وقتے چشم هایتــــ را بر حرام مے بندے ...😌
وقتے با آهنگـــ نجــابـتـــ و وقـار ...
از جادہ تلخ گناه پیروزمـندانهہ میگذرے ...☺️
وقتے پـاڪـے وجودتــــ را ...
از نگاه هاے چرڪین مے پوشانے!
آنگاه ; پیشڪش توستــ بلنداے آسمـان هــا
ڪـہ حیایتــ , فریاد" لـبیڪــ یـا مهدے" سر مے دهــد....😍😍😍😍
و تو مے مانے و ♥حس زیباےِ بَندگــے♥️
#حجاب_زهرایی
#چادر
#لبیک_یا_مهدی_عج
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🕊پیـــام شھــید🕊:
#شھید شدن اتفاقے نیست
اینطور نیست ڪہ بگویے:
گلولہ اے خورد و مُرد..
شهــــید...
رضایت نامہ دارد...
و رضایت نامہ اش را اول #حسین(ع)
و #علمدارش امضا میڪنند...
بعد مُھر
حضرت #زهـــــرا(س)میخورد...
شهـــید...
قبل از همہ چیز دنیایش
را بہ #قربانگاه برده...
او
زیر نگاه مستقیم #خدا
زندگے ڪرده...
شھادت اتفاقے نیست...
سعادتے ست ڪہ نصیب
هرڪسے نمیشود..
باید #شهیدانہ زندگے ڪنے
تا شهیدانہ بمیرے...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_11
یک هفته بود که نامزد صالح بودم.یک هفته بود که تمام فکر وذکرم شده بود صالح و دیدن او.همسایه بودیم و دیدارمان راحت تر بود.هر زمان دلتنگش می شدم با او تماس می گرفتم.
یا روی پشت بام می آمد یا توی حیاط.خلاصه تمام وقت کنار هم بودیم.حس میکردم وابستگی ام به او لحظه به لحظه بیشتر می شد.
آن روی سکه را تازه می دیدم.صالح سر به زیر و با حجب و حیا به پسر بچه ی پر شیطنتی تبدیل شده بود که مدام مرا با شیطنت ها و کارهای خارق العاده اش غافلگیر میکرد.تنها زمانی که به محل کار می رفت او را نمی دیدم.
لابه لای دیدارهایمان خرید هم می کردیم.قرار بود بعد از ماه صفر عقد کنیم .باورم نمی شد خاستگاری و نامزدی مان عرض یک هفته سر هم بیاید.چیزی به موعد عقدمان نمانده بود با هم به خرید حلقه رفتیم.سلما کار داشت و نتوانست همراهمان بیایید.زهرابانو هم بهانه ای آورد و ما را تنها به خرید فرستاد.
بابا عابر بانکش را به من داد که حلقه ی صالح را حساب کنم .روسری سفیدم را مدل لبنانی بستم و چادر عربی را سرم انداختم و بیرون رفتم .صالح ماشینش را روشن کرده بود و منتظر من بود.سوار که شدم با لبخندی تحسین بر انگیز نگاهم کرد و گفت:
_سلاااااام خانوم گل...حال و احوالت چطوره؟
خوش تیپ کردی خانومم....
گونه هایم گل انداخت و چادرم را مرتب کردم.
_سلام صالح جان.چشمات خوش تیپ میبینه...
_تعارف که ندارم.این مدل روسری و چادر عربی بهت میاد.قیافه تو تغییر داده.
از توجه اش خوشحال بودم.نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
_نمی خوای حرکت کنی؟
_نمیذاری خانووووم.نمیذاری از دیدنت لذت ببرم.
دنده رو عوض کرد بسم ا... گفت و حرکت کرد.هرکاری کردی حلقه ی طلا برنداشت.اصلا متقاعد نشد.گفتم فقط یادگاری نگه اش دارد اما قبول نکرد.در عوض انگشتر نقره ای برداشت که نگین فیروزه ای نیشابوری داشت.
من هم اصرار داشتم نقره ای بردارم اما اصرار صالح کارسازتر بود و به انتخاب خودش حلقه ی طلای سفید پر نگینی برایم خرید.
واقعا زیبا بود اما از خرید حلقه ی صالح ناراضی بودم.
_چیه مهدیه جان؟چرا تو هم رفتی؟
_مردم چی میگن صالح؟
_بابت چی؟
_نمیگن نتونستن یه حلقه درست و حسابی فرا دومادشون بخرن؟
دستم را گرفت و گفت:
_به مردم چیکار داری؟ طلا واسه آقایون حرومه.تو به این فکر کن.
اخمی ساختگی به چهره اش نشاند و بینی ام را فشار داد و گفت:
_درضمن...بار آخرت باشه که به حلقه ی من توهین می کنی خانوم خوشگله.
راضی از رضایتش سکوت کردم و باهم راهی رستوران شدیم.خسته بودم و زیاد میلی به غذا نداشتم.سر میز شام به من خیره شد و گفت:
_مهدیه جان...
_جانم.
_تصمیمی دارم.امیدوارم جیغ جیغ راه نندازی.
و ریسه رفت و سریع خودش را جمع کرد.بی صدا به او زل زدم که گفت:
_بابا گفت آخر هفته مراسم عقد رو راه بندازیم.قراره با پدرت صحبت کنه.من نظرم اینه که...خب....یعنی...میشه اینجوری بهم زل نزنی؟
دستمال را از روی میز برداشت وعرق پیشانی اش را پاک کرد.خنده ام گرفته بود.ما که محرم بودیم پس اینهمه شرم برای چه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_اینجوری خوبه؟
_نه بابا منظورم این بود شیطنت نکن.به چشام که زل میزنی دستپاچه ام می کنی.
_ای بابا صالح،جوئ به لبم کردی.حرفتو بزن دیگه.
_ی
باشه باشه...نظرم اینه که عقد و عروسی رو با هم بگیریم.
لقمه توی گلویم پرید.کمی آب توی لیوان ریخت و مضطرب از جایش برخاست.با دست به او اشاره دادم که حالم خوب است.آرام نشست و سکوت کرد.
حالم که جا آمد طلبکارانه به او خیره شدم و گفتم:
_تنهایی به این نتیجه رسیدی؟!
موهای مرتبش را مرتب کرد و گفت:
_خب چکار کنم؟طاقت این دوری رو ندارم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#تلنگر
یہ جایے خوندمــ🕶
ما انسانها ، هر سالــــ📆
از ڪنار روزے کہ قراره بمیریمـــ😢
گذر میڪنیم، بدون اینڪہ بدونیم
اون روز ، روز مرگ ماستــــ😓
پ.ن:
مهربونے رو بہ تعویق نندازیمــ❌
شاید فردا نباشیم ، ڪہ مهربونے
کنیم؛ یا نباشن کہ بهشون محبت
کنیمـــ💓
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
امان از دل زینــــــــــــــــب😔:
#یا_زهـرا_س💔
ما همہ یڪ سو؛
پدر دق میڪند از رفتنٺ😔
مادرِ خوبم ...
بہ عشقِ ماندن حیدر بمان😭
#فاطمیہ_آمد🏴
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی داخل قبر #قسمت_100 مادرش موقع تدفین احمد خیلی بی تابی میکرد به
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتاد
کنار امام زمان
#قسمت_101
بعد از شهادتش مادرش تعریف میکرد یک روز که خیلی برایش گریه کردم به خوابم امد اما این بار با اجدادش آمد گفت ببین این اجدادم هستند ایشان هم امام زمان علیه السلام هستند شما نمیدانی اینجا جای ما خوب است. ما در کنار امام زمان هستیم.
راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣