eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ تو راه برگشت یهو به مجتبی گفتم -مجتبی سید:جانم خانم❤️ -میگم یادته چندماه پیش گفتی دوست داری برای سن کودک یه کاری کنی؟ سید:بله عزیزم یادمه اما منظورت🤔 -اون موقعه همه به هم نامحرم بودیم اما الان منو محدثه سید:نگو اسم کوچک دوستاتو🙂 -چشم چشم🙃 خانم زارعی،خانم سلیمانی،خانم رادفر،پسرعموت،آقای مهدوی سید:فکرت عالیه👌 رقیه بانو فردا باید وصیت نامه شهید بابایی هم کامل کنیم😇 این جلسه هم میزاریم بعداز یک دو ساعت رسیدیم شهر خودمون🤗 سید:رقیه بانو یه چیزی بخوام ازت -جانم سید:میای خونه ما🤔 -بله بریم😌 سید:راستی خانم زارعی و سید محمد هم عقد کردن🌺 صبح به همه توضیح دادیم بعد از اینکه طرح کامل گفتم سید محمد:خانم جمالی بخش طلابش با من خانم زارعی هم بخش طلاب خانم🙂 سید:خانم جمالی بخش مجوز هم بامن مطهره:طراحی و تزئین بامن🙃 مهدوی و فرحناز:بخش حفظ قرآن جوجه ها با ما -ممنونم از همتون بزرگوارها🌺 قرارمون این بود یه کانون مذهبی بزنیم بعداز رفتن بچه ها سید:خانم احیانا فکرنمیکنی باید بری پشت لب تاپ و از سایت سرخ وصیت نامه شهید بابایی بگیری😊 -بزار فکرام وکنم فکرکنم باید انجام بدم😁 سید:خب الحمدالله -بفرمایید اینم پرینت وصیت نامه شهید بابایی☺️ .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ 📄وصیتنامه اول شهید بابایی: بسم الله الرحمن الرحيم همسرم! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد.🙂 ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است.اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت میشود مادر است که همیشه به فکر فرزند یعنی جگر گوشه اش می باشد...🙃 ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قران مجید 📖و سخنان پیامبران-امامان استفاده کن و کمک بگیر-نترس هرچه میخواهی بگو. البته درباره هرچیزی اول فکر کن.😊 هرچه که بخواهی در قران مجید 📖هست مبادا ناراحت باشی😔 همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکرکنی. مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی میزند زود ناراحت نشو و درباره اش فکرکن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه. البته بوسیله ایمانی که به خدا داری.🙂 ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سر حرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به اوکمک کن.😊 تا میتوانی به دوستانت کمک کن و به هرکسی که میشناسی و یا نمیشناسی خوبی کن.نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه. هرکسی که به تو بدی میکند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خود پشیمان شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.😔😞 ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی،صداقت،ایمان،محبت به مردم،جان دادن در راه وطن،عبادت باقی می ماند.تا میتوانی به مردم کمک کن.حجاب ،حجاب را خیلی زیاد رعایت کن.🙂 اگر شده نان خشک بخور ولی دوستت ،فامیلت را که چیزی نداره ،کسی که بیچاره است اورا از بدبختی نجات بده. تا میتوانی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش.😊زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکرکن و تصمیم بگیر... .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ به خدا قسم به فکر تو هستم ولی من می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد.🙂 هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند. چون جز این راه ،راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد.🙃 ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی. همیشه با ایمان باشی.همیشه به مردم کمک کنی.به همه محبت کنی. در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست...😊 اگر میخواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی.ملیحه هر چقدر میتونی درس بخون. درس بخون.درس بخون.📚 خوب فکرکن .به مردم کمک کن. کمک کن خوب قضاوت کن.همیشه ازخدا کمک بخواه.حتما نماز بخون.راه خدا را هرگز فراموش نکن...😊 همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار(کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد،یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود...🙂 ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن.🙏 📝وصیتنامه دوم شهید عباس بابایی: بسم الله الرحمن الرحیم انا لله وانا الیه راجعون خدایا ،خدایا، تو را جان مهدی(عج) تا انقلاب مهدی(عج)خمینی را نگهدار. به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت😢 می کشم وصیت نامه بنویسم. حال سخنانم را برای خدا در چند جمله انشالله خلاصه می کنم. خدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.🙏 خدایا ،همسر و فرزندانم را به تو می سپارم.🙏 خدایا ،در این دنیا چیزی ندارم،هرچه هست از آن توست. پدر و مادر عزیزم، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم. عباس بابایی-۶۱/۴/۲۲ ۲۱ماه مبارکــ رمضان .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ سید محمد و محدثه فرحناز و مهدوی حسنا و حسین پی کارای عروسیشون بودند منو سید هم پی کارای کانون فکری😊 روزها از پی هم میگذشتن و ما فقط پی کارای کانون بودیم چندماهی ازجلسه کانون میگذشت گوشیم📱 زنگ خورد سید:خانم پایین منتظرم بیا عزیزم -اومدم آقا جان😍 -سلام آقای من سید:سلام خانم گل🌺 یه خبر خوب -چی عزیز دل سید:چشمات ببند دییینگ اینم مجوز کانون جاشم مشخص شد -وای وای وای ممنونم ممنونم❤️ سید:رقیه خانم میخوام یه چیزی بگم -جانم سیدم سید:رقیه بانو ببین سید محمد و خانم زارعی بعد از ما عقد کردن اما ما هیچی😢 -خب سید:خب به جمالت ماکی میریم خونه خودمون؟🤔 -هرموقع تو بخوای فقط سیدجان من عروسی نمیخام🙂 سید:هان چرا؟😕 -ببین مجتبی ماهرچقدر بگیم بزن و برقص نباشه قبل از اومدن ما بزن و برقص هست مرد من تا حالا چشمش به گناه نیفتاده چرا برای یه شب مردمو به گناه بنداز امشب با مامان جون اینا بیاید خونه ما😊 فقط میریم مشهد بعد ها میریم کربلا شب مامان جون و بابا جون و آقا سید اومدن خونمون و من و سید گفتیم میخایم بریم مشهد😊 تصمیمون اون شد بریم سر خونه زندگیمون بعد از عروسی بچه ها بریم مشهد عروسی برادرم اول بود و واقعا عالی بود😁 بعد عروسی سید محمد و محدثه که دقیقا عروسی شون امشبه🙂 گوشیم📱 برداشتم رفتم پیش محدثه گفتم بیا سلفی بندازیم بعد گفتم منو عروس پاندا🐼 یهویی وای خدا من چقدر این پاندای🐼 خودمو دوست دارم😁❤️ .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ تو ترمینال راه آهن منتظر قطار🚞 بودیم وای من که رو پا بند نبودم😣 -سیدم سید:جانم خانم -پس چرا این قطار🚞 نمیاد سید:اخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه😁 -خخخخ آخه این سفر فرق داره من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر سید:من فدای خانمم بشم😍❤️ بالاخره قطار اومد سوار شدیم بعد از7-8ساعت⏰ به مشهد رسیدیم رفتیم هتل بعد از غسل زیارت لباسمون پوشیدیم رفتم سمت سید شال سبزش انداختم رو شانه اش😊 و دستی به محاسنش کشیدم مجتبی خیلی دوست دارم❤️ سید:منم خیلی دوست دارم😍 چادرمو سر کردم و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم چشمم👁 که به حرم خورد اشک تو چشام جمع شد😢 تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام میفشردم ارامش دل بی قرارم بود از باب الجواد وارد شدیم از صحن جامع رضوی گذشتیم وارد صحن اصلی شدیم روبه روی ایوان طلا نشستیم اشک از چشمام جاری شد😭 اقا ازتون ممنونم که مجتبی بهم دادید اقا یه دنیا ازت ممنونم☺️ مجتبی سرم کشید به سینه اش -مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان -تورو خدا دیگه هیچوقت اینو نگو😢😭 پاشدم راه برم سرم گیج رفت مجتبی:رقیه رقیه جان خانمم -هیچی نیست تو که از ضعف من خبر داری حالا بیا یه سلفی 📱📸بندازیم چیک حالا بیا یه قلب❤️ رو گنبد سید از کارام خندش😁 گرفته بود رو بهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی ماشاالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ😅 با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد برای نماز صبح،ظهر و مغرب میرفتیم حرم بهترین روزای عمرم بود😊 خیلی مزه میداد سید:رقیه بانو بریم بازار دو دست لباس بخریم برای نماز فدای ایده های سیدم بشم😍 سید:خدا نکنه یه عبایی سفید یه چادر عبایی سفید برای نماز خریدیم🙂 ماکه از سفر برگشتیم محدثه و سید محمد فرحناز و مهدوی حسنا و حسین همگی با یه پرواز ✈️رفته بودن کربلا سید مجتبی وقتی فهمید گفت من خیلی شرمنده خانم شدم نشد بریم کربلا😢 منم پرو پرو گفتم:منو با جوجه هامون ببر👨‍👩‍👧‍👦😄 سید:ای به چشم رقیه جان از فردا بریم کانون بگو خانم رادفر هم تشریف بیارن -چشم حتما🙃 .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ به مطهره زنگ📱 زدم گفتم بیا بریم مکان کانون ببینیم مطهره و منو سید -أه مجتبی اینجا چقدر کثیفه😖 سید:خانم ببخشید دیگه ۳-۴ساله تمیز نشده🙂 -أه خونه کیه؟ سید:خونه مامان بزرگم بعداز فوتش دست نزدیم همینجوری مونده🙃 خانم رادفر بچه ها کی میان🤔 مطهره:سه روز دیگه سید:رقیه جان فعلا باید خودمون شروع کنیم تمیزکاری تا بچه ها بیان مطهره:آقای حسینی منم میام کمک سید:ممنونم😊 ما سه نفری شروع کردیم به تمیز کاری الحمدالله تا بچه ها بیان آشغالها جمع شد مونده بود رنگ آمیزی که قرارشد مطهره و دوستاشم بیان رنگ آمیزی😇 آقایون هم سقف هارو رنگ کنن🙂 بالاخره کار کانون تموم شد🙃 اتاقها با تور و مقوا و کاغذرنگی و فوم تزئین شد تبلیغات در سطح استان انجام شد چون کار کودک بود تصمیم گرفتیم اسم کانون بذاریم کانون مذهبی-فرهنگی حضرت رقیه☺️ بالاخره امروز بعد از پنج ماه بچه ها ثبت نام شدند قرار شد حسنا و محدثه بچه هارو ثبت نام کنن😌 منو سید بریم معراج الشهدا مصاحبه با همرزم شهید رضا حسن پور سر راه برگشت هم مداد رنگی و کاغذ A4 ، آبرنگ و ..... بخریم🙂 اسم همرزم شهید حسن پور رضا محسنی از بزرگان سپاه پاسداران بود با ورود سردار محسنی دوربین 📷و ضبط صوت 🎞آماده شد سردار محسنی :قبل از شروع مصاحبه بگم سردار حسن پور به سردار خیبر معروفه و اولین کسی بود که وارد منطقه خیبر شد😊 بسم الله الرحمن الرحیم فقط حرفارو از زبان خود شهید حسن پور میگم انگار خودشون حرف میزنن سید:چه عالــی🙃... .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ 🌺زندگینامه سردار شهید رضا حسن پور🌺 من رضا حسن پور در سال۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمدم دوران کودکی را در تهران پشت سر گذاشتم. پدر و مادرم انسانهای مذهبی،معتقد،اما محروم از تمتعات زندگی بودند. هفت سالم بود که همراه پدر و مادرم از تهران به قزوین آمدیم. در قزوین دوره ابتدایی را شروع کردم. دوره ابتدایی را با نمره های خوب قبول شدم. فشار بار زندگی بر دوش پدر و مادرم سنگینی میکرد. حس کردم ادامه تحصیل برایم مشکل خواهد بود. از این رو مجبور به ترک تحصیل شدم و نتوانستم به تحصیل ادامه بدهم. 🌸فعالیتهای شهید پیش از پیروزی انقلاب اسلامی🌸 رضا که فردی محرومیت کشیده و رنج دیده بود، با شروع نخستین جرقه های انقلاب، خود را به جریان زلال انقلاب می سپارد. او تمام امیدها و آرزوهایش را در انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) مجسم میدارد و از این رو، دل در گرو رهبر می سپارد و با شور امید در تمام صحنه های انقلاب حضور مشتاقانه و فعال می یابد. رضا در تمام راهپیماییهای شهر((قزوین))به طور جدی شرکت می جوید. وی در سال۱۳۵۶با دختری پارسا و پاکدامن ازدواج و از آن پس، همراهی دلسوز و یاری باوفا برای ادامه زندگی و فعالیتهایش می جوید. رضا در روزهای پیروزی انقلاب، همراه دوستان خود در شهر قزوین فعالانه حضور می یابد و با ایثار گری فراوان در صحنه های مختلف وارد می شود. 🌺فعالیتهای شهید پس از پیروزی انقلاب اسلامی🌺 رضا پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تهران با کمیته انقلاب اسلامی همکاری میکند و در مبارزه با عوامل ضد انقلاب به فعالیت می پردازد. پس از چند ماه فعالیت در تهران، دوباره به شهر قزوین باز می گردد. سال۱۳۵۸به دنبال تحرکات گروهکهای ضدانقلاب در لستان کردستان، همراه یک گروه، راهی این استان میشود و با شهامت و شجاعت در سرکوبی ضد انقلاب شرکت می جوید. وی در پاکسازی شهر((تکاب)) از لوث ضد انقلاب شجاعانه می جنگد. روز ها به مبارزه و مقابله با ضد انقلاب مشغول میشود و شبها هم برای حفظ امنیت شهر به گشت زنی در سطح شهر می پردازد. رضا اخرسال۱۳۵۸به عضویت رسمی ((سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)) شهر قزوین در می آید و خود را وقف حفاظت از دستاوردهای انقلاب اسلامی میکند... .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ 🌸✨او در سال۱۳۵۹طی مأموریتی، به عنوان فرمانده یک گروه به(( قصر شیرین)) اعزام می گردد و در آنجا به مقابله با منافقین و نیروهای عراق مشغول میشود. رضا،مدتی نیز در قزوین به دنبال قیام مسلحانه منافقین به مقابله با این گروهک تروریستی اقدام و در جنگ شهری و جنگ گریز در شهر قزوین تعدادی از آنان را دستگیر می کند. یکی از دوستانش می گوید:((با رضا در [واحد عملیات] سپاه قزوین بودیم. یک روز خبر دادند که تو شهر شخصی به اسم[حصاری] را منافقین ترور کرده اند. رضا سریع خودش را با موتور به محل حادثه می رساند و با شهامت تمام یکی از منافقین را دستگیر می کند و یکی از آنان نیز از محل می گریزد.)) ✨🌺فعالیتهای شهید در دوران دفاع مقدس🌺✨ حسن پور که پیش از شروع جنگ تحمیلی در منطقه غرب، در حال مبارزه با ضد انقلاب بود با شروع جنگ بلافاصله خود را به پیشتازان مبارزه با دشمن می رساند. وی مدتی در((گیلانغرب)) و ((سرپل ذهاب)) می جنگد و به عنوان مسئوول گروه رشادتهای فراوانی از خود نشان میدهد. پس از آن ، مدت شش ماه از اوایل سال ۱۳۶۰ به سرپرستی یک گروه چهل نفره از قزوین به منطقه ((میمک)) اعزام می شود. در طول این مدت ، با توان بالای رزمی، در آزاد سازی ارتفاعات میمک شرکت می جوید. با شهامت تمام در شناسایی منطقه، تا عمق دشمن نفوذ می کند. یک بار نیز همراه سه نفر از همرزمان خود، به تعقیب نیروهای عراقی می روند و یک تانک سالم را از آنان به غنیمت می گیرند. حسن پور پس از مدتی برای گذرانیدن یک دوره آموزش تخصص به تهران می آید. پس از فرا گرفتن آموزش، به جبهه های جنوب اعزام میشود. وی در عملیات فتح المبین به عنوان ((فرمانده گردان)) در عملیات شرکت می کند و با مدیریت و نظم خاصی به هدایت نیروها می پردازد. در این عملیات از ناحیه سر و پهلو مجروح می شود و با همان حالت به اسارت نیروهای عراقی در می آید. اما پس از کامل شدن حلقه محاصره دشمن، نیروهای عراقی به اسارت رزمندگان در می آیند و رضا هم از چنگ آنان آزاد میشود. اما یک هفته بیشتر در پشت جبهه نمی ماند و هنوز کاملا سلامتی اش را باز نیافته، به جبهه باز می گردد. او با مسئولیت فرمانده گردان در عملیات((رمضان)) حضور می یابد و حماسه می آفریند.✨🌸 .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ مجتبی آقای محسنی رو تا دم در بدرقه کرد پاشدم برم سمت مجتبی که سرم گیج رفت🤒😥 لبه میز رو گرفتم که نیفتم چندروز بود سرگیجه و حالت تهوع داشتم مجتبی دوید سمتم رقیه چی شد؟ خوبی🤔😢 -آره خوبم فقط یه سرگیجه عادیه چندروزه حالم همینه😰 سید:خسته نباشی الان به من میگی زود حاضر شو بریم دکتر -چشم🙃 بعداز هفت-هشت نفر نوبت من شد خانم دکتر:خوب خانمی بگو چی شده؟ -خانم دکتر چندروزه حالت تهوع و سرگیجه دارم🙂 خانم دکتر:اینا علایم بارداریه اما بذار نبضت بگیره نبضم حاکی از بارداریه😊 این آزمایش انجام بده جواب فردا بیار چشام👁 داشت از حدقه میزد بیرون باردار؟ قراره مادر شم؟ -چشم حتما😇 فردا رفتیم جواب آزمایشگاه بارداریمو بگیرم جواب مثبت عین قند بود تو دلم که آب شد حال مجتبی که اصلا دیدن داشت خیلی شاد بود و هی خداروشکر میکرد😁🤗 خیلی خوشحال بودیم هم من هم سید -مجتبی جان لطفا برو پیش بابا سید:چشم اما به شرطی اینکه زیاد بی تابی نکنی🙂 به مزار بابا نزدیک شدیم -باباجونم بابا😢 ببین دخترت مادرشده بازم نیستی بهش تبریک بگی نیستی ذوق کنی مثل بقیه پدر بزرگا آی خدا من دلم بابامو میخاد😭😰 بی تابیم داشت زیاد میشد که سید دستمو گرفت پاشو بریم برات خوب نیست میریم خونه حاج خانم🙃 مجتبی سر راه یه جعبه شیرینی خرید به مامان خودشم زنگ زد بیان خونه مامانم🙂 مامانا چقدر خوشحال شدن مادر جون(مامان آقا سید):رقیه جان دخترم چندوقته مامان شدی؟ -دکتر گفت یه ماهه مادر جون یه ماه و هفت روز دیگه هم باید برم معاینه سلامت بچه😇 مادر جون:آره حتما برو عزیزم وای ما ماجرایی داشتیم چه خوب چه تو کانون تا میومدم یه چیز بردارم سید نمیذاشت😁🙃 بارداری شیرین ترین دوره زندگی یه خانمه خدارو شاکرم که همسرم عالیه😍 .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ تو راه دکتر بودیم بعد از معاینه سلامت بچه ها تایید شد آره بچه ها😁 امروز تو ۶۹روز بارداریم متوجه شدیم من دوقلو حامله ام😁 دوتا دوردونه فسقلی وااای خدایا شکرت🙏😄 سید:خانم چرا زحمت کشیدی من چای میریختم برای هردومون -دیگه چی من بشینم شما چای بریزی سیدجان دلم یه چیزی میخواد سید:چی خانمم🤔 -الان تقریبا ۱۱ ماهه نرفتیم معراج الشهدا میشه فردا مارو ببری سید:بله خانمم اتفاقا فردا دعای کمیل هم هست🙃 راستی رقیه بانو محرم هیئت کجا بریم؟ -هیئت خودمون آقای حسینی😉 سید:چی گفتی؟ -شوخی کردم سید:بیخود کردی دفعه آخرت باشه فهمیدی -بله😢😶 دیروز رفتیم سونوگرافی مشخص شد بچه ها یه دختر یه پسرن😃❤️ روزها از پس هم میگذشت و من هرروز به زمان زایمانم نزدیک میشدم دقیقا ۴-۵ساعت ⏰دیگه بچه ها دنیا میان سیدبهم نزدیک شد خانمی استرس نداشته باشیا توکل کن به خود بی بی حضرت زهرا -سید چندساعت دیگه فاطمه و علی بدنیا میان سید:اره خانمم😊 تا دم اتاق عمل همراهیم کرد پیشانیم بوسید😘 بعداز یک ساعت نیم⏰ دیگه از اتاق عمل بیرون اومدم بعداز چندساعت به هوش اومدم سید:مامان خانم خوبی؟ -بچه ها کجان؟ سید:تو اتاق کودک الان میارنشون😇 سید حالت قهر به خودش گرفت -بچهاتو دیدی باباشونو یادت رفت خندم گرفت😁 دوقلوهای من باهم وارد اتاق شدند سیدمجتبی رفت به سمت پسرمون و بغلش کرد داد بغلم خودشم دخترمون بغل کرد -سید کوچولوی مامان خوش اومدی سید مجتبی:فاطمه خانم دخترم چشماتو بازکن بابا چشمای خوشگلتو ببینه دخترم☺️ نه فاطمه سادات نه سیدعلی چشماشون رو باز نمیکردن -سیدجان این دوتا چرا چشماشون باز نمیکنن وای سید خاک تو سرم نکنه بچه ها یه مشکلی دارن که چشماشون باز نمیشه😰 سید:باهوش ادیسون خانم دکتر این بچه ها باید صدای قلبت گوش بدن -خب چکار کنم من که ندیده بودم🙂 سید:بذار رو قلبت بچه سیدهارو باصدای گریه سیدعلی فاطمه سادات هم چشماشو👁 بازکرد -وای سید ببین ببین رنگ چشماشون شبیه چشمای توه😁😍 سید:اما من دوست داشتم مثل رنگ چشمای تو مشکی باشه -إه آقا چشمای عسلی شما تمام دنیا منه...❤️😍 .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ تق تق مجتبی در🚪باز کرد مامان ها و حسین و حسنا و مطهره و محدثه و فرحناز اومده بودن دیدنم حسین خیلی خوشحال بود😁 مدام بچه ها رو میگرفتو نازشون میکرد که یهو حسنا گفت آقایی بچها تموم شدن ولشون کن😄 با حرفش همه زدیم زیر خنده بعداز ۳-۴ روز از بیمارستان مرخص شدم تا۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم امروز بچه ها ۵۸ روزشونه😊 سبداشون برداشتم اول فاطمه سادات برداشتم ای جانم دخملمو ببین چه بزرگ شده😍 سرهمی قرمزشو تنش کردم بعد سیدعلی برداشتم ای جانم سید کوچولوی مامان😘 ببینمت سرهمی آبی شو تنش کردم بعد گذاشتمشون تو سبد به سمت کانون راه افتادم وارد کانون شدم صدای بحث محدثه و مطهره از توی اتاق مدیریت میومد وارد اتاق شدم -بچه ها چه خبره؟ مطهره:وای رقیه بخدا تقصیر این محدثه است😢 -چی شده محدثه:بهش میگم بیا زن سیدعلی شو😄 -کدوم سیدعلی؟ محدثه:سیدعلی خودمون😊 -محدثه حواست به این بچه ها باشه مطهره بیا بریم پایین باهم بگو مطهره:چشم🙃 رفتیم زیرزمین -خب بگو مطهره:چیو -کیو دوست داری؟🙂😜 مطهره:بخدا..... -قسم دروغ مطهره:جواد -جواد رفیعی؟ مطهره:اوهوم🙃😢 -خب پس چرا به حاج خانم نمیگه؟ مطهره:روشو نداره😢🙂 -منو سید میگیم گوشیم📱 زنگ خورد -سلام حلال زاده ای سیدجان سید:إه چی شده؟ کل ماجرا رو براش تعریف کردم سید:باشه تا یه ساعت دیگه بهت خبر میدم -منتظرم عزیزم❤️ بعدم بیا کانون دنبال ما سید:چشم خانم😊 بعداز یه ساعت⏰ سید زنگ زد که جواد فقط روش نمیشه به حاج خانم بگه الان زنگ میزنم به حاج خانم میگم شب میریم اونجا😊 سید:آفرین خانم گل فعلا یا علی😊❤️... .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم مطهره و جواد بهم محرم شدن☺️ امروز قراره همگی بریم مشهد من و مجتبی و بچه ها یه کوپه گرفتیم بقیه بچه ها هم یه کوپه🙂 رفتیم هتل اتاقمون گرفتیم سید:رقیه بانو لباس بچه ها رو بده من تنشون کنم شما خودت آماده شو🙃 -ممنونم عزیزم❤️ رفتیم حرم ما خانمها تو هتل وضو گرفته بودیم اقایون رفتن وضو بگیرن رو به فرحناز و محدثه و حسنا گفتم تنبلا شما نمیخاید سه نفر بشید😉 حسنا:ان شالله تابستان سال بعد که لیسانس گرفتم محدثه:ما بریم قم بعد -فرحناز تو چی فرحناز:من من -وا تو چی فرحناز:من ۲۵روزه باردارم😊 -إه به آقای مهدوی گفتی؟ فرحناز:خخخخخ نه میخام غافلگیرش کنم😁 -أأأ منو بگو بدوبدو با خودش رفتم فرحناز:نه دیگه شب بعداز نماز بهش میگم -عـزیـزم😍 فرحناز:رقیه و حسنا فهمیدید اعزام همسرامون برای سال بعد ماه رمضان است -وای یا امام حسین یا امام رضا😰😭 فرحناز:رقیه آروم باش گفتم سال بعد تو پیشواز میری هیجده ماه از اون سفر مشهد میگذره پسر فرحناز و رضا الان هفت ماهشه حسنا زن داداشم الان ۳-۴ماهه حاملست محدثه یه ماهه بارداره😇 حسین و سید مجتبی دنبال کارای اعزامشون به سوریه ان😢 دیروز مجتبی با شوق و ذوق میگفت یه هفته دیگه اعزامن جیغ زدم گریه کردم التماس کردم نره😰😭 منو با دوتا بچه نزدیک به دوساله تنها نذاره اونم فقط منو در آغوش گرفت و گفت به اسارت عمه جان زینب قسمت میدم آرام باش پامو سست نکن رقیه ترو به باب الحوائج حضرت عباس قسمت میدم اجازه بده برم😊 -وای مجتبی وای تورو خدا قسم نده سخته اخه چطور از تو که همه چیزمی بگذرم😭 -به این فکرکن اگه جای من بودی ناموس شیعه اینطوری تو این وضعیت بودن چیکار میکردی😢 حرفاش داشت آرومم میکرد ولی اشک😭 پهنای صورتم رو سیراب میکردن چشمامو رو هم گذاشتم فشردمشون اشکها از لا به لای مژه های بلندم از هم سبقت میگرفتن برای فرود لبامو تر کردم😭😢 -برو عزیزم برو آقا سید منو سخت تو آغوشش فشرد همونجا تو آغوشش تنها جایی که بهم آرامش میداد بهترین نقطه جهان جایی که ضربان قلب همدمم گوشم رو نوازش میداد خوابم😴 برد... .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣