eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
101 دنبال‌کننده
12هزار عکس
8.3هزار ویدیو
248 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷روز تدفین شهید مدافع حرم سردار سید جاسم نوری ( ) کنار حاج کریم اصل غوابش بودم حال عجیبی بود همه بهم ریخته بودند ... هم از سوریه و هم از عراق برای اهواز شهید می آوردند اونم چه شهیدایی و و ... به حاج کریم گفتم چرا اینا(دو سه تا سردار ایستاده بودند) ما رو نمیفرستند بریم سوریه ...؟ با چهره ای پر از اشک بهم نگاه کرد گفت سید یه جای کار ما میلنگه اینا هیچکارند باید س امضاء کنه ... در جواب عزیزانی که میگند پس کی قسمت ما میشه بریم سوریه مدافع حرم بشیم🌷 ❤️ ❤️ 🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺 شهدای جاویدالااثر
🌷 در بیست و پنج دی ماه سال 1365 درشهرستان زرند چشم به دنیا آمد تحصیلات خود را در شهرستان زرند گذراند. بنا به گفته دوستان و دبیران شهید عظیمی، وی در تمامی دوران سوابق تحصیلی خوداز نظر ، ، و غیره زبان زد خاص و عام بوده است. مدیر این شهید بزرگوار گفته است؛ شهید عظیمی همیشه برای قبل از همه در نمازخانه حاضر و موکت ها را پهن میکرد تا شرایط برای سایر نمازگذاران آماده شود و دانش آموزان به راحتی نماز بگذارند. شهید عظیمی تحصیلات کارشناسی خود در در دانشگاه آزاد رفسنجان سپری کرد و همچنین همزمان با تحصیلات در دانشگاه مدارکی از فنی و حرفه ای هم دریافت کرد و پس از اتمام دوره کارشناسی خود به خدمت سربازی اعزام شد و دوران آموزشی خود را در نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در سیرجان و اواخر خدمت سربازی را در نیروی دریایی خرمشهر و در قسمت گذراند و پس از اتمام دوره خدمت سربازی به استخدام آموزش و پرورش شهرستان زرند در آمدند که به دلیل وجود علاقه و قبول شدن در به عضویت تیپ38 ذوالفقار در آمد. شهید عظیمی پس از گذشت چندین ماه به ماموریت مرز سیستان و بلوچستان اعزام شد و به مدت پنج سال از مرزهای خاکی کشورمان دفاع کردو در این بین مشغول به نیز بود. شهید عظیمی به دلیل علاقه زیاد به خانم (س) طی مدت چندسال اصرار زیادی به فرمانده تیپ مکانیزه برای اعزام به سوریه داشتند که فرمانده تیپ به نقل از آن روزها اینگونه می گوید که شهید عظیمی هر روز پس ازاقامه نماز ظهر و عصر نزد من می آمد و می گفت حاجی مرا نیز به سوریه اعزام کنید که پس از ماه ها پا فشاری بالاخره اجازه می دهند و شهید عظیمی به سوریه اعزام شود. شهید مدافع حرم علی عظیمی در بیست و سوم رمضان سال 1396 به سوریه جهت دفاع از حریم آل الله اعزام شد و 48 روز از زندگی خود را در سوریه سپری کرد و روز جمعه بیست مرداد ماه 1396 در منطقه عمومی تدمر درگیر و زخمی می شود و ایشان با وجود جراحت 4کیلومتر خود را از محل درگیری دور میکنند و در یک بیابان پس از دست دادن خون فروان به یک خاکریز تکیه داده و دست خود را به حالت استراحت زیر سر خود قرار میدهندو به درجه ی نائل می گردد اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
( ) 🌷فرزند من علی، (ع) بود عاشق ولایت بود عاشق حرمین شریفین بود و در این راه یک لحظه سر از پا نمی شناخت. علی کسی بود که در داخل مملکت برای از ارزش های انقلاب اسلامی آرام و قرار نداشت و هر جا که امام خامنه ای امری را می فرمودند در جهت بر آورده کردن خواسته حضرت آقا تلاش می کردند و به طور کلی دربست در اختیار بود و علاوه بر آن علاقه وافر و شدیدی به حرمین شریف (س) و (س) داشت🌷
( ) 🌷فرزند من علی، (ع) بود عاشق ولایت بود عاشق حرمین شریفین بود و در این راه یک لحظه سر از پا نمی شناخت. علی کسی بود که در داخل مملکت برای صیانت از ارزش های انقلاب اسلامی آرام و قرار نداشت و هر جا که امری را می فرمودند در جهت بر آورده کردن خواسته حضرت آقا تلاش می کردند و به طور کلی دربست در اختیار بود و علاوه بر آن علاقه وافر و شدیدی به حرمین شریف (س) و (س) داشت🌷 https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78 شهدای جاویدالااثر ابوالفضل حافظی تبار 🌷🌷
🌷 به خودت افتخار كن كه توانستي فرزندي تربيت كني كه خدمت گذار اسلام و مملكت اسلامي اش باشد، نكند گريه و اظهار ناراحتي كني چراكه با اين عمل تو دشمن شاد مي شود و من راضي نيستم. هروقت خواستي گريه كني به ياد مصيبت هاي (س) در عصر عاشورا بيفت و آن وقت خدا را شكر كن، صبر كن خدا در قرآن به وعده نيكو داده است، برادر كوچكم را با احكام و آشنا و تربيت كنيد. وصيتم به امت شهيد پرور اين است كه هميشه و در همه حال خود را پيرو بدانيد و از دستورات امام خميني پيروي كنيد.🌷 https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78 شهدای جاویدالااثر ابوالفضل حافظی تبار 🌷🌷
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ با تمام قامتم روی سنگ راه پله زمین خوردم... احساس کردم تمام استخوان هایم در هم شکست و دیگر جز نام (س) به لب هایم نمیآمد😖🤲😭 که حضرت را با صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است... دلم میخواست خودم از جا بلند شوم.. و که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند... شانه ام را وحشیانه فشار میدادند.. تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم.. 😖😭🤲 و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت.. که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند... مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند.. و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد...👿😡😈 کریه تر از آن شب نگاهم میکرد👁👹 و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود... تماسش را قطع کرد.. و انگار برای جویدن حنجره ام آماده میشد.. که دندانهایش را به هم میسایید و با نعره ای سرم خراب شد _پس از وهابیهای افغانستانی؟!😈😡😏👿 جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود..😰😖😭 و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت _یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!👿😡😡😈 و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود.. که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم.. و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش جانم را گرفت _آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!😈😡😏😈👿 قلبم از وحشت...😰😰😰😭😭😭😭 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78 شهید جاویدالااثر ابوالفضل حافظی تبار🌷
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ با تمام قامتم روی سنگ راه پله زمین خوردم... احساس کردم تمام استخوان هایم در هم شکست و دیگر جز نام (س) به لب هایم نمیآمد😖🤲😭 که حضرت را با صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است... دلم میخواست خودم از جا بلند شوم.. و که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند... شانه ام را وحشیانه فشار میدادند.. تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم.. 😖😭🤲 و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت.. که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند... مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند.. و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد...👿😡😈 کریه تر از آن شب نگاهم میکرد👁👹 و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود... تماسش را قطع کرد.. و انگار برای جویدن حنجره ام آماده میشد.. که دندانهایش را به هم میسایید و با نعره ای سرم خراب شد _پس از وهابیهای افغانستانی؟!😈😡😏👿 جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود..😰😖😭 و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت _یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!👿😡😡😈 و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود.. که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم.. و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش جانم را گرفت _آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!😈😡😏😈👿 قلبم از وحشت...😰😰😰😭😭😭😭 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78 شهید جاویدالااثر ابوالفضل حافظی تبار🌷
33.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ پست ویژه ⚡️ پس از رخ دادن آسمانی چه اتفاقی در دنیا رخ خواهد داد؟ میدانستید امروزه یکی از پروژه های تقابل نظامی تغییرات است؟ درباره پروژه و ماه مصنوعی تا به حال چیزی شنیده‌اید؟ 👤 محمد امین اصغری 🤲 خدایا به احترام کبری سلام الله علیها حجاب های غیبت آقاجان مان را برطرف کن 👌 شرکت در یک وظیفه شرعی است 🔻 ظهور بسیار نزدیک است
توی اردوگاه تکریت، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم.  یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت!  کاظم آقای را خیلی اذیت می کرد. اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!  ✅تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. او واجباتش را انجام می داد و به روحانیون و سادات احترام می گذاشت. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی. ✅یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت بیا اینجا کارت دارم... از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.  وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود، اما ... دیشب خواب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه سیدی را اذیت می کنی؟ از دست تو راضی نیستم. کاظم رفتارش کاملا با ما تغییر کرد. زمانی که رژیم صدام از بین رفت، کاظم راهی ایران شد، از ستاد امور آزادگان آدرس اسرای اردوگاه خودش را گرفت و تک تک سراغ آنها رفت و از آنها حلالیت طلبید. 💐کاظم عبدالامیر مذحج، چند سال بعد در راه دفاع از حرم حضرت زینب در زینبیه دمشق به قافله شهدا پیوست. ✨❤️✨@hafzi_1✨❤️ ,لینک کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 🌷یک بار که در محل دیده بانی منطقه خان طومان در حال رصد تحرکات دشمن بودم پیرمردی ۶۰ ساله آمد محل دیده بانی و با دستش جایی را در خط دشمن نشان داد که بگو آنجا را گلوله باران کنند. تعجب کردم که این کیست و این چه درخواستی است که می‌دهد. توجهی نکردم. مدتی گذشت برایم یک لیوان چای آورد و گفت به اون جایی که نشانت دادم بیشتر دقت کن. بعدها از بچه‌ها پرسیدم این پیرمرد کیست. توضیح دادند پیرمرد باصفایی است و صدایش می‌کنیم . هر روز هم می‌گیرد. جدیداً پسرش کنارش به شهادت رسیده ولی به هیچکس جریان را نمی‌گوید. یک بار با خود گفتم بگذار جایی که کربلایی نشان داده را بگویم گلوله باران کنند. همین که چند گلوله خورد دیدم عجب از سنگرهای زیرزمینی ریختند بیرون و فهمیدم محل اصلی تجمع آنها آنجاست و با ۱۸ گلوله توپ تعداد زیادی از آنها را به هلاکت رساندیم. کم کم مشتاق این برادر افغانی شدم. یک روز که چای آورد از او پرسیدم کربلایی!! جریان شهادت پسرتان را برایم تعریف می‌کنی؟ کمی مکث کرد و گفت باشه چون از شما خوشم آمده و به تعریف می‌کنم. ادامه داد که ۴ دختر داشتم ولی دوست داشتم یک پسر هم داشته باشم و با پسر دار شدم و اسمش را گذاشتم . جریان سوریه پیش آمد و خواستم بیایم گفت من هم می آیم. با هم آمدیم برای دفاع. شب و روز مشغول بودیم. ولی یک سوال ذهنم را درگیر کرده بود و آن اینکه: آیا اعمال ما و این دفاع و جنگ ما قبول حق است یا نه؟ برای اینکه شک خود را برطرف کنم، ابراهیم را که در حال جنگیدن با دشمن بود صدا زدم، گفتم: «ابراهیم، ابراهیم، بیا کارت دارم.» جستی زد و خودش را به من رساند، گفتم: « ، ! من در دهن تو حتی یک نگذاشتم. از اینکه به تو دادم مطمئنم. من و تو ثابت قدمیم، اما در اینکه اعمالمون قبول بشه، شک کردم. می‌خواهم یک چیزی بهت بگم؛ می‌خواهم به (سلام الله علیها) قسمت بدم که اگر ما برحقیم و اگر این جهادمون مورد قبوله، یک نشونه بفرسته و اون نشونه این باشه که یا من به شهادت برسم یا تو.» ابراهیم که به دقت داشت به حرفم گوش می‌داد، گفت: «پدر! هر چی ، همان بشود. جان من در برابر حرم بی‌بی، بی‌ارزش است و من هم عهد تو رو با جان و دل می‌پذیرم.» هنوز همین طور خیره به چشم‌های ابراهیم بودم و به حرف‌هایش گوش می‌دادم که یک دفعه دیدم یک به پیشانی اش خورد. ابراهیمم در آغوشم افتاد و در حالی که به چشم‌هایم نگاه می‌کرد، با جان داد.»🌷 ✍ ص ۱۶۵ کتاب دیده بان ۲۵ خاطرات شهید محمود راد مهر" 🌷خدایا کمک کن اگر در صف غایبیم، در صف پیام رسانان راهشان غایب نباشیم.. 🌷نثار ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات اللهّمَ صَلّ عَلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍوعَجِّلْ فَرَجَهُم ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷شهید محمد جنتی با نام جهادی  « » از دوستان (حسین قمی) و از فرماندهان بود. ارادتش به (س) و تعاملاتش با نیروهای پاکستانی و عشق و رفاقتش با نیروهایش بی نظیر بود. چنان علاقه ای بین شهید و آن‌ها برقرار بود که پس از شهادتش نیروها اعتراف می کردند هیچ فرمانده ای مثل حاج حیدر به خوبی با آن‌ها رفتار نکرد. او کنار یک سفره با ها هم‌غذا می شد و مراقب خانواده هایشان بود. همین عشق و علاقه باعث شد تا به امروز که دو سال از شهادت حیدر می گذرد ذره ای از علاقه نیروهایش به او کم نشده و همه با افتخار بگویند که حاج حیدر بود. شهید قمی و شهید جنتی از فرماندهان نهضتی بودند که فرماندهان رده بالای منطقه به نبوغ نظامی این 2 شهید تاکید داشتند. یکی از فرماندهان عنوان می کرد اگر کاری به این 2 شهید می سپردیم خیالمان راحت بود به خوبی انجام می شود.🌷 اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
🌷شهید محمد جنتی با نام جهادی  « » از دوستان (حسین قمی) و از فرماندهان بود. ارادتش به (س) و تعاملاتش با نیروهای پاکستانی و عشق و رفاقتش با نیروهایش بی نظیر بود. چنان علاقه ای بین شهید و آن‌ها برقرار بود که پس از شهادتش نیروها اعتراف می کردند هیچ فرمانده ای مثل حاج حیدر به خوبی با آن‌ها رفتار نکرد. او کنار یک سفره با ها هم‌غذا می شد و مراقب خانواده هایشان بود. همین عشق و علاقه باعث شد تا به امروز که دو سال از شهادت حیدر می گذرد ذره ای از علاقه نیروهایش به او کم نشده و همه با افتخار بگویند که حاج حیدر بود. شهید قمی و شهید جنتی از فرماندهان نهضتی بودند که فرماندهان رده بالای منطقه به نبوغ نظامی این 2 شهید تاکید داشتند. یکی از فرماندهان عنوان می کرد اگر کاری به این 2 شهید می سپردیم خیالمان راحت بود به خوبی انجام می شود.🌷 اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از شهید
🌷من از هر کس که به ولایت امام خامنه‌ای (مد ظله العالی) باشد، برای همیشه دلگیر و ناراحت هستم. در سال شصت و یک هجری (ع) برای دفاع از خیمه حضرت زینب (س) دو دست و چشمانش را از دست داد، اکنون نوبت من است که برای دفاع از حرم (س)دست و چشمانم را از دست بدهم."🌷 ❤️ ❤️ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷من از هر کس که به ولایت امام خامنه‌ای (مد ظله العالی) باشد، برای همیشه دلگیر و ناراحت هستم. در سال شصت و یک هجری (علیه السلام) برای دفاع از خیمه حضرت زینب (سلام الله علیها) دو دست و چشمانش را از دست داد، اکنون نوبت من است که برای دفاع از حرم (سلام الله علیها)دست و چشمانم را از دست بدهم." ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫