#شهادت🕊
هر شهیدی کربــلایی دارد،
خاڪ آن کربلا تشنه اوست💧
👈🏻و زمان انتــظار مـے ڪشد
تا پای آن #شهید بدان کربلا برسد
👈🏻و آنگاه #خــون شهید
جاذبه خاڪ را خواهد شڪست🍃
و ظلمت را خواهد درید
و معبری از نــور خواهد گشود
و روحش را از آن به ســفرے خواهد برد
که برای پیمودن آن هیچ راهی
به جز #شهادت❤️ وجود ندارد...
#باشهدا_تاخدا
#سلام_بر_سردار_شهید_محمد_ابراهیم_همت
#سلام_من_بر_تمامی_شهیدان
#اللهم_الرزقنا_شهادت
#دلتنگ_شهدا
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
✨﷽✨
#تلنگرانہ
🔰حضرت عزرائیل سلام الله علیه
شبانه روز پنج بار به هر خانه نگاه میکند
پیامبر اکرم(ص) فرمود: این پنج بار در اوقات پنجگانه نماز است تا ببیند آنها در موقع نماز، چه میکنند. هر خانه که در آن به نماز، در پنج وقت خود اهمیت داده شود، حضرت عزرائیل شهادتین را تلقین صاحب آن خانه میکند.
✨🍃🌸🍃✨
باز در این زمینه رسول خدا(ص) فرمود: «نوروا بیوتکم بتلاوة القرآن و لا تتخذوها قبورا کما فعلت الیهود و النصاری، صلوا فی الکنائس والبیع و عطلوا بیوتهم»
خانههایتان را با خواندن قرآن روشن کنید. اگر عدهای با هم در محلی زندگی میکنند که نه آثار علمی دارند، و نه خدمتی به اسلام و مسلمین میکنند، آنجا دیگر خانه نیست؛ بلکه مقبرهای خانوادگی است که عدهای مرده در آنجا هستند.
اگر اثری از این خانه برنخیزد، تبدیل به مقبره خانوادگی میشود. بگذارید از خانه شما به جامعه نور برسد. عبادتهای عمومی را در مسجد و عبادتهای خصوصی را در منازل انجام دهید
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام رفقا 😃👊 خوبین عشقام😍👊
اَی جان به این آقا سیدعلی بالاخره اون زمان طلایی برای عوض کردن صادق لاریجانی رسید و آقا از قوه قضایی بدون هیچ حرف و حدیثی گیم اورش کردند 😂😂😂😂
لبیک یا سید علی ❤️💋
لال از دنیا نری زبونتو عقرب نزنه سلامتیشون بلند صلوات بفرست 😍👊
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❄️💦❄️💦❄️💦❄️💦❄️
💦
✅آره عـــــزیزِ دلِ من
آره راســـــت میگے
حـــــق با شماست ...
ســـــختہ خیلیم ســـــخت ؛
پالتو پوشیدن زیرِ چــــــــــادر سخخخته 😞
چــــــــــادر داشتن زیر بارون سخخختهههه 😞
اما میدونے چیہ❗️
ما بہ جون خریدیم این سختیاشو ... 🤔🙂
ما چـــــــادریا با احســـ💜💙ـــاس تر
از اینیم ڪہ ببینیم با بے حجابیمون بعضیا به گـــــناه
بیفتن و عین خیالمون نباشہ ⁉️
ڪہ خدایے نڪرده زندگیا سرد بشہ ...
فساد زیاد شہ ...
اینا براے ما درد داره ،
درد ......😔
پس تـــــحمل میڪنیم ☺️❤️
بین این دلاے پر از آشوب ؛
ما آرومــــــــ💞ــــــیم
چون آرامشمون خــــــــــداست ....❣
و چے ازین قشنگ تـــــــر😍☺️💞
" رضایتــــــــــ پروردگــــــــــار "
#چـادرانہ_یڪ_سبڪ_زندگے_ست
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_5
روزی که صالح می خواست باز گردد فراموشم نمی شود . سلما سر از پا نمی شناخت . از اول صبح بع دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم .
منزلشان مرتب بود . با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود . سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است .
اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود . سلما بی قرار بود و من بی قرارتر
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایس تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت ، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش میکرد . *علاقه؟؟؟!!!
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه . تو دختری یادت باشه
در ضمن چشاتو درویش کن *
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد . سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم . یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست.
نمی دانم چرا دلم فشرده شد . قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیذم . از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت.
آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم .
*مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده*
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
_چرا اومدی خونه؟؟
_حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم )
_چی بگم والا....از صبح که با سلما بودی تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟
_خواستم سلما گیر نده و گرنه از اول هم حوصله نداشتم .
فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم . خودم همنمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود . فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم.
بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان *لبیک یا زینب* بیرون آورد به سمتم گرفت.
_صالح داد که بدمش به تو .گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم .
بدون حرفی از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم . چندروز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم . چقدر لاغر شده بود.
حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود . حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟
یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند .
_بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم.
_چی شده دیوونه؟چی می خوای بگی؟
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣