❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی موسیقی #قسمت_40 وقتی مجردی یا با خانواده برای تفریح بیرون می رفت
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
نهی از منکر
#قسمت_41
بچه های کانون فرهنگی محل را برده بودیم اردوی درون شهری پارک الغدیر. آنجا چند نفر نشسته بودند و صدای موسیقی را زیاد کرده بودند احمد با اینکه از نظر سن و سال خیلی کوچک تر از آنها بود ولی رفت جلو و تذکر داد آنها اول خندیدند احمد دوباره گفت صدا شو کم کنید ما اینجا نشستیم باز هم حرفش را گوش نکردند بعد از احمد حاج آقا محمد زاده و یک روحانی دیگر رفتند این بار جوان ها مجبور شدند صدای موسیقی را کم کنند.
آن زمان احمد پانزده سالش بود.
راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_41
صالح،پدر جون را به دکتر متخصص برده بود.دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد.😔
خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم.خودم حواسم به همه چیز بود و غذاها را با وسواس بیشتری درست می کردم.😕
قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم.🌳
صالح هم در طول روز چندبار به منزل می آمد🏠 و سری به پدر جون می زد.
به خواست پدر جون،سلما و علیرضا💑 در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم.
لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد😭 و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد.😓
دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد.
_سلما جان...هیجان برا پدر جون خوب نیست.قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده.😥
صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت.اشکشان سرازیر شده بود.😰 صالح سلما را بوسید😘 و او را راهی کرد.
بعد سلما خانه خیلی خلأ داشت😞 حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود.😟
صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای گز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند.😶
مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد.خانه بهم ریخته بود و من هم خسته.😕کمی میوه شستم و آوردم.با خنده کنارشان نشستم و گفتم:
_چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا.🙁
صالح لبخندی زد😊 و پدر جون گفت:
_الهی شکرت...حالا دیگه راحت می تونم سرمو بذارم و برم پیش مادر بچهها.🙂
صالح بعض داشت و نتونست چیزی بگوید.من ابروهایم را هلال کردم و گفتم:😣
_خدانکنه پدر جون.الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید.حالا هم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم.صالح جان...
_جانم.
_فردا نری آژانس.باید صبحانه برای سلما ببریم.در ضمن نگران نباشید سلماو علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن.😉 خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو.
فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم،سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدر جون آمدند.
سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.😭
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_41
مجتبی آقای محسنی رو تا دم در بدرقه کرد
پاشدم برم سمت مجتبی که سرم گیج رفت🤒😥
لبه میز رو گرفتم که نیفتم
چندروز بود سرگیجه و حالت تهوع
داشتم
مجتبی دوید سمتم
رقیه چی شد؟
خوبی🤔😢
-آره خوبم
فقط یه سرگیجه عادیه
چندروزه حالم همینه😰
سید:خسته نباشی الان به من میگی
زود حاضر شو بریم دکتر
-چشم🙃
بعداز هفت-هشت نفر نوبت من شد
خانم دکتر:خوب خانمی بگو چی شده؟
-خانم دکتر چندروزه حالت تهوع و سرگیجه دارم🙂
خانم دکتر:اینا علایم بارداریه
اما بذار نبضت بگیره
نبضم حاکی از بارداریه😊
این آزمایش انجام بده جواب فردا بیار
چشام👁 داشت از حدقه میزد بیرون باردار؟
قراره مادر شم؟
-چشم حتما😇
فردا رفتیم جواب آزمایشگاه بارداریمو بگیرم
جواب مثبت عین قند بود تو دلم که آب شد حال مجتبی که اصلا دیدن داشت
خیلی شاد بود و هی خداروشکر میکرد😁🤗
خیلی خوشحال بودیم هم من هم سید
-مجتبی جان لطفا برو پیش بابا
سید:چشم اما به شرطی اینکه زیاد بی تابی نکنی🙂
به مزار بابا نزدیک شدیم
-باباجونم
بابا😢
ببین دخترت مادرشده
بازم نیستی بهش تبریک بگی
نیستی ذوق کنی مثل بقیه پدر بزرگا
آی خدا من دلم بابامو میخاد😭😰
بی تابیم داشت زیاد میشد
که سید دستمو گرفت
پاشو بریم برات خوب نیست
میریم خونه حاج خانم🙃
مجتبی سر راه یه جعبه شیرینی خرید
به مامان خودشم زنگ زد بیان خونه مامانم🙂
مامانا چقدر خوشحال شدن
مادر جون(مامان آقا سید):رقیه جان
دخترم چندوقته مامان شدی؟
-دکتر گفت یه ماهه مادر جون
یه ماه و هفت روز دیگه هم باید برم معاینه سلامت بچه😇
مادر جون:آره حتما برو عزیزم
وای ما ماجرایی داشتیم چه خوب چه تو کانون تا میومدم یه چیز بردارم سید نمیذاشت😁🙃
بارداری شیرین ترین دوره زندگی یه
خانمه
خدارو شاکرم که همسرم عالیه😍
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣