#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_3
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من
آنها را تنها گذاشتم . حالم گرفته بود .
نمی دانم چرا؟!
اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود . حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم جس نگرانی و بی تابی داشتم .
حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم .
تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم .
سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود .
تسبیح را بوسیدم و شروع کردم.*خدایا تا وقتی برادر سلما برگرده هر روز 100تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب،ان شاءالله صالح هم سالم برگرده بخاطر سلما...*
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم .
اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود . از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم .
پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم.
یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم . هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحن طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
_ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذاراندم . دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد .
سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت . چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
_مثلا چ اشتباهی؟
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
_می خواید سوار ماشین من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد *مگه احمقم؟یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟*
بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جا گرفتم . متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد.
آن روز ها سلما را نمی شناختم . انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی براش پیش آمده و ماشین صالح را برده .
بعدا که ماشین صالح را دیدم به او حق دادم اشتباه کند ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود . حتی نوشته یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود . تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک میکرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود .
یادم می آید وقتی تماس سلما قطع شد خم شد و به شیشه زد . شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم . شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟
_مَ...من...ببخشید...شرمنده تون شدم...اشتباهی رخ داده...حلال کنید خواهرم...
باحرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
_بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...
و ماشین را از جا کندم .
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#حق_الناس
🔸 شخصی از #آیت_الله_بهجت درخواست #دستور_العمل فرمودند. آقا که همیشه مشغول #ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند :«تا میتوانید #گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند و مجدّداً مشغول ذکر شدند.
🔸 بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند: «اگر احیاناً گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّالناس است نباشد». باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند.
🔸 و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّالناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.»
فریادگر توحید ص 218
✍خودمونم میدونیم که حق الناس هایی که به گردنمونه اکثرا تقصیر زبونمونه آخه با زبونی که اسم امام حسین و میبریم با زبونی که صلوات میفرستیم چرا باید گناه کنیم؟ چرا غیبت کنیم؟ چرا دلی و بشکونیم؟ چرا خدایی نکرده آبروی کسی و ببریم؟ آخه این غلطه که با یه #زبان پنجاه گرمی یه بدن 80 کیلویی و جهنمی کنیم امروز پنجشنبه هست اعمالمون به #امام_زمان عرضه میشه بیا همین امروز به آقامون قول بدیم که تا پنج شنبه هفته بعد که اعمالمون به امام زمان عرضه میشه دیگه گناه زبونی نکنیم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتاد اعزام های آخر #قسمت_92 دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم د
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتاد
یک ساعت قبل از شهادت
#قسمت_93
توی خط بودیم درگیری خیلی شدید بود بچه های پاکستانی رفته بودند توی خط ساختمان مقر ما همان جا کنار خط بود از پشت خاکریز آمدم دیدم احمد تنها زیر سایه نشسته نگاهش کردم خیلی نورانی شده بود با هم روبوسی و احوال پرسی کردیم چهره اش نشان میداد که ماندنی نیست من از احمد جدا شدم و رفتم داخل مقر بعد از مدتی برای کمک به یکی از دوستان که مجروح شده بود رفتم سمت بهداری درگیری شدید بود و پشت سر هم مجروح می آوردند داخل بهداری همین که رسیدم دیدم احمد را روی برانکارد آوردند شاهرگش قطع شده بود و خونریزی داشت ولی هنوز زنده بود من احمد را نشناختم رفتم خط و برگشتم که خبر شهادتش را به من دادند.
راوی: همرزم شهید احمد مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣