#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_48
تا صبح فردای آن روز پلک روی هم نگذاشتم.هیچ شماره ای پاسخگویمان نبود و مسئول کاروان هم موبایلش خاموش بود.📱
کنار تلفن نشسته بودم☎️ و مدام تماس می گرفتم و نا امید تر می شدم.😞
آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم باز نمی شد و می سوخت.😖
پلکم ورم کرده بود و روی گونه ام سوزش بدی داشت.
شوریِ اشک،گونه ام را سوزانده بود و سرخ شده بود.😣 وقت اذان صبح بود.نای بلند شدن نداشتم.
بغض داشتم و پاهایم سست بودند. لعنت بر شیطانی گفتم و بلند شدم.سجاده ام را کنار تلفن☎️پهن کردم.
موبایلم هم کنار سجاده بود📱 عجب نمازی...قامت که بستم شانه هایم لرزید.با اشک و ضجه نکازم را خواندم😭
سرم را روی مهر گذاشتم و سجده کردم.آنقدر خدا را التماس کردم که از خدا خجالت می کشیدم ونمی تونستم سرم را از سجده بردارم.😖
خدایا... یاارحم الراحمین.تورو به عظمت کبریاییت قسم.تو رو به ذات اقدست قسم ای خدااااا😮 صالحم رو بهم برگردون.من خیلی نادون بودم ای خدا.من یه انسانم ودر برابر حکمت ودرایت تو خیلی ناچیزم.... دعای احمقانه ی منو به پای همین نادونی بذار...من فقط برای مأموریت سوریه اش دعا می کردم.ای خدا من صالحم رو از خودت می خوام...😭😰
سر سجاده خوابم برده بود...😴
به ساعت که نگاه کردم 8صبح را نشان می داد.پتوی نازکی رویم انداخته بودند و هنوز سجاده پهن بود.
می دانستم کار سلماست.خانه ساکت بود."یعنی کجا رفتن؟"
بلند شدم و همانطور دوباره کنار تلفن نشستم و شماره را گرفتم.☎️
هتل که جوابگو نبود.چندین بار هم شماره مسئول کاروان را گرفتم.دو بوق ممتد می خورد و قطع می کرد.تا اینکه صدای مردی توی گوشی پیچید.تمام تنم یخ زد و زبانم قفل شد.طولی نکشید که دوباره قطع شد📞
با سلما تماس گرفتم.
_الو سلما...سلام
_سلام عزیزم خوبی؟
_کجایی تو دختر؟پدرجون کجاست؟
_با علیرضا اومدیم سازمان حج و زیارت.اینجا خیلی شلوغه و وضعیت اسفناکیه،هنوز آمار دقیق و علت این اتفاق معلوم نیست.ان شاءالله بتونیم خبری بگیریم.پدرجون هم رفته امامزاده.گفت میرم دعا کنم...دلش خیلی گرفته بود.😣
تو بهتره خونه بمونی.شاید کسی زنگ بزنه.جویای اخبار هم باش.
الو...الو مهدیه؟!
آنقدر بغض داشتم که بدون حرفی تماس را قطع کردم.😞
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_48
تن بچه ها هم لباس سیاه کردم
هنوز نه خبر اسارت سید به مامان جون گفتم نه خبر شهادت حسینو😢
چه سخته خواهر بشه پیک خبر گفتن شهادت برادر
چه سخته بشی پیک خبر اسارت مردت
یا زینب کبری کمکم کن😭😢
دم سر سیاه فاطمه سرش بستم
دخترم ایام دور از پدریت شروع شد
گوشی📞 برداشتم الو سلام مامان جون
مامان جون (مادر سید):سلام دخترم
خوبی؟
صدات چرا گرفته؟😢
-چیزی نیست مادر داریم میایم خونتون
مامان جون:قدمتون سر چشم🙂
اسارت رو با ذکر خدا به امید خودت
خودت بهم کمک کن زدم
یه ربع بعد رسیدیم خونه مامان جون😞
زنگ زدم
مادر مثل همیشه اومد استقبالمون
مامان جون:سلام دخترم خوبی؟
چرا سیاه پوشیدی؟😢
چیزی شده؟
-خوبم مادر
آقا جون هست؟
مامان جون:اره تو خونست رقیه چی شده مادر؟
داخل شدیم
-سلام آقاجون
آقا جون:سلام بابا جان
-مادر میشه بیاید بشینید😔
-من امروز سپاه بودم
حدود ده روز پیش تو سوریه تو منطقه ای به اسم خان طومان عملیات میشه بچه های مدافع حرم خیلی شهید و اسیر میشن😭
مامان جون:یا امام حسین
مجتبی چی؟😢
-مامان مجتبی من اسیر شده
حسین داداشم شهید شده😭
مادر با یا زینب کبری از حال رفت😞
با دادن اب قند و ماساژ مادر به هوش اومد
بعداز چند دقیقه گفت رقیه الان چی میشه؟
-تبادل میکنند مادر اول اجساد شهدا
مامان جون:به مادرت گفتی
-نه
مامان جون:منم میام باهات بریم به مادرت بگیم😭😢
رقیه اشک 😭نریز
دشمن شاد میشه
مارو از خلقت مدافع حرم آفریدند
روزها از پس هم میگذشت و ما فقط منتظر خبری از سپاه بودیم😢
حسنا اومده پیش مامان چون وضعش خیلی اظطراری بود
سه ماهی از شنیدن خبر شهادت و اسارت میگذره
من و زینب خونه مادر بودیم
که گوشیم📱 زنگ خورد
آقای حسن پور:سلام خانم حسینی
ببخشید مزاحمتون شدم
-سلام آقای حسن پور مراحمید
خبری شده؟
اقای حسن پور: بله خوشبختانه بالاخره مذاکرات ما با داعش به نتیجه رسید و حدود 25روز دیگه شهدا وارد ایران میشن😢
بعد از معاینه یعنی حدود5روز بعدش وارد شهر میشن و مراسم تشیع و تدفین انجام میشه😞
-خیلی ممنون آقای حسن پور
اجرتون با امام حسین😢
گوشی قطع کردم
حسنا:اجی خبری شده؟
-با گریه 😭گفتم اوهوم حسین 30روز دیگه خونه است
حسنا :وای خدایا شکرت😭
اشکاش جلوی حرف زدنشو گرفت
بدنش شل شد و روی مبل افتاد
ترسیدم دویدم سمتش
-حسنا جان خوبی؟😰😢
با چهره ایی که از درد تو هم رفته بود جوابمو داد:نه آجی
-بریم دکتر
حالش وخیم بود سریع رسوندمش
به محض ورود رفتم داخل بیمارستان و به همراه چند تا پرستار برگشتم😢..
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣