#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_45
مجتبی فردا اعزامه 😢داشتم ساکشو میبستم که تلفن☎️ زنگ خورد
با یه آه بغضم رو قورت دادم
-الو بفرمایید
فرحناز پشت خط بود
الو سلام رقیه خوبی؟
چرا صدات گرفته🤔😔
-هیچی😔
فرحناز صداش بغض آلود شد گفت:رقیه محمدهادی فردا میره سوریه😢
-وای خاک تو سرم آقای مهدوی میره
فرحناز:اوهوم مگه کسی دیگه هم داره میره؟
-آره
سید مجتبی و حسین هم میرن😭
فرحناز:حسین آقا داداشت؟
-آره
فرحناز:حسنا بارداره که
-حسنا میگه نمیتونه اجازه ندم
چون فردا اگه یه کاشی از حرم
بی بی زینب کم بشه
منم هم تراز با زنان کوفی میشم😢
فرحناز:راستم میگه
رقیه بنظرت مردامون اجازه میدن بریم بدرقه
-نمیدونم والا حالا من شب به مجتبی میگم
فرحناز:باشه خواهرجان دیگه کاری نداری
-نه قربونت❤️
یا علی
رفتم به بچه ها سر زدم
هر دو خواب😴 بودن
دلم سوخت برای خودم و برای حسنا و فرحناز برای بچه هامون
رفتم تو فکر دیشب
دیشب خونه حسین بودیم
بهش گفتم داداش جان من۲۱سالمه مادر دوتا بچم
اما هنوز تو حسرت آغوش پدرم😥
من نمیگم نرو
میگم بمون بچه ات دنیا بیاد بعد برو
حسین:رقیه من میدونم میفهمم حرفتو
اما وظیفه من الانه
خود بی بی حضرت رقیه هم مراقب بچه ام میشه🙂
همین جور تو فکر بودم که دستای سید روی دستم قرار گرفت
عاشق گرمای این دستا بودم🙃
سید:بانو کجا غرقی؟
با صدای بغض آلود گفتم اجازه میدی فردا بیایم بدرقه
سید:اشک نریز رقیه خاتون
نه عزیزم نمیشه ما میریم تهران سخته
حتی زنداداشت و خانم محمد هادی هم نمیان😊
-باشه😢
سید:پاشو پاشو بچه ها و خودت حاضر بشید بریم شهربازی
-شهربازی🤔😢
سید:آره شاید آخرین شب مشترکمون باشه
دلم گرفت اما به اشکام اجازه ریختن ندادم
بعداز حاضر شدن گفت رقیه بیا یه سلفی چهارنفره بگیریم
بعدش روسریم از سرم برداشت منو کشید سمت خودش❤️
یه سلفی گرفت
اینارو قبل از عملیات پاک میکنم
اون شب هم خیلی خوب خیلی بد گذشت😢
آه از لحظه وداع با مجتبی فاطمه سادات و سیدعلی آروم نشدند
آخر سرم سید مجبور شد انقدر با بچه ها بازی کنه تا بخوابن😴
وقت رفت گفت
موقعه رفتن گوشه چادرم گرفت و گفت حلال کن رقیه جان
خیلی دوست دارم❤️
مراقب خودت و بچه ها باش
-برو خدا به همرات
بدون منتظرتم😢😭
در بستم رفتم تو های های گریه😭 میکردم که یکدفعه سیدعلی پسرم
دستاش زد به پشتم گفت
ماما
ماما
-جان مامان
عزیزمامان❤️
مامان شما دوتا رو نداشت میمرد که..
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_46
داشتم قربون صدقه سیدعلی میرفتم که گوشیم📱 زنگ خورد
-الو فرحناز
فرحناز:خواهرجان خوبی؟
-خوب
فرحناز چی میشه؟
مردمون
درحال سکته ام😔😢
فرحناز:صبور باش
صحیح سالم برمیگردن بچه ها چطورن؟
-وای فرحناز روضه ای بود
سیدعلی و فاطمه سادات فقط گریه😭 میکردن
فرحناز:الهی بمیرم براشون
رقیه میایی بریم هیئت؟
-اره عزیزم
فرحناز به حسنا هم بگم بیاد؟
-اره عزیزم بگو🙂
بی تاب بودم و تنها دوای دردم روضه ی حضرت زینب بود
تو هیئت گریه کردم 😭آروم شدم
انگارخود خانم بی بی زینب بهم صبر عطا کرده😢
یک هفته از رفتن مجتبی میگذشت اما هیچ تماسی نداشت
تلگرام و وات ساپش هم آخرین دیدارش برای یه هفته پیش بود😢
وای خدا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه😭
تو همین فکرا بودم که تلفن ☎️زنگ خورد
گوشی برداشتم
یهو صدای مجتبی تو گوشی پیچید
با بغض گفتم چرا یه هفته زنگ نزدی؟😰
سید:من بمیرم برات
خانمم بخدا نمیشه
الانم زنگ زدم بگم حلالم کن فردا عملیاته😢
قلبم برای لحظه ای ایستاده دیگه نمی تپید پژواک صداها تو سرم بود
یعنی چی حلالم کن یعنی.... وای نه
تصورشم کمرمو میشکنه😭
صدای مجتبی منو از حصار ترس بیرون کشید
سید:رقیه جان صدامو میشنوی من باید برم صدام میزنن
اروم طوری که اطرافیانش نشنون گفت: دوستت دارم خداحافظ❤️😢
بدون هیچ جوابی فقط اشک میریختم
گوشی ازدست سر خورد نشستم رو زمین و زانو هامو تو آغوش گرفتم
بی تاب بودم
یاد حرفای مجتبی افتادم که میگفت به خدا توکل کن😔
رفتم نماز بخونم عبای مجتبی دیدم
گرفتم بغلم عبارو فقط گریه میکردم
خدایا کمکمون کن😭
روزها پشت سر هم میگذشتن و من جرات چک کردن تلگرام نداشتم
تا گوشی خونه زنگ خورد
بسم الله گفتم و گوشی 📞برداشتم
فرحناز بود
بدون سلام و علیک گفت
رقیه تلگرام دیدی؟
-نه چطور
فرحناز:میگن تو سوریه یه منطقه ای به اسم خان طومان عملیات شده
تعداد شهدا و اسرا خیلی بالاست
-یاحسین😢😭
فرحناز:من دارم میرم ناحیه ببینم چه خاکی تو سرمون شده
توام میای؟
-اره حتما😢
فقط صبر کن بچه ها رو بزارم خونه مامان جون بعد بریم
فرحناز:باشه😭
به سمت ناحیه رفتیم
غلغله بود😢
منو فرحناز رفتیم داخل
همکارسید:خواهرا ما به یقین برسیم از اخبار حتما شما رو هم در جریان میذاریم
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_47
ده روز از رفتن ما به سپاه میگذره
اما هنوز از اونا هیچ خبری به ما نرسیده😢
تو این ده روز ما هر نذر و نیازی بلد بودیم کردیم
نگرانی من دوچندان بود
هم از جانب برادرم هم همسرم
خدایا خودت مراقبشون باش🙏😭
گوشی📞 خونه زنگ زد
الو بفرمایید
سلام خانم حسینی امروز ساعت۴ناحیه باشید بچه هارو همراه بیارید
بله حتما😞
تو غوغا به پا شد استرس داشت امونمو میبرید ساعت۴بود میزان رسیدیم ناحیه
زنداداشم و فرحناز هم بودن
بعداز یه ربع چشم انتظاری فرمانده ناحیه با پیراهن سیاه وارد شد😔
فرمانده:بسم الله الرحمن الرحیم
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون
خواهرای بزرگوار مصیب برای ماهم خیلی سنگین هست
شهادت همرزمهامون واقعا سخته
خبر اسارت همکارمون مارو از پا در میاره😢😔
از بین همکارا و همرزمای ما ۱۳شهید و ۲ اسیر داشتیم😢
خانم حسینی و خانم مهدوی ان شالله صبر زینبی داشته باشید
اسارت کار زینبی هست
همسراتون اسیر شدن😔
-یا امام حسین😭😞
اسامی شهدا هم به ترتیب
حسین جمالی
احمد ابوالفضلی
صادق عباسی
کامران حیدری
احمدشیری
امیر کریمی
بهمن محمدی
جواد اکبری
متاسفانه برای تحویل اجساد هم باید چند ماهی صبر کنیم😔
خدایا این چه امتحانیه😭
خودم فراموش کردم با فرحناز به سمت حسنا رفتیم زنداداش مظلومم تازه شش ماهه باردار بود😞
الان با این خبر چه باید کرد
حسنا پاشد راه بره که غش کرد
با کمک فرحناز حسنا رو بردیم دکتر
دکتر گفت الان خیلی خطرناکه باید خیلی مواظبش باشید😢
خونه هامون سیاه پوش شد
مردای خونه نبودن
وای از فکرامون
الان داعش با سید داره چیکار میکنه😭😢
بچه ها خوابیدن
به سمت کمدمون رفتم کت شلواری که برای عروسی حسین با پول خودم براش خریده بودم
برداشتم
مجتبی کجایی؟
کجایی تا مثل همیشه بگی اشک نریز گریه نکن😭😢
کجایی تا پناهگاهم باشی
مرد من زیر شکنجه ای
خدایا کاش کاش شهید میشد اما گیر این حرمله ها نمی افتاد😞
اشکام باهم مسابقه داشتن
وای برادر جوانم
بچه اش
خدایا برادرم کی برمیگرده😭
کت شلوار گذاشتم سر جاش
یه مانتو سیاه تن کردم
روسری سیاهمو لبنانی بستم😞
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_48
تن بچه ها هم لباس سیاه کردم
هنوز نه خبر اسارت سید به مامان جون گفتم نه خبر شهادت حسینو😢
چه سخته خواهر بشه پیک خبر گفتن شهادت برادر
چه سخته بشی پیک خبر اسارت مردت
یا زینب کبری کمکم کن😭😢
دم سر سیاه فاطمه سرش بستم
دخترم ایام دور از پدریت شروع شد
گوشی📞 برداشتم الو سلام مامان جون
مامان جون (مادر سید):سلام دخترم
خوبی؟
صدات چرا گرفته؟😢
-چیزی نیست مادر داریم میایم خونتون
مامان جون:قدمتون سر چشم🙂
اسارت رو با ذکر خدا به امید خودت
خودت بهم کمک کن زدم
یه ربع بعد رسیدیم خونه مامان جون😞
زنگ زدم
مادر مثل همیشه اومد استقبالمون
مامان جون:سلام دخترم خوبی؟
چرا سیاه پوشیدی؟😢
چیزی شده؟
-خوبم مادر
آقا جون هست؟
مامان جون:اره تو خونست رقیه چی شده مادر؟
داخل شدیم
-سلام آقاجون
آقا جون:سلام بابا جان
-مادر میشه بیاید بشینید😔
-من امروز سپاه بودم
حدود ده روز پیش تو سوریه تو منطقه ای به اسم خان طومان عملیات میشه بچه های مدافع حرم خیلی شهید و اسیر میشن😭
مامان جون:یا امام حسین
مجتبی چی؟😢
-مامان مجتبی من اسیر شده
حسین داداشم شهید شده😭
مادر با یا زینب کبری از حال رفت😞
با دادن اب قند و ماساژ مادر به هوش اومد
بعداز چند دقیقه گفت رقیه الان چی میشه؟
-تبادل میکنند مادر اول اجساد شهدا
مامان جون:به مادرت گفتی
-نه
مامان جون:منم میام باهات بریم به مادرت بگیم😭😢
رقیه اشک 😭نریز
دشمن شاد میشه
مارو از خلقت مدافع حرم آفریدند
روزها از پس هم میگذشت و ما فقط منتظر خبری از سپاه بودیم😢
حسنا اومده پیش مامان چون وضعش خیلی اظطراری بود
سه ماهی از شنیدن خبر شهادت و اسارت میگذره
من و زینب خونه مادر بودیم
که گوشیم📱 زنگ خورد
آقای حسن پور:سلام خانم حسینی
ببخشید مزاحمتون شدم
-سلام آقای حسن پور مراحمید
خبری شده؟
اقای حسن پور: بله خوشبختانه بالاخره مذاکرات ما با داعش به نتیجه رسید و حدود 25روز دیگه شهدا وارد ایران میشن😢
بعد از معاینه یعنی حدود5روز بعدش وارد شهر میشن و مراسم تشیع و تدفین انجام میشه😞
-خیلی ممنون آقای حسن پور
اجرتون با امام حسین😢
گوشی قطع کردم
حسنا:اجی خبری شده؟
-با گریه 😭گفتم اوهوم حسین 30روز دیگه خونه است
حسنا :وای خدایا شکرت😭
اشکاش جلوی حرف زدنشو گرفت
بدنش شل شد و روی مبل افتاد
ترسیدم دویدم سمتش
-حسنا جان خوبی؟😰😢
با چهره ایی که از درد تو هم رفته بود جوابمو داد:نه آجی
-بریم دکتر
حالش وخیم بود سریع رسوندمش
به محض ورود رفتم داخل بیمارستان و به همراه چند تا پرستار برگشتم😢..
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_49
بلافاصله حسنا رو بردن اتاق عمل
اشکام😭 کنترل پذیر نبودن و بی مهابا جاری میشدن خدایا این مادرو بچه رو نجات بده 🙏😢
خدایا تو رو به حضرت زینب
نجاتشون بده دونه های تسبیحو روی هم انباشته میکردم و ذکر یا زینب کبری رو زیر لب زمزمه میکردم😞
بالاخره دکتر بعد ۱:۳۰ از اتاق عمل خارج شد
سراسیمه به سمتش رفتم
-آقای دکتر حالش چطوره؟
دکتر :هردوشون خوبن
-خدایا شکرت🙏
آهی کشیدم گفتم
حسین جان کاش بودی و پسر کوچولوتو میدید😢
دکترکنجکاوانه پرسید:ببخشید میشه بپرسم پدرشون چیشده؟
با بغضی که گلومو چنگ میزد گفتم:
برادرم شهید شده😭
-متاسفم حلالم کنید
اون شب خیلی برای همه سخت بود
مخصوصا حسنا که حالا باید بدون سایه سرش ، مرد خونش اسم بچه مظلومشو انتخاب کنه😔
حسنا به یاد همسر شهیدش اسم پسرش گذاشت حسین
روزها رو میشمردیم تا ۳۰ روز بشه😢
بالاخره روز سی ام رسید
چون تعداد پیکر ها بالا بود و شوک شدیدی به شهر بود
۱۳پیکر با هم وارد شهر شدن
و پیکرها هم باهم اومدن معراج الشهدا😞
من،زینب،مامان،حسنا و
سید(شوهر خواهرم) رفتیم معراج الشهدا
-حسنا جان شما برو با حسین حرفاتون بزنید ماهم میایم حسین هم ببر پیش باباش😞😭
حسنا:رقیه آجی میشه شما هم بیایی
حسین رو سینه پدرش قرار دادیم
حسنا هم شروع کرد با برادرم حرف زدن
اونشب به همسرا و مادرای شهدا اجازه دادن بمونن پیش شهیدشون😢😔
حسنا و مادر و حسین هم موندن پیش داداش
روز تشیع مردم همه اومده بودن
هرکس حسنا میدید اشک میریخت اما حسنا مثل یه شیرزن قطره اشکی نریخت😢
میگفت اشکامو بمونه تو تنهایی
اینجا اشک بریزم دشمن شاد میشه😞
همه ما همسرامون شهید یا اسیر بودند
تو اوج جوانی بودیم
به نظر طول دوره زندگی مهم نیست
این مهم که همسفر زندگیت بهشتی باشه
مراسم تشیع شهدا به عالی ترین نوع پایان یافت
تو مراسم سردار محمودی دیدیم منو فرحناز رفتیم جلو از تبادل اسرا پرسیدیم
گفت حداقل تا شش ماه نمیشه کلا حرف تبادل زد😔😢...
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_50
هفت روز از دفن شهدا میگذره
وقتی به همسرای شهدا نگاه میکنی
میبینی همه تو اوج جوانی
تنها شدن😢
داشتیم از مزار شهدا برمیگشتیم
که یکدفعه فرحناز گفت:رقیه میایی بریم کربل🤔ا
-هان
چی کجا؟
فرحناز:اه تو هم کربلا میایی
-اخه چجوری؟
فرحناز:میریم این دفتر زیارتی اسم مینویسیم میریم😊
البته من پاسپورت دارم تو باید بگیری
از فردا میافتیم دنبال کاراش
-اوووم باشه اما بذار اول با مادرجون مشورت کنم🙂
فرحناز:باشه
رسیدن خونه
شماره مادر جون گرفتم
-سلام مادرجون خوبید؟
مادرجون:ممنون دخترم
بچه ها خوبن🤔
-الحمدالله
مادر زنگ زدم اگه شما اجازه بدید منو بچه ها با فرحناز و پسرش بریم کربلا😊
مادرجون:اجازه نمیخواد که التماس دعا
با فرحناز رفتیم عکس گرفتم
فرم گذرنامه پر کردم
همه مدارکم کامل بود🙂
خانمی که مدارک چک میکردبهم گفت خانمی رضایت محضری همسرتون نیست😢
هاله اشک چشمامو پوشوند😭
فرحناز:خانمی شوهرش اسیره
خانمه:اسیر
اسیر کجاست؟
فرحناز:اسیر داعش
خانم:وای الهی
خدا بهت صبر بده 😢
پس یه مدرک بیارین که اسیر هستن
مدارکمون کامل شد
باید صبر کنیم تا گذرنامه بیاد بریم ویزا و ثبت نام😊
تو فرودگاه منتظر بودیم تا شماره پرواز خونده بشه
دست مامانم رفت رو قلبش
جلوی پاش زانو زدم
-مامان خوبی
مامان:اره عزیزم
-جان رقیه خوبی😢
مامان:اره برو عزیزم
اونجا برای من دعا کن
رفتم سمت حسنا دستش فشار دادم
حسنا مراقب مامان باش😊
حسنا:مطمئن باش عزیزم
پرواز ما به سمت قطب عاشقی به حرکت درامد😢
چشم دوختم از دریچه ی کوچک هواپیما به ابرهایی که بر فراز زمین بود سید من الان کجای این زمین خاکیه تو چه حال و روزیه
خدایا قرار بود باهم بریم پیش ارباب اما الان تنها دلتنگشم بهم برش گردون😢😭
اول رفتیم نجف اشرف🙂
هتل تا حرم خیلی نزدیک بود
بعداز تعویض لباسای بچه ها و پوشیدن لباس سیاه خودمون راهی حرم شدیم
وارد که شدیم چشمون به یه ایوان طلایی افتاد
هق هق میکردم😭
سید جات خالی بود
قرار بود باهم بیایم
اما الان تو اسیر داعشی😢
و سر انجام این اسارت مشخص نیست
سه روز حضورمون تو نجف مثل برق باد گذشت😞
راهی کربلا شدیم بهشت که میگن کربلاست
سید علی، فاطمه سادات و کاوه (پسر فرحناز) تو بین الحرمین باهم بازی میکردند
اول رفتیم زیارت اقا قمر بنی هاشم بعد امام حسین😢
اقا خودت بهم صبر بده
طاقت زندگی بدون سید رو ندارم اقا جان بی پدر بزرگ شدم سایه پدر رو از سر بچهام کم نکن😭😞
تمام سفر اشک و اه بود
سفر کربلا تموم شد و ما الان تو فرودگاه نجف اماده پرواز به ایرانیم😢
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_52
رفتیم راه آهن مامان اینا راه بندازیم
مادر سوار که شدن فاطمه سادات بهانه گرفت
گوشیم گرفتم با مامان حرف بزنه😊
ساعت ۴ صبح بود گوشیم 📱زنگ خورد
-یا امام حسین الان کیه آخه😰
بفرمایید
سلام خانم مو دوتا تصادفی داریم آخرین شماره شماست
-خاک تو سرم حال مادر و پدرم چطورن؟😢
ناشناس:خانم بیاید نیشابور بیمارستان امام رضا
شماره فرحناز گرفتم
فرحناز:رقیه چی شده این وقت صبح زنگ زدی
-سیاه بخت شدم مادر و پدر نیشابور تصادف کردن
بیا بریم اونجا😢😭
بعد از ۱۱-۱۲ ساعت رسیدیم نیشابور
با آدرس گرفتن بیمارستان امام رضا پیدا کردیم
با استرس و ترس بدون توجه به اینکه بچها یا فرحناز همراه من هستن😢
به سمت پذیرش رفتم
با صدای که بغض آلود بود گفتم خانم ببخشید به من زنگ زدن گفتن پدر و مادرم تصادف کردن اینجان؟
خانم پرستار:ما فقط دو تصادفی داریم که متاسفانه فوت کردند😢😭
با شنیدن این ماجرا پخش زمین شدم
وقتی به هوش اومدم
پرستار گفت:مامان و بابات بودن؟
-پدر و مادر همسرم هستن😔
اما فرقی با پدر و مادر خودم ندارن
پرستار:پس همسرت کجاست؟
-همسرم اسیره😞
میشه زنگ بزنید خواهر شوهرم از اهواز بیاد
پرستار:باشه شمارشو بده
فرحناز میگفت وقتی با مبینا سادات(خواهر سید مجتبی)تماس گرفت
گفت چند ساعته با پرواز خودش میرسونه مشهد😔😭
با اومد مبینا سادات با کمک سید حسن با هماهنگی اجساد مادر و پدر با پرواز رفتیم تهران
از تهران با آمبولانس رفتیم قزوین
داغهای پشت هم شهادت برادر جونم، اسارت همسرم، فوت مامانم، رفتن مادر و پدر صبورم کرد😢😭
امروز بعد از هفتم مادر و پدر خودم تو آینه دیدم
رقیه ۲۲ ساله چقدر پیر شده بود 😞
چقدر موهام سفید شده بود
قرآن باز کردم
"بعد از هر سختی آسانی است"
دو بار هم تکرار شده بود
خدا راضیم به رضات😔😢
عکس سید مجتبی رو برداشتم لب ها رو عکس گذاشتم
اشکم جاری شد😭
مجتبی همه کسم الان کجایی؟
این یه سال و خورده ای اسارت چقدر آزارت داده
مجتبی به عهدتم پایبندما😢
تو این همه آزمایش الهی نذاشتم اشکم تو جمعیت ریخته بشه که نکنه دشمن بگه اشک زن مدافعین حرم در آوردیم
مجتبی تمام سعیم کردم زینب وار برم جلو😢
مجتبی یه هفته دیگه ولادت خانم حضرت زهراست چند روز بعدشم ولادت آقا امیرالمؤمنین
مامان ها نیستن تا براشون کادو بخرم
مردمم نیست تا براش کادو بخرم😞
همین طور که داشتم اشک میریختم که سید علی بیدار شد
اومد سمتم که با لحن بچگانه ای گفت:مامانی شرا گلیه میکنی؟
بغلش کردم بوسیدمش من قربون پسر خوشگلم بشم
یه کوچولو دلتنگم فقط😔
سیدعلی:دلتنگ کی مامان جون؟
-دلتنگ بابا سید😢
سید:مامان بابایی کی از سفل میاد؟
-بابا رفته از آجی امام حسین که میشه عمه شما دفاع کنه نذاره آدم بدا دوباره اذیتش کنن
دیشب که قصه اش برای شما و آجی جون گفتم😊
سید:اوهوم
مامان منم بزرگ بشم میرم اونجا که کسی عمه جون اذیت نکنه
-من فدای پسر با غیرتم بشم❤️😘
بریم آجی جان بیدار کنیم که بریم کانون
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_53
رفتیم کانون بچه ها رفتن کلاس
وسط کلاس که زنگ تفریح بود
دیدم سید علی اومده پیش فرحناز و با
صدای آرومی حرف میزد😄
سیدعلی:آله یه هفته دیگه روژ مادره
میشه با منو آجیم بیاید بریم براش کادو بخریم😁
فرحناز: آره عزیزخاله
امروز روز مادره
تصمیم گرفتیم یه جشن تو کانون بگیریم🙂
جشن عالی برگزارشد
بعداز جشن به سمت خونه راه افتادیم
سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق😁
سید:مامان میشه چشماتو ببندی؟
-آره پسرم بیا
باهم با صدای بلند گفتن:مامان جون روزت مبالک❤️😁
هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه😢
فاطمه سادات:مامانی من دیشب تو نماژم دعا کلدم بابای زود بیاد شما دیگه
غشه نخولی
اخه همش گلیه میتونی😔
-مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم
سیدعلی:اه اجی دوباله اشک مامان درآورلی😢
مامان غشه نخولیا من خودم مردم😁
-من فدای مردم بشم
امروز همزمان با ولادت آقا امیرالمؤمنین چهلم مادرو پدره😢
میخام با حسنا و مبینا سادات حرف بزنم خونه ها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم
باز هم مثل داغهای قبلیم قطره اشکی تو جمعیت نریختم
نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم در اوردیم
مراسم غلغله بود همه همرزمای سید اومده بودن😢😞
بعداز اتمام مراسم رفتیم دنبال خونه
-بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصاروارثت خونه هارو برای بچه های کار یه مجتمع درست کنیم🙃
حسنا:من که راضیم
زینب:منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم
مبیناسادات:منم مثل زینب🙂
رقیه جان ما که اهوازیم
مادر که قبلا سهم سید به تو بخشیده منم وکالت میدم
-پس فردا بریم محضر؟
بچه ها:اوهوم😊
امروز با بچه ها رفتیم محضر بچه ها به من وکالت دادن
عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد😊
شوهر مبیناسادات نظامی بود تو تیپ دریایی
از فردا باید برم دنبال مجوزها...
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_54
وای شدم توپ فوتبال اوقاف، کمیته امداد و ....😢
هرروز کارم همین بود از این اداره به اون اداره
بازم نبود سید واضح بود
یاد مجوز کانون قرآنی افتادم
چه عاشقانه میرفت دنبال کارا😞😢
امروز بالاخره بعداز یک سال موافق به گرفتن تمام مجوزا شدم😁
الانم با فرحناز داریم خونه مامانمو اول وسایل جمع و جور کنیم
اون اساسی که کاملا نو بود رو تصمیم گرفتیم بدیم به کسی
دکورهای مادر جمع کردیم تو جعبه نمیدونستم باید چیکارشون کنم بفروشم نفروشم😢
وای خدا چقدر وسیله
در حالی که آخرین وسیله بار کامیون شد بچه ها گفتن جهاز مادر بفروشیم با پولش فرش خریدیم
خونه فرش شد
چندتا همرزمای سید که جانباز بودن شده بودن حامی خیریه ما😊
تختهای بچه ها سفارش و تو اتاق ها قرار گرفت
تاب و سرسره برای حیاط ها سفارش و بعد نصب شد
امروز بعداز یک ماه خیریه ها آماده پذیرش بچه هان😊😁
تابلوها نصب شد
موسسه خیریه شهدای مدافع حرم
موسسه خیریه چشم به راه
امروز قراره با فرحناز بریم برای شناسی بچه های کار
-فرحناز تو ماشین🚙 منتظرتم
فرحناز:باشه
گوشیم📱 زنگ خورد شماره ی جواد بود
-الو سلام آقا جواد خوب هستی؟
آقا جواد:ممنون آجی خانم
آجی میگم فرحناز خانم پیشت که نیست؟
-نه چطور؟🤔
جواد:آجی یه خبر بد دارم
محمد هادی زیر شکنجه داعش شهید شده😞
-وای یا امام حسین بعد از دوسال انتظار😔😢
جواد:آجی مطهره میاد کانون به سید محمد هم زنگ زدم
محدثه خانم بیان یه جوری بهش بگید
پیکر محمد هادی یک هفته دیگه برمیگرده شهر😔
آمادش کنید
-باشه کاری نداری؟
جواد:نه مراقب خودت و بچه ها باش
یا علی
جواد پسر خاله من بود
سرم گذاشتم روی فرمان اشکام جاری شد😭😢
وای خدایا
فرحناز میزد به شیشه چی شده چرا گریه کردی؟
-هیچی بابا
دلم گرفت یهو😢
فرحناز:رقیه نمیدونم چرا از دیروز حس میکنم محمدهادی آرومه دیگه اذیتش نمیکنن
انگار داره میاد😞
-فرحناز عصر بریم مزار شهدا
محدثه هم از قم میاد
فرحناز:آره عزیزم
بچه ها اومدن کانون
همه رفتیم مزار😔
محدثه:فرحناز خوبی خواهر؟
فرحناز : بچه ها برای محمدهادی اتفاقی افتاده؟
-فرحناز محمد هادی😢
فرحناز : شهید شده؟
محدثه:فرحناز آروم باش عزیزم پیکرش میاد تا یک هفته دیگه😞
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_55
فرحناز با شنیدن این خبر
غش کرد😰
کاوه:آله رقیه چلا مامانم اینطوری شد؟
کاوه به قلبم چسبوندم
گفتم خاله قربونت بشه
بابات داره میاد عزیز دلم😔😢
وای خدا هیچ کس حال ما همسرای مدافعین حرم نمیفهمه
کی میفهمه منتظر باشی مردت بیاد
اما بعد از ۲سال جنازشو بیارن
کی میفهمه بچه ات ۶ ماهه باشه مردت بره
بعدکه زبان باز کرد گفت بابا
بهش بگی بابات اسیره😭
کی میفهمه چطوری میشه اسارت به یه بچه هفت ماهه فهموند
کی میفهمه پیرشدن تو جوانی یعنی چی😢
بعداز یک هفته پیکر محمدهادی به معراج الشهدا انتقال یافت
پیکر پوشیده با پرچم سبز زینبی
فرحناز با قدمهای ناهماهنگ نزدیکش شد
محمدم
پاشو مردمن😢
پاشو بعداز دوسال اومدی
اینجوری...پاشو ببین پسرت بزرگ شده
پاشو بعداز دو سال
دارم گریه میکنم😭
حقم نیست خواب باشی
پاشو محمد
پاشو😭😔
وای فرحناز ساکت کردیم کاوه باباشو میخواست
به هزار سختی محمدهادی دفن شد
راوی سوم شخص
بعدازشهادت محمدهادی مهدوی
همسر فرحناز
رقیه شکسته تر شده بود😢
میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شکنجه داعش شهید بشه
روزها از پس هم میگذشت
روز به ماه تبدیل شد
سپاه همچنان دنبال تبادل اسرا و یا پس گیری سید مجتبی بود😢
بارها مذاکرات تا قصد آخر رفته بود
اما داعش زیر همه چیز زده بود
خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت
موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد بحث دریافت هزینه بود
حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند😞
رقیه و بچه ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا میکردند
ابن زیاد:باید سران قیام مسلم بن عقیل از مردم جدا کنیم😢
این جمله رقیه به فکر برد به سمت کتاب خانه رفت
کتاب نامیرا برداشت و شروع کرد به برگ زدن
مکالمه خواند
حسین بن علی سودای حکومت عرب را دارد
اگر مسلم در خانه مختار همچنان باقی بماند
بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است😞
دقیقا بحث مدافعین حرم است
تاریخ درحال تکرار است
شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین علیه السلام😢
جان شیرین ترین دارایی یک فرد است
زمانی که راهی سوریه میشون میدانند
که شهادت،اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست😔
اما راهی جهاد میشون
و فقط دلیل رفتن غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است
سومین سالگرد اسارت سید مجتبی
حسینی هم گذشت😢
اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده
امروز بالاخره بعد از سه سال شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷اسیر و سید مجتبی حسینی موافقت کرد
زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب انجام شود😢
موضوع به خانواده سید گفته نشد تا
امیدوار نباشن😞...
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_56
راوی جواد (همسر مطهره/پسر خاله رقیه)
امروز روز تبادل اسراست🙂
یک تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان ما، روانپزشک، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم
تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن به سمت کمپی که جایگاه تبادل بود به راه افتادیم🙃
بالاخره بعداز سه چهار ساعت اسرا تبادل شدن
سید چقدر پیر شده بود😢
کاملا شوکه بود و هیچ حرفی نمیزد
نظر روانپزشک همراهمون بود دو تا شوک اساسی بود😞
1-صحبت کردن با یکی از اعضای خانواده
2-حضور در منطقه خان طومان
صحبت کردن با رقیه که اصلا امکان نداشت چون سید اینور پس میفتاد اونور صددرصد رقیه😢😞
با مشورت منو روانپزشک قرار شد سید با دختر 5سالش صحبت کنه😊
زدم به شونه سرگرد رفیعی و گفتم:رفیعی جان اینجا یه لحظه نگه دار اخوی
رفتم پایین شماره مطهره گرفتم
-سلام مطهره بانو
مطهره:سلام جواد چی شد؟ 😰
-سید الان پیش ماست داریم میریم خان طومان
فقط مطهره بانو برو فاطمه سادات آماده کن با سید حرف بزنه😊
مطهره:فاطمه چرا؟
-چون سید شوکه است و فاطمه بهترین کیس هست
آمادش کن یه ربع دیگه میزنگم🙂
مطهره:باشه
-مطهره ما شب قزوین هستیم
شما عصری برید برای رقیه خرید
به زینب خانم هم زنگ بزنید بیاد قزوین
برنامه فردا هم باهات هماهنگ میکنم😊
مطهره:باشه
یه ربع گذشت زنگ زدم سید با فاطمه حرف زد تنها اشک ریختن یه شیرمرد و گفت واژه (دخترم) شاهد بودم😢😔
روانپزشکی که همراهمون بود میگفت عالیه از اون پیله اسارت داره خارج میشه😊
تو خان طومان به بچه ها گفتیم از دور مراقب سید باشن
و روانپزشک گفت باید با فاطمه سادات و مطهره حرف بزنه🙂
به مطهره گفتم به سادات کوچولوی ما بگید به هیچ کس از جریان سید نگه
و خود سادات فردا باید بیاد مزارشهدا تا با پدرش حرف بزنه😊
تو خان طومان سید شکست و ساخته شد😢
یه تیم پزشکی تو ایران منتظر سید بودن تا متوجه بشن سید مورد آزمایش انسانی قرار گرفته یانه؟
و یا شکنجه های شده چقدر آسیب بهش زده😔
بالاخره ما وارد ایران شدیم
در عرض چندساعت متوجه شدیم سید خیلی شکنجه شده😢😞
و واقعا مرد بود که حرفی نزده
الان تو این اتاق در حال راز و نیاز با خداست
چقدر عاشقانه و خالصانه خودش رو خرج مخلوقش میکنه😊
راوی مطهره
داشتم از دلشوره میمردم
بعداز 5-6ساعت بالاخره جواد زنگ زد گفت که سید شوکه است و باید با فاطمه سادات حرف بزنه😢
حرصم گرفته بود پسره خنگ من برم به این بچه بگم بعد از 3/5سال بیا با پدرت حرف بزن🙄😶
-فرحناز
فرحناز
بیا کارت دارم😢
فرحناز:جانم چی شد مطهره؟
-جواد زنگ زد گفت سید شوکه است باید با فاطمه سادات حرف بزنه
من الان چجوری به این بچه بگم
فرحناز:من میگم😊
-چطوری؟
فرحناز : مطهره خدا امتحان مارو بهت نده من فولاد آب دیده شدیم
اون فاطمه بچم شیرزنیه
نترسه😊😢
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_آخر😊
فرحناز رفت سمت فاطمه
و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم
فاطمه:چسم آله😊
فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست؟
فاطمه:آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش😢😞
فرحناز:آفرین دختر گلم
فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی
کمک میکنی؟
فاطمه سرش هم تکان داد و گفت اوهوم اوهوم😁
فرحناز:فاطمه جونم بابا داره میاد پیشتون اما شما باید قول بدی تا دو روز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی
باشه؟
فاطمه:باشه آله چون😢
شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقا سید حرف زد
راوی سوم شخص جمع
همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن😁
باید سید میبردن مزارشهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه
جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه
وقتی وارد مزار شهدا شدن باز هم سکوت😢😢
جواد با مطهره تماس گرفت بعد از خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزارشهدا
فاطمه سادات:آله چون الان منو نمیبرید بابایی ببینم؟
مطهره:آره عزیزم😊
یه چادر لبنانی پوشیده بود
وارد مزارشهدا شد
فرحناز:فاطمه خاله جون اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست
برو پیشش🙂
فاطمه چندین بار خورد زمین
وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا😭😢
سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید
فاطمه کوچولو به آغوش پدر پناه برد😢
فاطمه:بابایی
بابایی
دلم برات یه ژره شده بود😭
فاطمه سید میبوسید و سید فاطمه به قلبش فشار میداد
به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه
لحظه سختی برای هردوشون بود
بقیه هم فقط اشک میریختن😭😢
راوی رقیه
مطهره:بچه ها بیاید میخایم بریم خرید
-خرید چی؟
اصلا شماها چرا انقدر شادید؟🤔
مطهره:دلمون میخواد بدو بریم
اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره فرحناز رفتیم خرید🙂
وارد یه مغازه شدیم
فرحناز:خانم اون مانتو سفید که آستینش تور داره و کمرش طلایی لطفا سایز ۱ بیارید🙃
-فرحناز برای کی داری میخری؟
فرحناز:تو دیگه
-من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا؟
فرحناز:ساکت
نترس ضرر نمیکنی😊
فروشنده:بفرمایید
فرحناز:خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیاریدو یه روسری ساتن
سفید طلایی
فرحناز برای منو بچه ها لباسای روشن خرید☺️
گفت فردا ساعت۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم
داشتن میرفتن معراج الشهدا بچه ام فاطمه رو هم بردن🙃
دختر کوچولوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود
-فاطمه جان دخترم گریه کردی؟
فاطمه:اوهوم
لفتیم مژار😢
باشه عزیزم برو بخواب الان منو داداشی هم میایم
تا صبح فاطمه تو خواب بابا،بابا میکرد😢😞
ساعت ۸فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم
خودشم زود اومد تا حاضر بشیم
وارد معراج الشهدا شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن😞😢
دلم به شور افتاد😰
-فرحناز اینجا چه خبره؟
فرحناز:هیچی بریم
وارد حسینیه شدم خیلی شلوغ بود
با دیدن زینب خواهرم
دست گذاشتم رو قلبم
-زینب تورو خدا به من بگو سید چش شده؟😰😭
حس کردم سیدم نزدیک منه
تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت بودم میدونستم دیگه تموم شده😰
زجه میزدم و از زینب میپرسیدم
-زینب جان سید بگو چیشده؟ خواهر تورو خدا بگو بدون سید شدم😢😰
حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم
یهو یه دست مردونه رو شانه ام نشست و گفت خانمم😊
وقتی سرم بلند کردم سید بود
از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید و بچه ها😁
سید:خیلی اذیت شدی خانم من
با گریه گفتم: کی اومدی مرد من
سید: دو روز پیش فاطمه دیدم دیروز مزار شهدا🙂
باورم نمیشد سختی ها تموم شد
خیلی سخت بود
اما تموم شد😁😊
إن مع العسر یسرا🌺
"الهی ....صد هزار بار شکرت "
دلتون شاد و لبتون خندون....سپاس از همراهیتون.🤗🙃💞
#پایان🍃
*شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات*
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣