رحم را فراموش نمی کرد. در فاصله ی کوتاهی که به مرخصی می آمد به همه ی فامیل سر می زد حتی اگر ده دقیقه می شد. با همه با خنده رویی و شوخی صحبت می کرد. سعی می کرد برای ما #هدیه بگیرد، در یکی از مرخصی هایش برای من یک ساعت آورده بود و در آخرین مرخصی اش دوربین عکاسی اش را به من داد که هنوز هم آن را دارم .
احد خیلی با نظم و ترتیب بود. در نگهداری لباسهایش خیلی دقت می کرد حتی جورابهایش را طوری تا می کرد و داخل هم می گذاشت، که هم گم نشود و هم منظم باشند. مادرم هنوز هم جورابهای تا کرده ی دست برادرم را نگه داشته است.
در مرخصی هایش از ما به خصوص از مادرم می خواست که برای شهادت او #دعا کنیم . برای ما سخت بود اما او عاشقانه از خدا برای خود #طلب_شهادت می کرد. یک بار با بچه های هیئت یک ساعت تمام به نیت شهادت سینه زدند و گریه کردند و همانطور #عاشقانه دست به سینه شهید شد.🌷
✍ #راوی : حمیده مقیمی (خواهر شهید
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
#دعاےفࢪجبهـنیتظھوراقآ
#قرارروزانه 🖐🏻
*«دعاےفرج...🕛♥️»*
*ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨*
*ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃*
*وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫*
*ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱*
*ُو َضاقَتِ الاَْرْض🌏*
*ُوَمُنِعَتِ السَّمآء🌃*
*وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃*
*ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫*
*وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾*
*ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨*
*اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨*
*وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿*
*فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸*
*کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀*
*ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨*
*اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘*
*و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻*
*یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان💛*
*ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔*
*اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨*
*السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻*
*الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸*
*َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ🙃*
*بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺*
#دعا
#دعاےفࢪجبهـنیتظھوراقآ
#قرارروزانه 🖐🏻
*«دعاےفرج...🕛♥️»*
*ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨*
*ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃*
*وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫*
*ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱*
*ُو َضاقَتِ الاَْرْض🌏*
*ُوَمُنِعَتِ السَّمآء🌃*
*وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃*
*ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫*
*وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾*
*ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨*
*اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨*
*وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿*
*فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸*
*کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀*
*ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨*
*اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘*
*و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻*
*یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان💛*
*ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔*
*اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨*
*السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻*
*الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸*
*َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ🙃*
*بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺*
#دعا
#دعاےفࢪجبهـنیتظھوراقآ
#قرارروزانه 🖐🏻
*«دعاےفرج...🕛♥️»*
*ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨*
*ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃*
*وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫*
*ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱*
*ُو َضاقَتِ الاَْرْض🌏*
*ُوَمُنِعَتِ السَّمآء🌃*
*وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃*
*ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫*
*وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾*
*ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨*
*اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨*
*وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿*
*فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸*
*کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀*
*ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨*
*اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘*
*و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻*
*یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان💛*
*ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔*
*اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨*
*السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻*
*الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸*
*َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ🙃*
*بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺*
#دعا
هدایت شده از شهید
✨﷽✨
✅چهار دستور قرآنی
برای سعادت دنیا و آخرت
#شکر را ترک مکن
که از زیادی و افزونی محروم خواهی شد .
" لئن شكرتم لأزيدنكم "
اگر شکر گویید بیشتر به شما می بخشم .
#ذکر خدا را ترک مکن
چون از نگاه پروردگارت محروم می مانی .
" فاذكروني أذكركم "
مرا به یاد آورد تا شما را به یاد آورم .
#دعا را ترک مکن
چرا که از استجابت محروم می مانی .
" ادعوني أستجب لكم "
از من بخواهید تا اجابت کنم .
#استغفار را ترک مکن
چرا که از نجات محروم می مانی .
🌸" وما كان الله معذبهم وهم يستغفرون "
چرا که تا زمانی که استغفار گویید هرگز عذابتان نخواهم داد.
📚 قرآن کریم.
┄✿❀🍃🌼🍃❀✿---
#قرآن_و_عترت
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از شهید
✨﷽✨
✅چهار دستور قرآنی
برای سعادت دنیا و آخرت
#شکر را ترک مکن
که از زیادی و افزونی محروم خواهی شد .
" لئن شكرتم لأزيدنكم "
اگر شکر گویید بیشتر به شما می بخشم .
#ذکر خدا را ترک مکن
چون از نگاه پروردگارت محروم می مانی .
" فاذكروني أذكركم "
مرا به یاد آورد تا شما را به یاد آورم .
#دعا را ترک مکن
چرا که از استجابت محروم می مانی .
" ادعوني أستجب لكم "
از من بخواهید تا اجابت کنم .
#استغفار را ترک مکن
چرا که از نجات محروم می مانی .
🌸" وما كان الله معذبهم وهم يستغفرون "
چرا که تا زمانی که استغفار گویید هرگز عذابتان نخواهم داد.
📚 قرآن کریم.
┄✿❀🍃🌼🍃❀✿---
#قرآن_و_عترت
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از شهید
✍ #امـام_علی علیه السلام:
تعـــجّب است از ڪسى ڪه #دعـــــا
مى کند و اجابتِ آن را كُند میشمارد
در حالى كه راهاجابت را با #گناهان
بســـته است!
📚 تذڪرة الخواص صفحه ۱۳۷
✍ #شهید_قاسم_کمایی
🌷حزین و خسته می خواند قناری در قفس آواز – مدام این سو و آن سو می پرد آرام – یقین اندیشه ی پرواز – در او پرورده این فرجام
در چراغانی فصل بهار، زمستان لباس سفید را در ماه سوم خود(اسفند ماه) با #لباس_سبز بهار معاوضه میکرد که چشمان خانوادهای به انتظار بهار و نگاهی به شکفتن غنچهای بود که ماهها انتظارش را میکشیدند.
شهید قاسم کمایی فرزند خیبر، در سپیده دم زیبای بهاری فصل زمستان در ۱۳۴۵/۱۲/۱۲ در منطقهی دلنشین نمره یک شهر امیدیه، دیده به جهان گشود و با قدوم میمون و مبارک خود به عنوان اولین فرزند خانواده، حرارت و نشاط خاصی به پدر و مادر مهربان خود بخشید. از همان دوران کودکی هوش و ذکاوت شهید کمایی در چهره و رفتار او مشهود بود. #مهربانی و #محبت او در مدرسهای که دوران تحصیلی خود را در آن میگذراند، باعث جذب دوستان زیادی برای او شده بود.
دوران نوجوانی شهید قاسم کمایی علاوه بر شرکت در ورزشهای گروهی از جمله فوتبال به #نماز و #دعا و #راز و #نیاز و حضور در مسجد سپری میشد که اهل محل نیز برای او احترام ویژهای قائل بودند تا جایی که سجدههای طولانی او در نمازش، زبانزد همه شده بود. طبع بلند و حجب و حیا او را همیشه بر آن میداشت تا نسبت به بزرگترها احترامی خاص قائل باشد، در مهمانیها اکثراً پایین مجلس را برای نشستن انتخاب میکرد.
در مقطع اول دبیرستان مشغول به تحصیل بود که شوق حضور در جبههها او را از ادامه تحصیل منصرف کرد و با ثبت نام در پایگاه مقاومت بسیج نمره یک، آمادهی حضور در جبهه شد.
در سال ۱۳۶۱ عازم جبهه شد و به همراه دوستانش در گردان انشراح در عملیات والفجر مقدماتی در تاریخ ۶۱/۱۱/۱۸ به عنوان #آرپیجیزن_گردان حضور یافت و سرانجام روح نا آرام ایشان با نوشیدن شربت شهادت در جوار حق آرام گرفت. پس از سالها پیکر مطهرش در سال ۱۳۷۳ پس از #تفحص، با تشییع جنازه باشکوه در گلزار شهدای میانکوه به خاک سپرده شد. روحش در بهشت برین غرق شادی باد.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
شهدای جاویدالااثر
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
https://splus.ir/brnrrl
هدایت شده از شهید
✍ #وصیت_نامه_شهید_محسن_حاجی_بابا
#بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین
این وصیت نامه بنده سر پا تقصیر محسن حاجی بابا است.
🌷امید است کلیه برادران و خواهران و پدران و مادران مسلمان مواردی که امام امت به عنوان #اتمام_حجت و شهدا برای امت بازگو می کنند، موبه مو به اجرا در آورند.
من #آگاهانه در این راه قدم گذاشتم و فقط برای #پیروزی_اسلام و #قرآن در جبهه حاضر شدم.
از عموم برادران تقاضامندم این بنده عاجز را #حلال کنند و از امام امت می خواهم که برای قبول شهادت من به درگاه خداوند تبارک و تعالی #دعا کند.
به خدا قسم، من شرمنده این همه #شهید_و_مجروح_انقلاب و جنگ تحمیلی هستم.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
هدایت شده از شهید
🌹#وصیت_شهید_مدافع_حرم:"من از هرکسی که به #ولایت_امام_خامنه_ای بدبین باشد برای همیشه #دلگیرم"
🌷#فرزند_شهید_محمدرضا_علیخانی از مدافعان حرم حضرت زینب سلام الله علیها ، دلنوشته ای را در مراسم تشییع پدر در جمع مردم شهید پرور باغملک قرائت کرد.
پاسدار شهید محمدرضا علیخانی سی و چهارمین شهید مدافع حرم خوزستانی در نبرد با تکفیریهای #داعش در سوریه به شهادت رسید ،
در زیر #دلنوشته_جانسوز دختر شهید علیخانی را می خوانید که در مراسم تشییع پدر قرائت شد.
از میان #مؤمنان مردانی اند که به آنچه با #خدا عهد بستند #صادقانه وفا کردند برخى از آنان به #شهادت رسیدند و برخى از آنها در [همین] انتظارند و [هرگز عقیده خود را] تبدیل نکردند (#سوره_احزاب_آیه_۲۳)
#شهید_عزیزمان… مردان غیور و دلیر نریمیسا …#شهیدان_خسروی و #علیخانی و #براتی… #خدارحمی و #نوروزی و #کمایی…
#برخیزید… بابای دلاورم آمد …مردی از تبار #سلحشوران_کربلایی به مهمانی تان آمده است … به میزبانی #عباس_زینب بیایید …
به میزبانی لاله ی سرخ زمینی بیایید… #بوی_غربت و #اسارت_زینب میدهد… بوی #سه_ساله_ی_حسین میدهد
زنان ایل مان #مویه کنید، مردان ایل مان #ناله سردهید، فریاد برآرید
بابای خوبم ، بابای رشیدم ، بابای دلاورم ، #عباس_زینب شد…
اشک و بغض و غمم ترکیده، امانم را بریده ، مانده ام چه بگویم
ازدلاوری هایت در دوران هشت سال #دفاع_مقدس بگویم ، ازدلیری هایت در #فکه، #طلاییه، #شلمچه، #فاو و #کردستان بگویم
یا از شجاعتت در دفاع از حرم حضرت زینب بگویم ، یا از بغض ترکیده ات برای شهدای #دست_بسته_ی_غواص بگویم
بابای خوب و مهربانم ، شهید شاهدم شهد شیرین #شهادتت_گوارای_وجودت …
#سلام بر لباس های #خاکی جبهه هایت ، سلام بر لباس #سبزقامت رشیدت ، سلام بر بسیجیان بصیرت ، #سلام_خدا و #ملائکه بر #شهادتت
بابای مهربانم ، #مرد_جنگ و #جهادم
” می گویند شهدا اسراری دارند … می گویند شهدا را نمیتوان فهمید.. می گویند شهدا فرزندان #ولی_اند….”
” میدانم گمشده ای داشتی … میدانم از #کربلای_ایران_شلمچه تا #کربلای_دمشق حرم بانوی کربلا دنبالش بودی …”
وقتی خبردار شدی #روزنه_ای برای شهادت بازشده #بیقراری کردی ، با خود گفتی این بار از قافله جا نخواهم ماند ، با خود گفتی من #سرباز_امام_خمینی (ره) و #امام_خامنه_ای هستم…
میدانم دمشق را کربلایی تر کرده ای…
شهید شیرمرد شهرم ، روزهای زیادی با خود می گفتی اگر دیر آمدم مجروح بودم ، اسیر قبض و بسط روح بودم و باز زمزمه می کردی رفیقانم #دعا کردند و رفتند، مرا زخمی رها کردند و رفتند، بیا باز امشب این در بکوبیم ، بیا این بار محکم تر بکوبیم …
بابای خوبم ، دلت در سینه قفلی بود محکم ، کلیدش در دریاچه ی غم …
و چنان گفتی که شهدا دعایت را شنیده اند و به #استجابت رساندند ، ناله ات را شنیده اند و در #باغ_شهادت را گشوده اند
#باباجان ، #بابای_دلیرم ، #بابای_مهربانم، "#شهادتت_مبارک ”
اما یک جمله از وصیت نامه ی پدرم قبل از رفتن به سمت #حرم_ناموس_حسین (ع) را خوب گوش کنید "من به هر کسی که به ولایت امام خامنه ای #بدبین باشد برای همیشه #دلگیرم”🌷
🍃#والسلام
❤️#کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از شهید
✍ #خانواده_خوب ( #از_خاطرات_شهید_سید_مصطفی_موسوی )
🌷با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده.
به شوخی چندباری حرف از #شهادت زده بود اما بار آخر می گفت #دعا کنید اینبار شهید شوم.
بعد از شهادتش هم همه میگفتند که مصطفی خودش میخواست و دعا کرده بود که برود.
می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری.
گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است.
#مادر از #عشق و #علاقه مصطفی میگوید که اگر نبود او را به #سوریه نمیکشاند:
"با من از شهادت حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم.
اگر عشق و ارادهاش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما #خودش میخواست که برود.
خودش میخواست که وارد #رزم شود.🌷
❤️#کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫