eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی موسیقی #قسمت_40 وقتی مجردی یا با خانواده برای تفریح بیرون می رفت
نهی از منکر بچه های کانون فرهنگی محل را برده بودیم اردوی درون شهری پارک الغدیر. آنجا چند نفر نشسته بودند و صدای موسیقی را زیاد کرده بودند احمد با اینکه از نظر سن و سال خیلی کوچک تر از آنها بود ولی رفت جلو و تذکر داد آنها اول خندیدند احمد دوباره گفت صدا شو کم کنید ما اینجا نشستیم باز هم حرفش را گوش نکردند بعد از احمد حاج آقا محمد زاده و یک روحانی دیگر رفتند این بار جوان ها مجبور شدند صدای موسیقی را کم کنند. آن زمان احمد پانزده سالش بود. راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
صالح،پدر جون را به دکتر متخصص برده بود.دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد.😔 خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم.خودم حواسم به همه چیز بود و غذاها را با وسواس بیشتری درست می کردم.😕 قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم.🌳 صالح هم در طول روز چندبار به منزل می آمد🏠 و سری به پدر جون می زد. به خواست پدر جون،سلما و علیرضا💑 در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم. لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد😭 و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد.😓 دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد. _سلما جان...هیجان برا پدر جون خوب نیست.قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده.😥 صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت.اشکشان سرازیر شده بود.😰 صالح سلما را بوسید😘 و او را راهی کرد. بعد سلما خانه خیلی خلأ داشت😞 حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود.😟 صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای گز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند.😶 مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد.خانه بهم ریخته بود و من هم خسته.😕کمی میوه شستم و آوردم.با خنده کنارشان نشستم و گفتم: _چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا.🙁 صالح لبخندی زد😊 و پدر جون گفت: _الهی شکرت...حالا دیگه راحت می تونم سرمو بذارم و برم پیش مادر بچه‌ها.🙂 صالح بعض داشت و نتونست چیزی بگوید.من ابروهایم را هلال کردم و گفتم:😣 _خدانکنه پدر جون.الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید.حالا هم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم.صالح جان... _جانم. _فردا نری آژانس.باید صبحانه برای سلما ببریم.در ضمن نگران نباشید سلماو علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن.😉 خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو. فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم،سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدر جون آمدند. سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.😭 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ مجتبی آقای محسنی رو تا دم در بدرقه کرد پاشدم برم سمت مجتبی که سرم گیج رفت🤒😥 لبه میز رو گرفتم که نیفتم چندروز بود سرگیجه و حالت تهوع داشتم مجتبی دوید سمتم رقیه چی شد؟ خوبی🤔😢 -آره خوبم فقط یه سرگیجه عادیه چندروزه حالم همینه😰 سید:خسته نباشی الان به من میگی زود حاضر شو بریم دکتر -چشم🙃 بعداز هفت-هشت نفر نوبت من شد خانم دکتر:خوب خانمی بگو چی شده؟ -خانم دکتر چندروزه حالت تهوع و سرگیجه دارم🙂 خانم دکتر:اینا علایم بارداریه اما بذار نبضت بگیره نبضم حاکی از بارداریه😊 این آزمایش انجام بده جواب فردا بیار چشام👁 داشت از حدقه میزد بیرون باردار؟ قراره مادر شم؟ -چشم حتما😇 فردا رفتیم جواب آزمایشگاه بارداریمو بگیرم جواب مثبت عین قند بود تو دلم که آب شد حال مجتبی که اصلا دیدن داشت خیلی شاد بود و هی خداروشکر میکرد😁🤗 خیلی خوشحال بودیم هم من هم سید -مجتبی جان لطفا برو پیش بابا سید:چشم اما به شرطی اینکه زیاد بی تابی نکنی🙂 به مزار بابا نزدیک شدیم -باباجونم بابا😢 ببین دخترت مادرشده بازم نیستی بهش تبریک بگی نیستی ذوق کنی مثل بقیه پدر بزرگا آی خدا من دلم بابامو میخاد😭😰 بی تابیم داشت زیاد میشد که سید دستمو گرفت پاشو بریم برات خوب نیست میریم خونه حاج خانم🙃 مجتبی سر راه یه جعبه شیرینی خرید به مامان خودشم زنگ زد بیان خونه مامانم🙂 مامانا چقدر خوشحال شدن مادر جون(مامان آقا سید):رقیه جان دخترم چندوقته مامان شدی؟ -دکتر گفت یه ماهه مادر جون یه ماه و هفت روز دیگه هم باید برم معاینه سلامت بچه😇 مادر جون:آره حتما برو عزیزم وای ما ماجرایی داشتیم چه خوب چه تو کانون تا میومدم یه چیز بردارم سید نمیذاشت😁🙃 بارداری شیرین ترین دوره زندگی یه خانمه خدارو شاکرم که همسرم عالیه😍 .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣