❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی حمایت #قسمت_35 هیتی که توی خانه راه انداخته بودیم طوری بود که هم
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
سرگروه
#قسمت_36
من و برادر دو قلویم با احمد و دوستش برای خودمان یک گروه بودیم گروهی که بیشتر جاها با هم بودند بین ما احمد قدرت مدیریت بیشتری داشت به همین خاطر نقش سرگروه را برایمان بازی می کرد نه اینکه بخواهد نظرش را به ما تحمیل کند ولی طوری بود که ما از احمد حرف شنوی داشتیم. مثلا اگر بحث می شد برای تفریح کدام کوه برویم و هر کس نظری می داد حرف احمد ختم کلام بود طوری بود که دیگر روی حرفش حرف نمی زدیم.
دیگران هم که ما را می دیدند همین حس را داشتند احمد را بزرگ ما حساب می کردند نمونه اش بحث رنگ کاری ساختمان بود اول از همه من کار را پیدا کردم بعد بچه ها آمدند و کارمان گروهی شد ولی صاحب کارمان وقتی می خواست کاری را به گروه محول کند کار را به احمد می داد.
راوی: برادر شهید
محمد حسین مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_36
زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به موقعیتش مسلط شده بود . چند باری به محل کارش رفته بود و هربار پکر و ناراحت تر از قبل به خانه می آمد.😣
نمی دانم چه شده بود و بامن حرفی نمیزد.😶
دوست داشتم از حال دلش باخبر باشم . دوست داشتم ناراحتی خاطرش را با من در میان بگذارد.
نمی خواستم تنها ودر سکوت هرکدام بار غممان را به تنهایی به دوش بکشیم و دم نزنیم . این چه مدل زندگی متاهلی بود ؟ 😟
_ صالح جان
نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من خیره شد : 👀
_جونم خانومم؟ 😊
_چرا ساکتی؟
_چی بگم عزیز دلم ؟ 🙂
_هرچی که اینطوری ساکتت کرده . می دونم که مشکلی برات پیش اومده و گرنه تو و اینهمه سکوت ؟؟؟!!!😔
لبخند بی جانی زد🙂 و خودش را به من نزدیک کرد . نگاهی به بازویش انداخت و گفت :
_میای این سمتم بشینی ؟🙂
دلم ریش شد 😞اما به روی خودم نیاوردم و با ذوق کودکانه ای بلند شدم و به سمت راستش نشستم . دستش را حلقه کرد دور شانه ام و گفت :
_ ازاین به بعد هوای دلمو داشته باش . 😕
قبل از اینکه بهت بگم خودت بیا سمت راستم .
_ چشمم را روی هم فشردم و گفتم :☺️
_ حالا بگوببینم چی شده که اینقدر ناراحتی و ساکت شدی ؟
پفی کشید و گفت :🙄
_امروز که رفتم سری به محل کار بزنم ، رفتم مسئول قرارگاهمون ...بچه ها داشتن اعزام می شدن به سوریه . گفتم اسمم رو تو لیست اعزام بعدی بنویسن اما...😞
دلم فرو ریخت و لبم آویزان شد .😰
” یعنی دوباره میخواد بره ؟؟“
_ بهمگفت شرایط اعزامو دیگه ندارم .
خیلی محترمانه بهم گفتن نیروهای سالم رو می فرستن
صدایش بغض داشت😞 اما سعی می کرد اشکش را پشت پلکش زندانی کند .
به سمت او چرخیدم و بوسه ای به پیشانی اش زدم 😘
_ الهی مهدیه پیش مرگت بشه تواز همه برای من سالم تری اما... باید منطقی باشی . اونا همینطوری نمی تونن نیروهاشونو از دست بدن . ریسکه ...از کجا معلوم ، برای تو و امثال تومشکلی پیش نیاد؟
می دونم که همین الان هم از خیلیا تواناییت بیشتره اما ساده ترین کار توی اون محیط ، مثلا کنترل و گرفتن اسلحه ست...
صالح جان شما می تونی با یه دست این کارو بکنی ؟
سکوت کرد و دستش را نگاه کرد.
_ منطقی باش مرد زندگیم ...گفتن این حرفا اصلا برام ساده نیست اما به جون جفتمون ...آب میشم وقتی ناراحتیت رو میبینم .😟 جون مهدیه آروم باش و شکرگذار...اصلا می تونی یه جور دیگه خدمت کنی
_ اره سخته اما بایدتحمل کنم . من دستمو برای دفاع از حریم خانوم زینب کبری دادم ...می دونم خودش هوامو داره . جونمو میدم اگه لازم بشه
اورا بوسیدم😘 و به آشپزخانه رفتم . بغض خفه شده ام را در خفا و سکوت آشپزخانه شکستم.😖
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_36
سید محمد و محدثه
فرحناز و مهدوی
حسنا و حسین
پی کارای عروسیشون بودند
منو سید هم پی کارای کانون فکری😊
روزها از پی هم میگذشتن
و ما فقط پی کارای کانون بودیم
چندماهی ازجلسه کانون میگذشت
گوشیم📱 زنگ خورد
سید:خانم پایین منتظرم بیا عزیزم
-اومدم آقا جان😍
-سلام آقای من
سید:سلام خانم گل🌺
یه خبر خوب
-چی عزیز دل
سید:چشمات ببند
دییینگ
اینم مجوز کانون
جاشم مشخص شد
-وای
وای
وای
ممنونم
ممنونم❤️
سید:رقیه خانم میخوام یه چیزی بگم
-جانم سیدم
سید:رقیه بانو
ببین سید محمد و خانم زارعی بعد از ما
عقد کردن
اما ما هیچی😢
-خب
سید:خب به جمالت
ماکی میریم خونه خودمون؟🤔
-هرموقع تو بخوای
فقط سیدجان من عروسی نمیخام🙂
سید:هان
چرا؟😕
-ببین مجتبی ماهرچقدر بگیم بزن و برقص نباشه
قبل از اومدن ما بزن و برقص هست
مرد من تا حالا چشمش به گناه نیفتاده چرا برای یه شب مردمو به گناه بنداز
امشب با مامان جون اینا بیاید خونه ما😊
فقط میریم مشهد
بعد ها میریم کربلا
شب مامان جون و بابا جون و آقا سید اومدن خونمون و من و سید گفتیم میخایم بریم مشهد😊
تصمیمون اون شد بریم سر خونه
زندگیمون
بعد از عروسی بچه ها بریم مشهد
عروسی برادرم اول بود و واقعا عالی بود😁
بعد عروسی سید محمد و محدثه
که دقیقا عروسی شون امشبه🙂
گوشیم📱 برداشتم رفتم پیش محدثه
گفتم بیا سلفی بندازیم
بعد گفتم منو عروس پاندا🐼 یهویی
وای خدا من چقدر این پاندای🐼 خودمو
دوست دارم😁❤️
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣