❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی تنبیه نمی کردم #قسمت_10 بعضی وقت ها شیطنت هایی می کرد که نیاز
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
فوتبال یا قرآن
#قسمت_11
مسئله ورزش از همان کودکی در احمد شکل گرفت من هم به فوتبال، دو و شنا علاقه داشتم. از همان کودکی هر وقت میخواستم با دوستان فوتبال بروم احمد را هم می بردم. از همان جا عشق فوتبال در احمد شکل گرفت آرام آرام فوتبالش خوب شد تا جایی که برای تیم منتخب استان قم دعوت شد.
امد پیش من و گفت: بابا چه کار کنم؟
گفتن: تصمیم با خودته. اگه خواستی برو فوتبال، اگرم خواستی برو موسسه برای حفظ قرآن.
جون مسله حفظ قرآن پیش آمد فوتبال را تعطیل کرد.
راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_11
یک هفته بود که نامزد صالح بودم.یک هفته بود که تمام فکر وذکرم شده بود صالح و دیدن او.همسایه بودیم و دیدارمان راحت تر بود.هر زمان دلتنگش می شدم با او تماس می گرفتم.
یا روی پشت بام می آمد یا توی حیاط.خلاصه تمام وقت کنار هم بودیم.حس میکردم وابستگی ام به او لحظه به لحظه بیشتر می شد.
آن روی سکه را تازه می دیدم.صالح سر به زیر و با حجب و حیا به پسر بچه ی پر شیطنتی تبدیل شده بود که مدام مرا با شیطنت ها و کارهای خارق العاده اش غافلگیر میکرد.تنها زمانی که به محل کار می رفت او را نمی دیدم.
لابه لای دیدارهایمان خرید هم می کردیم.قرار بود بعد از ماه صفر عقد کنیم .باورم نمی شد خاستگاری و نامزدی مان عرض یک هفته سر هم بیاید.چیزی به موعد عقدمان نمانده بود با هم به خرید حلقه رفتیم.سلما کار داشت و نتوانست همراهمان بیایید.زهرابانو هم بهانه ای آورد و ما را تنها به خرید فرستاد.
بابا عابر بانکش را به من داد که حلقه ی صالح را حساب کنم .روسری سفیدم را مدل لبنانی بستم و چادر عربی را سرم انداختم و بیرون رفتم .صالح ماشینش را روشن کرده بود و منتظر من بود.سوار که شدم با لبخندی تحسین بر انگیز نگاهم کرد و گفت:
_سلاااااام خانوم گل...حال و احوالت چطوره؟
خوش تیپ کردی خانومم....
گونه هایم گل انداخت و چادرم را مرتب کردم.
_سلام صالح جان.چشمات خوش تیپ میبینه...
_تعارف که ندارم.این مدل روسری و چادر عربی بهت میاد.قیافه تو تغییر داده.
از توجه اش خوشحال بودم.نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
_نمی خوای حرکت کنی؟
_نمیذاری خانووووم.نمیذاری از دیدنت لذت ببرم.
دنده رو عوض کرد بسم ا... گفت و حرکت کرد.هرکاری کردی حلقه ی طلا برنداشت.اصلا متقاعد نشد.گفتم فقط یادگاری نگه اش دارد اما قبول نکرد.در عوض انگشتر نقره ای برداشت که نگین فیروزه ای نیشابوری داشت.
من هم اصرار داشتم نقره ای بردارم اما اصرار صالح کارسازتر بود و به انتخاب خودش حلقه ی طلای سفید پر نگینی برایم خرید.
واقعا زیبا بود اما از خرید حلقه ی صالح ناراضی بودم.
_چیه مهدیه جان؟چرا تو هم رفتی؟
_مردم چی میگن صالح؟
_بابت چی؟
_نمیگن نتونستن یه حلقه درست و حسابی فرا دومادشون بخرن؟
دستم را گرفت و گفت:
_به مردم چیکار داری؟ طلا واسه آقایون حرومه.تو به این فکر کن.
اخمی ساختگی به چهره اش نشاند و بینی ام را فشار داد و گفت:
_درضمن...بار آخرت باشه که به حلقه ی من توهین می کنی خانوم خوشگله.
راضی از رضایتش سکوت کردم و باهم راهی رستوران شدیم.خسته بودم و زیاد میلی به غذا نداشتم.سر میز شام به من خیره شد و گفت:
_مهدیه جان...
_جانم.
_تصمیمی دارم.امیدوارم جیغ جیغ راه نندازی.
و ریسه رفت و سریع خودش را جمع کرد.بی صدا به او زل زدم که گفت:
_بابا گفت آخر هفته مراسم عقد رو راه بندازیم.قراره با پدرت صحبت کنه.من نظرم اینه که...خب....یعنی...میشه اینجوری بهم زل نزنی؟
دستمال را از روی میز برداشت وعرق پیشانی اش را پاک کرد.خنده ام گرفته بود.ما که محرم بودیم پس اینهمه شرم برای چه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_اینجوری خوبه؟
_نه بابا منظورم این بود شیطنت نکن.به چشام که زل میزنی دستپاچه ام می کنی.
_ای بابا صالح،جوئ به لبم کردی.حرفتو بزن دیگه.
_ی
باشه باشه...نظرم اینه که عقد و عروسی رو با هم بگیریم.
لقمه توی گلویم پرید.کمی آب توی لیوان ریخت و مضطرب از جایش برخاست.با دست به او اشاره دادم که حالم خوب است.آرام نشست و سکوت کرد.
حالم که جا آمد طلبکارانه به او خیره شدم و گفتم:
_تنهایی به این نتیجه رسیدی؟!
موهای مرتبش را مرتب کرد و گفت:
_خب چکار کنم؟طاقت این دوری رو ندارم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_11
به سمت ماشین 🚙
حرکت کردیم
داداش ،حسنا خانم هم داره میاد
مزارشهدا
داداش سرش انداخت پایین و قرمز😌
شد
وا اینجا چه خبره
این چرا قرمز شد خدایا
بجان خودم یه خبریه اینجا😉
تو راه حسنا هم به ما اضافه شد
حسنا و آقای حسینی خواهر برادر شیری
بودن
حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد
رو به حسین با صدای که خجالت و حیا🙂
توش موج میزد گفت:سلام آقای جمالی
دیگه به یقیین رسیدم اینجا یه خبریه
باید به مامان و زینب بگم
بالاخره به مزار شهدا رسیدیم
استاد رو به ما گفت بچه ها اجازه میدید
من با رفقام تنها باشم
بعدا شما اضافه بشید
این سه تا چرا سرخن
خدایا اینجا چه خبره🙁
-بچه ها شما روزه سکوتید عایا
حسنا خانم و داداش جان😶
یا خدا این دوتا چرا سیب قرمزن🤔
شما دوتا که روزه سکوتید
استاد که پیش پدرن من میرم پیش
دوست شهیدم😋
حسین:باشه مراقب خودت باش
-باشه داداش جان
به سمت مزار دوست شهیدم راه افتادم
شدم
شهید ابوالفضل ململی
شهیدی که عاشقش بودم💞
دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده
تو عملیات کربلای۴شهید شده
منطقه ای که
آدم توش پرواز میکرد تا صحن بین
الحرمین میره
بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم
ساعت ۱ ظهره داریم میریم خونه
قراره شب بریم دعای کمیل
اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنا به مامان بگم🤗😎
#ادامه_دارد.....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣