❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی رفاقت تعطیل #قسمت_42 بعضی وقت ها که رفیق جدید پیدا می کردیم می
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
قطع رابطه
#قسمت_43
دو تا از دوستانمان بودند که احمد اصرار داشت با اینها قطع رابطه کنیم برای حرفش هم چند دلیل داشت اول اینکه بد دهن بودند و فحش می دادند و دوم اینکه پاسور بازی می کردند و سوم که از همه مهم تر بود اینکه تقیدی نسبت به نماز نداشتند انگار تفریحی می خواندند.
راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_43
تلفن منزل زنگ خورد .☎️گوشی را برداشتم و جواب دادم .
_الو... بفرمایید
_سلام خانوم . منزل آقای صبوری؟
_بله بفرمایید.🙁
_ازحج و زیارت تماس می گیرم . لطفا فردا بین ساعت ۱۰ تا ۱۱ صبح آقایان حسین صبوری و صالح صبوری به سازمان مراجعه کنند.
_بله ، چشم... بهشوت میگم .
تماس قطع شد. نمی دانستم سازمان حج و زیارت چه ربطی به صالح می توانست داشته باشد؟؟!!🤔
صالح که برگشت پیام سازمان را به او رساندم . او هم متعجب بود و گفت :
_چندوقته تماس نگرفتن
_مگه قبلا مراجعه کردی؟
چندین سال پیش پدرجون و مامان خدا بیامرز برای حج تمتع ثبت نام کرده بودن که متاسفانه عمر مامان..😞
سازمان می خواست پول ثبت نام مامان رو پس بده که پدرجون نذاشت . گفت اسم منو به جای مامان بنویسن .😊حالا یه دو سالی هست که تماس نگرفتن . باید فردا برم سری بزنم.
_گفتن پدرجون هم باید باشن. اسم هردوتاتونو گفتن . فردا بین ۱۰ تا ۱۱ صبح.
فردای آن روز صالح به تنهایی به سازمان رفت . پدرجون حال مساعدی نداشت و ترجیح دادیم توی منزل استراحت کند.
صالح که بازگشت کمی سردرگم بود. هم خوشحال بود و هم ناراحت . نمی دانستم چرا حالش ثبات نداشت.
_خب چی شده صالح جان ؟🙄
_والااااا... امسال نوبتمون شده باید مشرف بشیم
_واقعا؟؟؟؟😍به سلامتی حاج آقا...
پیشانی اش را بوسیدم و گفتم :
_دست خالی اومدی پس شیرینیت کو؟؟؟
_مهدیه
_چیه عزیزم
_پدرجون رو چیکارکنم؟
دکترش پرواز رو براش منع کرده نباید خسته بشه و مناسک حج توان می خواد. اگه بفهمه خیلی غصه میخوره... بعد از اینهمه انتظار حالا باید اسمش در بیاد برای حج ؟؟؟ خدایا شکرت... حکمتی توش هست؟
چه می گفتم ؟ راست می گفت . اینهمه انتظار برای آن پیرمرد و حالا ناامید ، باید گوشه ی خانه با حسرت می نشست .😔
_حالا مهدیه نمیدونم چیکار کنم ؟
تکلیفم چیه؟
_توکل کن... هرچی خیره همون میشه ان شاءالله... من برم غذارو بیارم . پدرجون هم گرسنه اش بود.😊
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_43
تق تق
مجتبی در🚪باز کرد مامان ها و حسین و
حسنا و مطهره و محدثه و فرحناز اومده
بودن دیدنم
حسین خیلی خوشحال بود😁
مدام بچه ها رو میگرفتو نازشون میکرد
که یهو حسنا گفت آقایی بچها تموم شدن
ولشون کن😄
با حرفش همه زدیم زیر خنده
بعداز ۳-۴ روز از بیمارستان مرخص شدم
تا۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم
امروز بچه ها ۵۸ روزشونه😊
سبداشون برداشتم اول فاطمه سادات برداشتم ای جانم دخملمو ببین چه بزرگ شده😍 سرهمی قرمزشو تنش کردم
بعد سیدعلی برداشتم ای جانم
سید کوچولوی مامان😘
ببینمت سرهمی آبی شو تنش کردم
بعد گذاشتمشون تو سبد
به سمت کانون راه افتادم
وارد کانون شدم
صدای بحث محدثه و مطهره از توی
اتاق مدیریت میومد
وارد اتاق شدم
-بچه ها چه خبره؟
مطهره:وای رقیه بخدا تقصیر این محدثه
است😢
-چی شده
محدثه:بهش میگم بیا زن سیدعلی شو😄
-کدوم سیدعلی؟
محدثه:سیدعلی خودمون😊
-محدثه حواست به این بچه ها باشه
مطهره بیا بریم پایین باهم بگو
مطهره:چشم🙃
رفتیم زیرزمین
-خب بگو
مطهره:چیو
-کیو دوست داری؟🙂😜
مطهره:بخدا.....
-قسم دروغ
مطهره:جواد
-جواد رفیعی؟
مطهره:اوهوم🙃😢
-خب پس چرا به حاج خانم نمیگه؟
مطهره:روشو نداره😢🙂
-منو سید میگیم
گوشیم📱 زنگ خورد
-سلام حلال زاده ای سیدجان
سید:إه چی شده؟
کل ماجرا رو براش تعریف کردم
سید:باشه تا یه ساعت دیگه بهت خبر
میدم
-منتظرم عزیزم❤️
بعدم بیا کانون دنبال ما
سید:چشم خانم😊
بعداز یه ساعت⏰ سید زنگ زد که جواد
فقط روش نمیشه به حاج خانم بگه
الان زنگ میزنم به حاج خانم میگم
شب میریم اونجا😊
سید:آفرین خانم گل
فعلا یا علی😊❤️...
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣